@bahambashim18
دوستان لطفا لینک گروه ما رو برای دوستانتون هم بفرستید مطمئن باشید فعالیت های ویژه ای خواهیم داشت
ما نسل آخرالزمانی هستیم
یا #شهید میشیم ♥️
اونم در رکاب مهدی
یا انقدر عمر میکنیم که حکومت جهانی رو میبینیم
و در دنیای بعد از ظهور زندگی میکنیم✨
فقط یه شرط داره☝️🏾
اونم اینه که پاک بشیم و پاک بمونیم
میدونی که چی میگم;)🙃🍃💭
#منتظر_ماه👩🏻💻
هدایت شده از 🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر نام حُسینْ وکَربَلایش صَلَوات
بر نام ابوالفَضْل و وَفایَشْ صَلَوات
بر اَهْلِ حَرَمْ بحَقِّ زَهراء (س) صَلَوات
برجمله یاوران مُولا صَلَوات
#اللهم_صل_علی_محمدوآل_محمدوعجل_فرجهم
#کربلا
#محرم
#سدرةالمنتهی
____🍃🌸🍃____
🆔 @Sedrah
هدایت شده از اللهم عجل لولیک الفرج ❤️ بابا جون دوست دارم و
💎روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و
می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»
هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»
🔵 حکایت خیلی از آدماست که فقط بلدند خوب حرف بزنند!
💕💕💕💕
نخ عمامه تو شرافتی دارد که شرافت بدان شرف می یابد! ما مسیحی زاده شدیم. صلیب ما برافراشته است. تو پرچم پیروزی را برافراشتی و از مسیحیان همچون مسلمانان حمایت کردی.
قسم به زنده بودن خون مسیح، ما یکپارچه به راه تو وفادار می مانیم. پرچم تو را برمی افرازیم تا آرامش را از اسرائیل بستانیم. ما هرگز به رسمیت نخواهیم شناخت، مگر شهیدانی را که سرزمین ما را از دست داعش و اسرائیل آزاد کردند. ای صاحب وعده، وعده بده. حتما قرآن را همچون انجیل در آغوش خواهیم گرفت.
🔸مادر شهید کاوه: شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بیشام!» بیخیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری میشد، چنان دل میداد که تا تکانش نمیدادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چهجور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزهات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید.
🔹۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقلهمردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!
«چرا؟»
جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم»
#شهید_محمود_کاوه
#درس_اخلاق