eitaa logo
سرداران شهید باکری
485 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
437 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
اندڪ ‌اندڪ جمع مستان ‌مےرسند اندڪ ‌اندڪ مِے ‌پرستان ‌مےرسند دل‌نوازان،‌نازنازان در ره‌اند گلعذاران از گلستان ‌مےرسند ۲۶مرداد،سال‌روز ورود آزادگان ‌عزیز بہ ایران ‌اسلامے مبارڪ‌باد. @bakeri_channel
خوشان و سرمست! اندک اندک رسیدند اما چه دردناک است رسیدن و پیر مراد را ندیدن! این تصنیف نوستالوژیک 🔊👇تقدیم به همه ی سروقامتان انقلاب..
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 1⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی قرار شده است عملیات بدر در کمتر از دو هفته ی دیگر آغاز شود دوباره کناره های هور پر از نیروی عملیاتی است، چند روز پیش رئيس جمهور پیام دادند که بچه های نصرت حق ندارند مستقیم در عملیات شرکت کنند، فقط میروند خاکریز عراقی ها را نشان می دهند و بر می گردند مگر اینکه واقعا حضورشان در عملیات لازم باشد. دوباره نیروهای قرارگاه نصرت به عنوان راهنمای گردان ها و گروهانها وارد عمل شده اند. از چندین ماه پیش هم درس هایی مثل نقشه خوانی، استفاده از عکس هوایی و اصطلاحات رایج در هور را به آنان آموزش داده بودیم. عملیات شروع شده است. بعد از راهنمایی فرماندهان در نشان دادن مسیر خودم هم سوار قایق شده ام و به داخل هور آمده ام. یکی از قایق هایی که دارد به عقب بر میگردد توجهم را جلب می کند. به هم که می رسیم می بینم، عبدالفتاح که از نیروهای خودمان است زخمی شده. - هان، چی شده عبدالفتاح؟ - خدا توفیق داده همان اول کار برگردم عقب. - نه، مگه میشه! - خوب برگردم دیگه خونی هستم ببین، حتما باید كله ام بره! - سن و سالی ندارد. کمی هم هول کرده است، - بیا، بیا عبدالفتاح سوار قایق من شو. با هم در هور راه افتاده ایم. در این هیاهوی عملیات و صدای موشک و خمپاره که هر کدامش گوش را کر میکند دلم عجیب گرفته. چفیه عربی ام | را می گذارم روی چشم هایم تا عبدالفتاح متوجه اشکهایم نشود. ولی از سکوت عجيب من تعجب کرده و بالأخره طاقتش طاق میشود - چی شده علی آقا؟ چیزی شده؟ _خیلی دلم میخواهد با کسی درد و دل کنم، فارغ از دود و آتش دور و برم چشمهایم را دوخته ام به آخر مرداب، جایی که دیگر نگاهم بین نی ها گم میشود. - اگر یک روز فرمانده شدی می فهمی که اگه یک فرمانده اشتباه کنه صدها نفر کشته می شند، اون مادری که فرزند از دست میده چقدر براش سخته، از مسئولیت جواب دادن به خدا می ترسم. همیشه پیش خدا التماس میکنم که اشتباه نکنم. تو هم اگه روزی راهنمای گروه های عملیاتی شدی هر جا میری اول خودت برو، اگه تو رد شدی بقیه نیروها هم میتونند رد شد. همراه باشید
در جـــدال ِ عقل و عشق ، ، پیروز میدان است ... و عشـــق یعنــی ، رسیــدن به ؛ .. وعشق یعنی @bakeri_channel 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
منتظر مانده ام از راه تو برمیگردی از همان جاده ی دلخواه تو برمیگردی ای مسافر که همه چشم به راهت دارند در شب خاطره چون ماه تو برمیگردی @bakeri_channel
به این کاخ نگاه کنید برای صعود به ارتفاعات باید قدم ها را محکم بر تک تک پله هایش کوبید من در انتظار پاهای مستحکم شما هستم بفرمایید بالا اینجا بهشت من است همراه ماباشید👇👇👇 @bakeri_channel
