eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🇮🇷 🌹 ‌زن عفیف زیباست🌸 وعفتش بہ او قدرتی مے دهد ڪه قوےترین مردان در برابر او به خضوع وادارمے ڪند...😌 و حجاب اسلحہ محڪمے است ڪہ زن با آن مے تواند ازحقوق وارزشهایش دفاع ڪند...😊❤ @baghdad0120
✨🌹إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ 🌹✨ «همانا مؤمنان با يكديگر برادرند.» ''۱۰حجرات'' @baghdad0120
✨🇮🇷 ببین به کجا رسیده ام چو عاشقانه دیده ام رسیده ام به بیکران به نیلگون آسمان🕊🍃 @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم‌خطردارد‌بس‌گفتا‌چرادلوا‌پسی گفتم که جان باید دهی گفتا که دارم آگهی گفتم چرا پس می‌روی گفتا به برهانی قوی...... https://splus.ir/baghdad0120
🌷🍃 | ✨ «شهادت در راه خدا، مسئله ای نیست که بشود با پیروزی یا شکست در صحنه‌های نبرد مقایسه شود. مقام شهادت، خود، اوج بندگی و سیر و سلوک در عالم معنویت است.» 🔺صحیفه (ره) - ج ۲۱ - ص ۸۸ @baghdad0120
baghdad0120
✨🇮🇷 پویش ختم #صلوات #به_یاد_حاج_قاسم... ــــــــــــــــــ ـ ـ ـ✨ _مقام معظم رهبری حفظ‌الله: حاج ق
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀⠤⣒⠒⠤⣴⣶⣦⡀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡠⢎⡀⣶⣾⣲⣧⣬⣙⣻⣖⢷⡄⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⢠⠃⣤⣾⣯⡥⢴⣦⠴⡛⡻⢿⡿⢯⣿⡄⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⢰⣯⣾⣿⣿⣿⣯⣭⠁⠀⠀⠈⠂⠅⢤⣿⣿⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⣷⡟⠀⠉⠛⠉⠁⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠱⣬⢿⣿⡆⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⢻⡇⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠌⠟⡠⢧⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠈⢿⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣠⣀⡀⠀⠀⠀⠸⠿⢸⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠈⢁⠀⠀⠀⠀⠀⡴⢛⣩⣤⡄⠀⠀⠀⠄⠀⠸⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠘⢟⣻⢿⣧⠀⠀⠟⠒⠊⠀⠀⠀⠀⠄⠀⠄⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠉⠈⢹⠀⠀⢀⡀⠀⠈⠁⠀⡈⠀⠀⠀⣀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠐⡀⠀⢇⠀⢀⡠⠟⠢⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⣦ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠐⡀⡼⠉⢉⣀⣠⣤⡀⠀⠀⠀⠀⣴⣿⣿⣿⣷ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠁⠀⠰⠛⠉⠁⠀⠈⠀⠀⠀⣰⣿⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⡀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣴⣾⣿⣿⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣿⣿⣦⣀⣤⣤⣴⣾⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿ شادی روحشان صلوات✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🇮🇷🍃 تو این ساعت مقدس شهادت حاج قاسم عزیزدلمون به زیارت مجازی مزار مطهرشون دعوتتون می کنیم خوش آمدید... 🍃 🎥از اینجا به گلزار شهدای کرمان وارد شوید👇 http://tour.soleimani.ir التماس دعا 🍃 @baghdad0120 ┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
انالله واناالیه راجعون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🍃 فراموش نمی‌شود یاد آن‌ها ڪه در راه حق.. جان‌هایشان را فدای مسیرِ عبورِ «صاحب الزمان» کردند ... « و المُستَشهدینَ بیْنَ یدَیهْ » همچون جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات 🕊 @baghdad0120
✨️🇮🇷 به تمام دوستان و خویشاوندان خودم توصیه می کنم در این چند روز عمر باقی مانده ، فرصت را غنیمت شمرده و از ولایت مداری و حمایت از نائب امام زمان خود و عشق ورزی در راه اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) خسته و دچار روزمرگی نشوند و کارهای خود را مطابق با رضایت خدا و امام زمانمان انجام دهیم تا فردای قیامت شرمنده ی حضرت زهرا(سلام الله علیها) و امام حسین (علیه السلام) که همیشه دم از او می زنیم ، نباشیم @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهارم 🔹 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش
🔹 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 🔹 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 🔹 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 🔹 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 🔹 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 🔹 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 🔹 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 🔹 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 🔹 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: @baghdad0120 ✨🦋