eitaa logo
بهارِ رویش
1.3هزار دنبال‌کننده
325 عکس
129 ویدیو
27 فایل
🌷اینجا یاد می گیریم که بهترین خودمان باشیم 🌷 《 علیرضا احمدی 🔱 رضا یوسف زاده》 از طلبه‌های حوزه علمیه و روانشناس اسلامی ادمین دورها: @Psy_life ارتباط با من: @ali_reza_ahmadi_1111
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱دومین روز از چله ۱۴صلوات به نیت سلامتی و فرج امام زمان عج ❤️حضرت فاطمه زهراسلام الله علیها:❤️ هر کس می‌خواهد تمام انبیاء را از خود خشنود گرداند و آنها را شفیع خود قرار دهد، شب‌ها قبل از خواب بر محمّد و آل محمّد صلوات بفرستد. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت یازدهم و دوازدهم داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
1⃣1⃣قسمت یازدهم هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ... . وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... . وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ... . به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... . ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... . من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... . 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
2⃣1⃣قسمت دوازدهم نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... .. ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ... . مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... . سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... . مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... . به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... . 🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
24.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🔥 درکات مراحل سقوط انسان ⚠️اسارت هارو نادیده نگیر.... اگر یقه ی خودت رو نگیری و به این اسارت های کوچیک و بزرگ توجه نکنی میدونی چی میشه؟!!! پله پله مراحل سقوط رو طی میکنی... طوری که شاید اولش فکر نمیکردی که به این جاها برسه....😔 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
♤●●● 🌻جرعه ای از دریای🌊 قرآن🌻●●●♤ خداوند در قرآن می فرمایند:《 خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعيفاً 》انسان ضعیف خلق شده است سوال شده در چه چیزهایی ضعف و کمبود داریم ❓ ۱.كَانَ الْإِنْسَانُ عَجُولًا ﴿اسرا_۱۱﴾ رفتار های پر شتاب و عجولانه داریم . به عاقبت کاری که انجام می دهیم فکر نمی کنیم در نتیجه ضرر می کنیم ۲.إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا ﴿معارج_۲۰﴾ در برابر هر مشکلی که پیش می آید بجای اینکه صبر کنیم و از خدا یاری بخواهیم دائم غر می زنیم و به قول معروف جزع فزع می کنیم ۳. إِنَّ الْإِنْسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا ﴿معارج_۱۹﴾ نسبت به مال دنیا حرص و ولع داریم و فکر می کنیم همه ی چیزها باید مال خودمان باشد ۴.وَإِذَا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعًا ﴿معارج_۲۱﴾ اگر نعمتی به ما برسد و مال و منالی به دست بیاوریم فقط برای خودمان نگه میداریم . نه انفاق می کنیم نه می بخشیم https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج. 🌼امام صادق ع🌼 هر کس می‌خواهد درهای آسمان به روی او گشوده شود بر ❤️محمّد و آل محمّد ص❤️ بسیار صلوات بفرستد. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت سیزدهم و چهاردهم داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
3⃣1⃣قسمت سیزدهم روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم ... . با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ... می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... . . برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... . . منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ... این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... . 🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢📚🏢 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
4⃣1⃣قسمت چهاردهم گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... _ تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ .... . خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... _ من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید! اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... . - اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی .... . تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن .... . وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ... - کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... . چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... _چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... . - متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... . مکث کوتاهی کردم ... _ اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... .. با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ... - سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ... . بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ... _ برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ...  ⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️ https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
دوستان سلام 🌺 خیلی مشتاقیم نظرتون درباره داستان بدونیم. لطفا با شرکت در نظر سنجی به بالا رفتن کیفیت کانال کمک کنید. https://EitaaBot.ir/poll/csplf4 👆👆👆حتما شرکت کنید 👆👆👆
‼️"حلّ تعارض" بهشت تعالی ست ‼️ بعضی از ماها در روابط خانوادگی و سایر روابط اجتماعی از بیان تعارضات و بروز دلخوری ها فرار می کنیم. فکر می کنیم اگر تعارضات مطرح شود، اوضاع بدتر شده و روابط سردتر می شود. اصلا این طور نیست... بلکه کاملا برعکس است!!! بیان نکردن و حل نکردن تعارضات است که جهنم سقوط و سردی روابط است. از بیان تعارضات نترسید، *مهارت حلّ تعارض* را بیاموزید؛ تعارضات و دلخوری های خود را برای طرف مقابلتان مطرح کنید و در کمال آرامش به تحلیل و رفع آنها بپردازید. بیان و حل تعارض باعث رفع تنش ها و فشارهای روانی شده و به عمیق تر و گرم تر شدن روابط می انجامد. این جمله کلیدی رو فراموش نکنیم: ‼️حلّ تعارض، بهشت تعالی است...‼️ 🖋 رضا یوسف زاده 🌐 @bahare_rooyesh | بهار رویش
