13.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍🏻 کسی که قلم به دست میگیرد، باید تقوا، صداقت، عفاف و انصاف نسبت به دیگران جزو طبیعت ثانویاش بشود.
🗓️ ۱۳۷۹/۱۲/۲۲
#رهبر_نویسندگان
#نویسنده_متعهد
📝بهانش | بهانهاے براے نوشتن✿
✏️@bahanesh
استاد علیرضا پناهیان1404.08.10-Panahian-SureUni-HeiatHoar-HonarMotefavetDidan-01-32k.mp3
زمان:
حجم:
10.5M
💠 اهمیت منحصر به فرد هنر و رسانه در تحقق ماموریت تمدنی انقلاب اسلامی
🎙️ استاد پناهیان
#نویسنده_متعهد
#صوتی
✿📝بهانش | بهانهاے براے نوشتن✿
✏️@bahanesh
🚗 سفری پذیرفتم. رها موسوی. لوکیشنِ اسنپ روی میدان مفتح بود. با دوستش سوار شد. از بوی غلیظِ قهوه و خندههای نیمهتمامشان میشد حدس زد از کافه میآیند. تا نشست، شالش را انداخت و از آینه بهم زل زد. بوی عطری تند و تلخ، جای اکسیژن را در ماشین گرفت.
🏙 در خیابان صدوق، صدا بلند کرد: «چه خوشگل هم هست!» نمیدانستم درباره چه یا که حرف میزند. خرید؟ خیابان؟ من؟! لحنش لبه داشت؛ از آن حرفهایی که میاندازند تا واکنشی را شکار کنند. چهرهاش در آینه، مثل سنگی تراشخورده، سرد و صیقلی بود. نگاهم را دزدیدم و به آسفالتِ خیس خیابان دوختم.
💬 میدان مفید را دور میزدیم. دوستش بلندتر از پچپچهای قبل درآمد: «از همون اول میگرفتیم تو همین ماشین میخوابیدیم بهتر بود. نگاه نمیکنه!» رها لبش را گزید. زیر لبی و با غیظ گفت: «حواسش جای دیگهست.» اما حواسم بود؛ حواسم به لرزشِ خفیفِ دستش وقتی کیفش را چنگ میزد، بود. ناگهان انگار که بازی را باخته باشد، تشر زد: «همینجا نگهدار!»
➖ترمز زدم. هنوز چند کوچه تا مقصدِ روی نقشه مانده بود. دوستش گیج نگاهش کرد. رها در را بیمهابا باز کرد. قبل از آنکه پیاده شود، برای یک ثانیه، نگاهش در آینه روی نگاهم قفل شد. نگاهش نه تشکر بود، نه خشم؛ فقط تأییدِ یک تصمیمِ سخت بود.
🏠 در را محکم بستند. دوباره حرکت کردم. صندلی عقب خالی بود، اما آن عطر تلخ و تصویرِ آن چشمها در قابِ مستطیلیِ آینه، تا خودِ خانه از ماشین بیرون نرفت.
✍️ محمدحسین نجفی
#داستانک
📝بهانش | بهانهاے براے نوشتن✿
✏️@bahanesh