#سرزمین_زیبای_من
2⃣1⃣قسمت دوازدهم
نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... ..
ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ...
.
مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... .
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... .
مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... .
به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... .
🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻
https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
24.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬#کلیپ
🔥 درکات
مراحل سقوط انسان
⚠️اسارت هارو نادیده نگیر....
اگر یقه ی خودت رو نگیری و به این اسارت های کوچیک و بزرگ توجه نکنی میدونی چی میشه؟!!!
پله پله مراحل سقوط رو طی میکنی...
طوری که شاید اولش فکر نمیکردی که به این جاها برسه....😔
#یوسف_زاده
https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
♤●●● 🌻جرعه ای از دریای🌊 قرآن🌻●●●♤
خداوند در قرآن می فرمایند:《 خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعيفاً 》انسان ضعیف خلق شده است
سوال شده در چه چیزهایی ضعف و کمبود داریم ❓
۱.كَانَ الْإِنْسَانُ عَجُولًا ﴿اسرا_۱۱﴾
رفتار های پر شتاب و عجولانه داریم . به عاقبت کاری که انجام می دهیم فکر نمی کنیم در نتیجه ضرر می کنیم
۲.إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا ﴿معارج_۲۰﴾
در برابر هر مشکلی که پیش می آید بجای اینکه صبر کنیم و از خدا یاری بخواهیم دائم غر می زنیم و به قول معروف جزع فزع می کنیم
۳. إِنَّ الْإِنْسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا ﴿معارج_۱۹﴾
نسبت به مال دنیا حرص و ولع داریم و فکر می کنیم همه ی چیزها باید مال خودمان باشد
۴.وَإِذَا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعًا ﴿معارج_۲۱﴾
اگر نعمتی به ما برسد و مال و منالی به دست بیاوریم فقط برای خودمان نگه میداریم . نه انفاق می کنیم نه می بخشیم
#جرعه_ای_از_دریای_قرآن
#برداشت_لطیف_از_قرآن
#پرسش_و_پاسخ_دینی
https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
۱۴ صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج.
🌼امام صادق ع🌼
هر کس میخواهد درهای آسمان به روی او گشوده شود
بر ❤️محمّد و آل محمّد ص❤️
بسیار صلوات بفرستد.
https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹
♨️ قسمت سیزدهم و چهاردهم داستان زیبا و جذاب
#سرزمین_زیبای_من
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#سرزمین_زیبای_من
3⃣1⃣قسمت سیزدهم
روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم ...
.
با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ... می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... .
.
برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... .
.
منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ...
این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... .
🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢
https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
#سرزمین_زیبای_من
4⃣1⃣قسمت چهاردهم
گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ...
_ تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ....
.
خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
_ من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید!
اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... .
- اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ....
.
تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ....
.
وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ...
- کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... .
چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ...
_چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ...
بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... .
- متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... .
مکث کوتاهی کردم ...
_ اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ...
و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... ..
با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ...
- سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ...
و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ...
.
بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ...
_ برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ...
⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️
https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
دوستان سلام 🌺
خیلی مشتاقیم نظرتون درباره داستان بدونیم.
لطفا با شرکت در نظر سنجی به بالا رفتن کیفیت کانال کمک کنید.
https://EitaaBot.ir/poll/csplf4
👆👆👆حتما شرکت کنید 👆👆👆
‼️"حلّ تعارض" بهشت تعالی ست ‼️
بعضی از ماها در روابط خانوادگی و سایر روابط اجتماعی از بیان تعارضات و بروز دلخوری ها فرار می کنیم.
فکر می کنیم اگر تعارضات مطرح شود، اوضاع بدتر شده و روابط سردتر می شود.
اصلا این طور نیست...
بلکه کاملا برعکس است!!!
بیان نکردن و حل نکردن تعارضات است که جهنم سقوط و سردی روابط است.
از بیان تعارضات نترسید،
*مهارت حلّ تعارض* را بیاموزید؛
تعارضات و دلخوری های خود را برای طرف مقابلتان مطرح کنید
و در کمال آرامش به تحلیل و رفع آنها بپردازید.
بیان و حل تعارض باعث رفع تنش ها و فشارهای روانی شده
و به عمیق تر و گرم تر شدن روابط می انجامد.
این جمله کلیدی رو فراموش نکنیم:
‼️حلّ تعارض، بهشت تعالی است...‼️
🖋 رضا یوسف زاده
#خانواده #خانواده_موفق #همسرانه
🌐 @bahare_rooyesh | بهار رویش
هدایت شده از گنج پنهان
18.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬#کلیپ
💭چطور میشه یار امام زمان بود؟!
❌با تنبلی و وقت گذروندن تو فضای مجازی و ... میشه؟!!
‼️آیا میدونی حوائج و خواسته های امام چیه؟! یا فقط میدویی سمت امام و زیارت، برای حوائج خودت؟!! 😔
🖇تو این کلیپ با ما همراه باش.
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