18.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 💭چطور میشه یار امام زمان بود؟! ❌با تنبلی و وقت گذروندن تو فضای مجازی و ... میشه؟!! ‼️آیا میدونی حوائج و خواسته های امام چیه؟! یا فقط میدویی سمت امام و زیارت، برای حوائج خودت؟!! 😔 🖇تو این کلیپ با ما همراه باش. 🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣🎤پاسخ استاد یوسف زاده 👇❓سوال یکی از شما عزیزان❓👇 سلام عرض میکنم خدمت شما استاد گرامی وبزرگوار استاد تشکر فراوان دارم از شما بابت زحمات شما وبرنامه های خوب شما ..... از محضر شما یه سوال داشتم..... استاد برای درمان ریشه ای وهمیشگی چشم زخم از منظر قرآن کریم اگر امکان داره راهنمایی بفرمایید که امروزه دقدقه خیلی ها هست ..... از لطف شما سپاسگزارم https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 صلوات بر پیامبر و آل او گناهان را محو می کند، شدیدتر از آنچه آب، آتش را خاموش می کند و سلام بر پیامبر و آل او افضل است از آزاد کردن بردگان. 🌹امیرالمومنین ع🌹 ⭐️۱۴ صلوات به نیت سلامتی و تعجیل فرج امام زمان عج⭐️ https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌹سلام به همه شما عزیزان🌹 ♨️ قسمت پانزده و شانزده داستان زیبا و جذاب 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
7⃣1⃣قسمت هفدهم چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن ... خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود ... قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید ... حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم ... به زحمت اونها رو حس می کردم ... با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ... . . زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم... هیچ فریادرسی نبود ... هیچ کسی که به داد من برسه... یا حتی دست من رو باز کنه .... یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم ... و لحظه بعد می گفتم ... نه کوین ... تو باید زنده بمونی ... تو یه جنگجو و مبارزی ... نباید تسلیم بشی... هدفت رو فراموش نکن ... هدفت رو ... . . دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد ... با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن ... . سرم یه شکستگی ساده بود ... اما وضع دستم فرق می کرد ... اصلا اوضاع خوبی نبود ... آسیبش خیلی شدید بود ... باید دستم عمل می شد ... اما با کدوم پول؟ ... با کدوم بیمه؟ ... دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند ... . . از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن ... این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود ... و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ... . . از بیمارستان که مرخص شدم ... جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ... بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود ... این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن ... و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن ... همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ... آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن ... همه ما انسانیم و حق برابر داریم ... مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید ... . پدرم گریه می کرد ... می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ... با اون وضع دستم ... در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... . 🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻 https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
8⃣1⃣قسمت هجدهم بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد ... نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد ... برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی ... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت .... . شهریه دانشگاه زیاد بود ... و از طرفی، من بودم و یه دست علیل ... دستم درد زیادی داشت ... به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده ... اما چه کار می تونستم بکنم؟ ... حقیقت این بود ... من دستم رو در سن ١٩ سالگی از دست داده بودم ... . یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن ... هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ... خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم ... به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم ... جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ... کار دیگه ای برای یه بومی نبود ... اون هم با وضعی که من داشتم ... . کار می کردم و درس می خوندم ... اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن ... کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت ... اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن ... هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم ... یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد ... چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ... من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود ... اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم ... قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم ... و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره ... بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ... دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم... گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود ... برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن ... من موندم و دوره وکلای تسخیری... وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن ... و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم ... . هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ... چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود ... برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند ... ✏️🖊✏️🖊✏️🖊✏️🖊✏️🖊✏️🖊✏️ https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
♨️رفقا امروز داشتم کتاب تطهیر با جاری قرآن مطالعه میکردم نویسنده یه جمله جالب نوشته بود: وقتی به خدا از شر دشمنان پناه بیاوریم خداوند با ولایت و نصرت و هدایتش دست ما را می گیرد. هیچ باغبانی نمیگذارد کسی نهال هایش را زیر پا له کند. خدا که نهال وجود انسان را کاشته و پروریده نمی گذارد که کرم ها در ساقه و ریشه ها ما نفوذ کند. https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣🎤پاسخ استاد احمدی 👇❓سوال یکی از شما عزیزان❓👇 سلام استاد امیدوارم حالتون عالی باشه بازم ممنون بابت صحبت های طلاییتون استاد سوالی داشتم خدمتتون ممنون میشم راهنماییم کنید دخترم ۱۳ سالشه ویکی از دوستان صمیمیش تازگی کشف حجاب کرده آیا قضاوت وغیبت نمیشه به دخترم بگم با ایشون دوست ندارم رفت وآمد کنه ؟ https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58
🌷همراهان همیشگی کانال بهار رویش 🌷 ♨️ هر سوالی در زمینه ی مسائل دینی و تربیتی دارید برای ما ارسال کنید تا و پاسخ سوال شما رو بدهند. ☀️رضایت از زندگی و شاد بودن شما آرزوی ماست https://eitaa.com/joinchat/2987327801C4d648eec58