eitaa logo
بهارِ رویش
1.2هزار دنبال‌کننده
325 عکس
129 ویدیو
27 فایل
🌷اینجا یاد می گیریم که بهترین خودمان باشیم 🌷 《 علیرضا احمدی 🔱 رضا یوسف زاده》 از طلبه‌های حوزه علمیه و روانشناس اسلامی ادمین دورها: @Psy_life ارتباط با من: @ali_reza_ahmadi_1111
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات بر پیامبر ص،گناهان را بسان ریختن آب بر آتش از بین میبرد. امام علی ع ۱۴ صلوات هدیه به امام عصر عج. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت ۵۱ و ۵۲ داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
1⃣5⃣قسمت پنجاه و یک زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... مکث کوتاهی کرد ... _مشکلی پیش اومده؟ ... . بدجور هول شدم و گفتم نه ... و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ... اعصابم خورد شده بود ... لعنت به تو کوین ... بهترین فرصت بود ... چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ ... داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ... - منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ... خندید ... _فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ... . - نخند ... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ... هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه ... . جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین ... چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ... . - اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ... باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی ... - افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟ منتظر جوابش نشدم ... پوزخندی زدم و گفتم ... _هر چند ... چرا نباید خوشحال بشی؟ ... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ... طرف مقابله ... . - مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم... . همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ... ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ... به چی فکر می کرد؛ نمی دونم ... اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن ... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم ... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ... دوباره دفتر رو ازش بگیرم ... اما ... . همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ... اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم ... - لعنت به توی احمق ... سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... با دست بهش اشاره کردم و گفتم ... با تو نبودم ... و بلند شدم از اتاق زدم بیرون ...  🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
2⃣5⃣قسمت پنجاه و دو تابستان تموم شد ... بچه ها تقریبا برگشته بودن ... به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد ... و من هنوز با عربی گلاویز بودم ... تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود ... و ناخواسته سکوت بین ما شکست ... توی تمام درس ها کارم خوب بود ... هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه ... و با اصطلاحات زیاد، سخت بود ... اما مثل عربی نبود ... رسما توش به بن بست رسیده بودم ... دیگه فایده نداشت ... دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی ... . . - اون دفتری که اون دفعه بهم دادی ... . نگذاشت جمله ام تموم شه ... سریع از جاش بلند شد ... _صبر کن الان میارم بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد ... عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم ... دفتر رو گرفتم و رفتم ... واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد ... دیگه هیچ چاره ای نداشتم ... . داشت قلمش رو می تراشید ... یکی از تفریحاتش خطاطی بود ... من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه ... یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم ... عزمم رو جزم کردم ... از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف ... با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد ... نگاهش خیلی خاص شده بود ... . . - من جزوه رو خوندم ... ولی کلی سوال دارم ... مکث کوتاهی کردم ... _مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ ... . خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ... دستی به صورتش کشید ... و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ... _شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود .. . با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد ... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد ... تدرسیش عالی بود ... ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود ... شدید احساس حقارت می کردم ... حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ... من از خودم خجالت می کشیدم ... و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم 🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 سخنرانی استاد عالی ❌چرا خداوند مارو از بهشت به عالم دنیا آورد؟ ❌ 💯 حتما با دقت گوش کنید شاید یکی از سوالات ما باشه 🔰کانال تربیتی و دینی بهار رویش🔰 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
۲۷ بهمن.m4a
3.32M
🔻کسب و کار اینترنتی 🔸 قسمت دوم 📻رادیو معارف📻 📻برنامه مهربان باشیم📻 رضا https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رسول اکرم ص : در نظر دیگران بزرگ و محترم باشید،‌با فرستادن صلوات بر محمّد و آل محمّد ص .🌺 ۱۴ صلوات به نیت سلامتی و فرج امام زمان عج. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت ۵۳ و ۵۴ داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
