زنگ میزنم به مامانم و دوباره تاکید میکنم ؛
یادت نره کیک منو بیاری گشنمههاا .
اونم مثل همیشه میگه : یکم تنبلی رو کنار بزار
برو خرید کن شام درست کن برای خودت
خستهتر از این حرفام که پامو از خونه بزارم بیرون
تلفنو قطع میکنم و روی تخت دراز میکشم تا یکم کتاب بخونم ، یکدو سه ؛ آخیش بالاخره قلنجم شکست .
لا به لای کلمههای کتاب گم شدم و باسردرد و از خستگی زیاد کتاب به دست خوابم برد .
راستی ساعت چنده ؟ باید پاشم،دوباره بیدارشم و کارامو انجام بدم :) ولی خستهم ، خوابم میاد پسر !
خستهم ؛ روحم خستهس :]
داوش فندک داری؟
زنگ میزنم به مامانم و دوباره تاکید میکنم ؛ یادت نره کیک منو بیاری گشنمههاا . اونم مثل همیشه میگه
من میدونم قلمم خیلی افتضاحه
ولی اینو حس کردم باس بزارم اینجا بمونه ..
دنیا به کجا رسیده که ابجیم برمیگرده به من میگه :
فردا من میخوابم تو میری مدرسه :))
[ صوتای تنهامسیر استاد پناهیان رو اگه گوش ندادید حتما تو این ماه مبارک گوش بدید ]
اینکه از مدرسه له و داغون برگشتم و دیدم
کتابایی که دوماه منتظرشون بودم رو اوردن
واقعا حال خوب کن بود ("
داشتم به این فکرمیکردم برای خوب شدن حال
خودمم که شده آف بزنم یه چندوقت،تااوکی شم
تاوقتی هم من نیستم مبینا [رفیقم] تو کانال ادمینه
و ممکنه یه سری چیزا بزاره
اره خلاصه خیلی التماس دعا دارم :]
*و امیدوارم تااون موقع لف نداده باشید^-^