eitaa logo
بهارِ رویش
1.3هزار دنبال‌کننده
325 عکس
129 ویدیو
27 فایل
🌷اینجا یاد می گیریم که بهترین خودمان باشیم 🌷 《 علیرضا احمدی 🔱 رضا یوسف زاده》 از طلبه‌های حوزه علمیه و روانشناس اسلامی ادمین دورها: @Psy_life ارتباط با من: @ali_reza_ahmadi_1111
مشاهده در ایتا
دانلود
20.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅مراحل رشد معنوی🔅 ⚠️همونطور که انسان میتونه تا پایین ترین درجات، سقوط کنه... همین انسان میتونه تا بالاترین درجات، رشد پیدا کنه....🌸🍃 میدونی تا کجا؟!! تا درجات منّا اهل البیت... درجات منّا اهل البیت چه درجاتی هستند؟!! تو این کلیپ ببین😊👆 🔰کانال بهار رویش🔰 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
میلاد حضرت معصومه س و روز دختر مبارک نائب الزیاره شما هستیم
عَن النَّبیِّ صَلَّی اللهُ علیهِ وَآلِهِ: صَلاتُکُم عَلَیَّ مُجَوِّزَۀٌ لِدُعاءِکُم، وَمَرْضاۀٌ لِرَبِّکُم، وَزَکاتٌ لأعمالکم (لِأبدانِکُمْ). صلوات شما سبب استجابت دعا، رضایت و خشنودی پروردگار و پاکیزگی اعمالتان میشود. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58 چله روزانه ۱۴ صلوات به نیت سلامتی امام زمان عج و تعجیل در ظهور ایشون رو از امروز آغاز می کنیم 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت نهم و دهم داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
9⃣قسمت نهم توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... . پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم ... . شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... . - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... . مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ... تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی .... . اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... . فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد  🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
0⃣1⃣قسمت دهم سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... . - وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه... کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتن ... یه نگاهی به سارا کردم ... . - دستت چطوره؟ ... خندید ... _ از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ ... . سرم رو انداختم پایین ... _اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلف کردید ... برگردید ... . - درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی! و رفت ... چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... _ ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نذاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش ٣ تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن ... بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ... در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
💠 نماز توبه یکشنبه ذی‌القعده «سید بن طاووس» برای روز ماه نمازی با فضیلت بسیار از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روایت کرده است. ✅ بعضی از فضائل خواندن : 1⃣ هرکه آن را بجا آورد، توبه‌اش پذیرفته شده و گناهانش آمرزیده می‌شود. 2⃣طلبکاران او در قیامت از وی راضی گردند. 3⃣ با ایمان از دنیا برود و ایمانش از او گرفته نشود. 4⃣خانه قبرش وسیع و نورانی گردد. 5⃣پدر و مادرش از او راضی شده و آمرزش حق نصیب پدر و مادر و فرزندان و نسل او گردد. 6⃣ رزق و روزی اش توسعه یابد. 7⃣فرشته مرگ در وقت جان دادن، با او مدارا کند و جانش را به آسانی بستاند. و ... ✅اما کیفیت آن نماز چنین است: 🚿 غسل کند 🚰وضو بگیرد 🕋 چهار رکعت نماز بخواند(دو نماز دو رکعتی مثل نماز صبح) در هر رکعت سوره «حمد» را «یک مرتبه» و سوره «توحید» را «سه مرتبه» و سوره «فلق» را «یک مرتبه» و سوره «ناس» را «یک مرتبه» بخواند 📿پس از نماز «هفتاد مرتبه» بگوید: «اَستَغفرُ اللّٰهَ ربّي و اَتوبُ الیه» 📿بعد از آن بگوید: «لَاحَوْلَ وَلَا قُوَّهَ إِلّا بِاللّٰهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» 📿سپس بگوید: «يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اِغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إلاَّ أَنْتَ» 📚منابع: 📗مفاتیح الجنان؛ شیخ عباس قمی 📕اقبال الاعمال؛ سید بن طاووس 📘المراقبات؛ میرزا جواد آقا ملکی تبریزی 🔆 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
21.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفقای عزیزم 😍 چنتا نکته کوتاه و قابل توجه درباره👇 ۱. داستان ۲. چله این روزها ۳. پرسش از شما و پاسخ از ما تمام تلاش ما نزدیک شدن شما به 🌹خداست🌹 چون محور زندگی 🌷خداست🌷 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱دومین روز از چله ۱۴صلوات به نیت سلامتی و فرج امام زمان عج ❤️حضرت فاطمه زهراسلام الله علیها:❤️ هر کس می‌خواهد تمام انبیاء را از خود خشنود گرداند و آنها را شفیع خود قرار دهد، شب‌ها قبل از خواب بر محمّد و آل محمّد صلوات بفرستد. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت یازدهم و دوازدهم داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
1⃣1⃣قسمت یازدهم هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ... . وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... . وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ... . به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... . ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... . من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... . 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
2⃣1⃣قسمت دوازدهم نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... .. ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ... . مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... . سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... . مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... . به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... . 🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
24.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🔥 درکات مراحل سقوط انسان ⚠️اسارت هارو نادیده نگیر.... اگر یقه ی خودت رو نگیری و به این اسارت های کوچیک و بزرگ توجه نکنی میدونی چی میشه؟!!! پله پله مراحل سقوط رو طی میکنی... طوری که شاید اولش فکر نمیکردی که به این جاها برسه....😔 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
♤●●● 🌻جرعه ای از دریای🌊 قرآن🌻●●●♤ خداوند در قرآن می فرمایند:《 خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعيفاً 》انسان ضعیف خلق شده است سوال شده در چه چیزهایی ضعف و کمبود داریم ❓ ۱.كَانَ الْإِنْسَانُ عَجُولًا ﴿اسرا_۱۱﴾ رفتار های پر شتاب و عجولانه داریم . به عاقبت کاری که انجام می دهیم فکر نمی کنیم در نتیجه ضرر می کنیم ۲.إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا ﴿معارج_۲۰﴾ در برابر هر مشکلی که پیش می آید بجای اینکه صبر کنیم و از خدا یاری بخواهیم دائم غر می زنیم و به قول معروف جزع فزع می کنیم ۳. إِنَّ الْإِنْسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا ﴿معارج_۱۹﴾ نسبت به مال دنیا حرص و ولع داریم و فکر می کنیم همه ی چیزها باید مال خودمان باشد ۴.وَإِذَا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعًا ﴿معارج_۲۱﴾ اگر نعمتی به ما برسد و مال و منالی به دست بیاوریم فقط برای خودمان نگه میداریم . نه انفاق می کنیم نه می بخشیم https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج. 🌼امام صادق ع🌼 هر کس می‌خواهد درهای آسمان به روی او گشوده شود بر ❤️محمّد و آل محمّد ص❤️ بسیار صلوات بفرستد. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت سیزدهم و چهاردهم داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
3⃣1⃣قسمت سیزدهم روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم ... . با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ... می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... . . برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... . . منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ... این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... . 🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
4⃣1⃣قسمت چهاردهم گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... _ تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ .... . خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... _ من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید! اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... . - اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی .... . تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن .... . وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ... - کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... . چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... _چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... . - متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... . مکث کوتاهی کردم ... _ اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... .. با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ... - سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ... . بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ... _ برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ...  ⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️ https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
دوستان سلام 🌺 خیلی مشتاقیم نظرتون درباره داستان بدونیم. لطفا با شرکت در نظر سنجی به بالا رفتن کیفیت کانال کمک کنید. https://EitaaBot.ir/poll/csplf4 👆👆👆حتما شرکت کنید 👆👆👆