3⃣5⃣قسمت پنجاه و سه کم کم داشتم فراموش می کردم ... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود ... رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ... هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ... اون صبورانه با من برخورد می کرد ... با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت ... و با همه متواضع بود ... حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ... تفاوت قائل بشم ... مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود ... برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ... سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست ... و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ... با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ... این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب صمیمیت ... . دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد ... اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ... خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد ... داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا ... من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ... چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است ... و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ... کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود ... و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم ... تغییر رفتار من شروع شد ... تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ... اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن ... هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست ... . . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ... اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی ... وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم ... هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ... یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت ... و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت ... _بقیه اش رو نمی خوری؟ سری تکان دادم و گفتم ... _ نه ... برق چشم هاش بیشتر شد ... _ من بخورم؟ بدجور تعجب کردم ... مثل برق گرفته ها سری تکان دادم ... _اشکالی نداره ولی ... . با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد ... من مبهوت بهش نگاه می کردم ... در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ... چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ... حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ... حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ... . 🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
4⃣5⃣قسمت پنجاه و چهار حال عجیبی داشتم ... حسی که قابل وصف نبود ... چیزی درون من شکسته شده بود ... از درون می سوختم ... روحم درد می کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد ... . تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد ... تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود ... احساس سرگشتگی عجیبی داشتم ...تمام عمر از درون حس حقارت می کردم ... هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد ... از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن ... بیشتر متنفر می شدم ... . هر چه این حس حقارت بیشتر می شد ... بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم ... من از همه شما بهتر و برترم ... اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار ... قلبم به روی خدا باز شد ...برای اولین بار ... حس می کردم منم یک انسانم ...برای اولین بار ... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم ... وجودم رنگ خدا گرفته بود ... یه گوشه خلوت پیدا کردم ... ساعت ها ... بی اختیار گریه می کردم ... از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... . شب ... بلند شدم و وضو گرفتم ... در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم ... به رسم بندگی ... سرم رو پایین انداختم ... و رفتم توی صف نماز ایستادم ... بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن ... اون نماز ... اولین نماز من بود ... برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود ... من با قلبم خدا رو پذیرفتم ... قلبی که عمری حس حقارت می کرد ... خدا به اون ارزش بخشیده بود ... اون رو بزرگ کرده بود ... اون رو برابرکرده بود ... و در یک صف قرار داده بود ...حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم ... بندگی و تعظیم کردن ... شرم آور نبود ... من بزرگ شده بودم ... همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود ... 📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🔰شرح حکمت نهج البلاغه 🔰
4.28M
♤●●﴿ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴾●●♤ ⚜️همنشین امیرِکلام (حکمت‌ها)⚜️ 🔸شرح نهج البلاغه🔸 ( سه ریسمان محکم الهی) قَالَ امیر المومنین (علیه السلام): الْعِلْمُ وِرَاثَهٌ کَرِیمَهٌ، وَالاْدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَهٌ، وَالْفِکْرُ مِرْآهٌ صَافِیَهٌ. امام علی (علیه السلام) فرمود: علم و دانش میراث گرانبهایی است، آداب (انسانی) لباس زیبا و کهنگی ناپذیر است و فکر آئینه صافی است https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
کیا این صوت گوش دادن؟ 👆 دیدین چه جور میشه با گذاشتن دو روایت کنار هم مفهومش رو رمز گشایی کرد؟ تفاوت معناها رو کشف کرد؟
اگه مباحث این قسمت یادتون باشه گفتم چیزایی که میخونیم و یاد میگیرم اگه باعث بهتر شدن زندگی بشه، علم حساب میشه پس یه سواد داریم یه علم به نظرتون با توجه به مطالبی که گفتم تفاوت فرد با سواد و فرد عالم چیه؟
تو صوت امشب یک نکته طلایی گفتم 👆👆👆👆👆👆 امام علی (ع) سه نکته مهم گفتن که خیلی از مشکلاتو حل میکنه حالا با توجه به اون نکات، می تونی کدوم یکی از مشکلاتت رو حل کنی؟
هدایت شده از رضا یوسف زاده
🔻سقط جنین در دوران عقد🔻 📻 رادیو قم _ کاشانه 🗓 سه شنبه 🗓 ۲۳ خرداد ۱۴۰۲ ⏰ ساعت ۱۰ صبح 🎙 کارشناس: رضا یوسف زاده 💎 @rezyoos
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسول خدا(ص)به علی مرتضی (ع) می‌فرماید:«هرکس بر من صلوات بفرستد شفاعت من برای او واجب می‌شود». ۱۴ صلوات به نیت سلامتی و فرج امام زمان عج. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت ۵۵ و ۵۶ داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
