🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_بیست_وهفتم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎
📝 #قسمت_بیست_وهفتم
#مجـیـــر
دست هایم دور دست منوچهر،
که دوربین را جلوی چشم هایش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد.
حلقه کردم و
گفتم: من از این پشت بام متنفرم.
ما را از هم جدا می کند. بیا برویم پایین.
نمی توانستم ببینم آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعت ها نگهش دارد.
منوچهر گفت:«دلم می خواهد آسمان باز شود و بالاتر را ببینم.»...
شانه هایم را بالا انداختم همچین دوربینی وجود ندارد.
منوچهر گفت:«چرا هست، باید با دلم بسازم. اما دلم ضعیف است.»...
دستم را کشیدم و مثل بچه های بهانه گیر
گفتم: من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین.
منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت.
دستش را را روی دستم گذاشت و
گفت:«هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا این جا. من آن بالا هستم.»...
دلم که می گیرد، می روم پشت بام.
از وقتی منوچهر رفت، تا یک سال آرامش نشستن نداشتم.
مدام راه می رفتم.
به محض این که می رفتم بالا کمی که راه می رفتم،
می نشستم روی سکو و آرام می شدم؛
همانجا که منوچهر می نشست، رو به روی قفس کبوترها.