5⃣5⃣قسمت پنجاه و پنج رفتم توی صف نماز ایستادم ... همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ... بی توجه به همه شون ... اولین نماز من شروع شد ... . از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم ... روی گوشم گذاشتم ... و الله اکبر گفتم ... دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ... اولین رکوع من ... و اولین سجده های من ... . نماز به سلام رسید ...الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبر ... قلبم آرام می شد ... با هر الله اکبر ... وجودم سکوت عمیقی می کرد ... . آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود ... چنان قدرتی رو احساس می کردم ... که هرگز، تجربه اش نکرده بودم ... بی اختیار رفتم سجده ... بی توجه به همه ... در سکوت و آرامش قلبم ... اشک می ریختم ... از درون احساس عزت و قدرت می کردم ... . . با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد ... قبول باشه ... تازه متوجه هادی شدم ... تمام مدت کنار من بود ... اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود... لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد... . امام جماعت ... الله اکبر گفت ... و نماز عشاء شروع شد ... اون شب تا صبح خوابم نبرد ... حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ... آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم ... حس می کردم بین من و خدا ... یه پرده نازک انداختن ... فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم ... حس آرامش، وجودم رو پر کرد ... تمام زخم های درونم آرام گرفته بود ... و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد ... تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم ... حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم ... خدا رو میشه با عقل ثابت کرد ... اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت ... در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند ... تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم ... دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود ... این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد ... من با عقل دنبال اسلام اومده بودم ... با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم ... اما این عقل ... با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود ... یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد ... و من فهمیدم ... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد... اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست ... چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ... ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد ... . . به رسم استاد و شاگردی ... دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ... - چی کار می کنی کوین؟ ... اینطوری نکن ... - بهم یاد بده هادی ... مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده ... توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن ... استاد من باش .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
6⃣5⃣قسمت پنجاه و شش خیلی خجالت کشید ... سرش رو انداخت پایین ... من چیزی بلد نیستم ... فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم ... . . بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد ... نشست کنارم ... - من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم ... . دفترش سه بخش بود ... اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد ... دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد ... سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد ... به طور خلاصه ... بخش اول، نقد خودش بود ... دومی، برنامه اصلاحی ... و سومی، نقد عملکردش ... . . - من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم ... یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم ... و چهله گرفتم... اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه ... اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد ... فقط نباید از شکست بترسی... خندیدم ... _من مرد روزهای سختم ... از انجام کارهای سخت نمی ترسم ... چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد ... خنده ام گرفت ... _چی شده؟ ... چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ ... دوباره خندید ... _حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ ... همیشه بخند ... و زد روی شونه ام و بلند شد ... . یهو یه چیزی به ذهنم رسید ... _هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ ... منم یه اسم اسلامی می خوام ... . حالتش عجیب شد ... تا حالا اونطوری ندیده بودمش ... بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده ... یهو خندید و گفت ... _ یه اسم عالی برات سراغ دارم ... امیدوارم خوشت بیاد ... . . حسابی کنجکاویم تحریک شد ... هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد ... هم سر اسم ... . - پیشنهادت چیه؟ ... - جون ... [حرف ج را با فتحه بخوانید] - جون؟ ... من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم ... . - اسم غلام سیاه پوست امام حسینه ... این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده ... و همه مسخره اش می کردن ... توی صحرای کربلا ... وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری ... به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه ... و میگه ... به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره ... امام هم در حقش دعا می کنن ... الان هم یکی از ٧٢ تن شهید کربلاست... تو وجه اشتراک زیادی با جون داری ... . سرم رو انداختم پایین ... _هم سیاهم ... هم مفهوم فامیلم میشه راسو ... . - ناراحت شدی؟ ... . سرم رو آوردم بالا ... چشم هاش نگران شده بود ... _ نه ... اتفاقا برای اولین بار خوشحالم ... از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن .. 🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🔻اعمال روز «دَحْوُالْأرْض» ▫️بیست‌وپنجم ماه ذی‌قعده (چهارشنبه ۲۴ خردادماه) روز «دَحْوُالْأرْض» است. دحوالارض بنابر روایات، زمانی است که نخستین خشکی‌ها از زیر آب سر برآوردند. طابق بعضی از روایات، نخستین جایی که از زیر آب بیرون آمد، خشک شد و سپس گسترش یافت، سرزمین «مکه» و به‌خصوص محل خانه «کعبه» بود. اعمال روز دحوالارض: ▫️ غسل ▫️ روزه گرفتن که معادل روزه هفتاد سال و در روایتی کفاره گناهان هفتاد سال است و برای روزه‌دار این روز، آنچه میان آسمان و زمین است، استغفار می‌کند. ▫️ دو رکعت نماز، نزدیک ظهر وارد شده است؛ در هر رکعت بعد از حمد باید پنج مرتبه سوره «شمس» را خواند و پس از سلام نماز گفت: «لاحَوْلَ و لاقوَّهَ اِلّا بِالله العلی العظیم» و سپس: «یا مُقیلَ الْعَثَراتِ اَقِلْنی عَثْرَتی یا مُجیبَ الدَّعَواتِ اَجِبْ دَعْوَتی یا سامِعَ الْاَصْواتِ اِسْمَعْ صَوْتی وَ ارْحَمْنی و تَجاوَزْ عَنْ سَیئاتی وَ ما عِنْدی یا ذَالْجَلالِ وَ الْاِکْرام» ▫️ زیارت امام رضا علیه‌السلام ▫️ خواندن دعای «اللَّهُمَّ دَاحِیَ الْکَعْبَةِ وَ فَالِقَ الْحَبَّةِ …» که در مفاتیح الجنان (اعمال روز بیست‌وپنجم ذی‌قعده) ذکر شده است. ▫️در مفاتیح‌الجنان چنین آمده که هر کس این روز را روزه بگیرد و شب آن (یعنی امشب) را به عبادت مشغول باشد، ثواب صد سال عبادت برایش نوشته می‌شود. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58