#شهیدانقلاب #شهیدمنصورمسلمی از زبان خواهرشهید:  "شهید و شهادت رااو به ماآموخت و زمانی که رفت،حضور و هدف اودرک شد" درماه رمضان وبا زبان روزه به #شهادت رسید. @bakeri_channel
باکری از ما و من بگذشته بود پاک سرتا پا خدایی گشته بود @bakeri_channel
بعد از شمـــا اخلاص رفت اختـلاس آمـد ... 🇮🇷 #شهیدی_از_کازورن شهید مهدی (تورج) رضازاده #ولادت : 17 آذر 1336 #شهادت : 12 اسفند 1362 مزار : کازرون بهشت زهرا این #شهید والامقام در عملیات خیبر در منطقه طلاییه به شهادت رسیده است🌹
امنیت و آرامش من, امنیت و آرامش تو, و حتی پرنده های سینه سرخ, که در آرام ترین جاها لانه می کنند, بهای گزافی داشت بهایش"جان عزیز" و"سینه سرخ"تو بود "ای شهید" @bakeri_channel 🕊
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 2⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی صدای سوت خمپاره ای که از کنار گوشم رد می شود و آب مرداب را به هوا می پاشد، حرفم را قطع می کند. آتش همه جا را پر کرده، نی ها و مرداب به هم ریخته اند. هواپیماها برای بمباران جزیره پایین می آیند، چرخ می زنند و آتش می ریزند و می روند. انگار برای مرغ و خروس دانه می پاشند. صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شود. بعد از چند روز درگیری طاقت فرسا شرایط کمی آرامتر شده است. عملیات بدر نتوانست به اهداف از پیش تعیین شده برسد. همچنان قرارگاه نصرت در منطقه برای حفظ جزایر باقی مانده است و به عنوان قرارگاهی زیر مجموعه ی قرارگاه جنوب، خط پدافندی چزابه تا جنوب جزایر را عهده دار شده است. ناصری یکی از بچه های زبده ی شناسایی اسیر شد. وقتی این خبر را شنیدم خیلی ناراحت شدم اما چون از ابتدا در قرارگاه بود و اطلاعات زیادی داشت منافقین و جاسوس ها نباید پی به اسارت او می بردند. به بچه ها گفتم بروند برایش یک مجلس ختم ترتیب دهند و همه جا بگویند شهید شده است. عراق حسابی از دست ما در جبهه و جزیره عصبانی شده و شهرها را زیر موشک گرفته است. هواپیماهای عراقی روی شهر دزفول هر شب و روز مانور میدهند و شهر را بمباران می کنند. چاره ای نیست. باید به گونه ای پاسخ این ددمنشی را بدهیم. ما می خواستیم مردم شهرها از جنگ در امان بمانند اما عراقی ها این چیزها سرشان نمی شود. اگر ما متقابلا شهرهای عراق را موشک باران کنیم شاید کمی از شدت موشک باران شهرهایمان کاسته شود. قرار شده است نیروهای سازندگی بیایند و پدهایی را در هور ایجاد کنند تا با گذاشتن توپ روی آنها بتوانیم شهر العماره ی عراق را که حدودا ۶۰، ۵۰ کیلومتر از خشکی های ایران در هور فاصله دارد زیر آتش بگیریم. این اولین بار است که این کار صورت میگیرد، توپهای ۱۳۰ و توپ هایی با برد 45 کیلومتر که به شهرهای عراق رسید، کمی حساب کار دستشان آمد. بیشتر از همه ترسی که در دل دشمن ایجاد کرد مؤثر است و باعث می شود کمی شهرهای ما آرام بگیرد. اما هیچ کدام از اینها دل ما و بچه ها را تسلی نمی دهد. نیروهای زیادی در خیبر و بدر از دست رفته اند و روحیه ی رزمندگان زیاد خوب نیست. همراه باشید
مـن در خاک تو را مے جـویم اما تـــو... بر بامی از ابرها خیره به من به سرگردانے ام به جستجوی بیهوده ام می نگری... @bakeri_channel 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 3⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی جلسه ای ترتیب داده ایم تا با بچه ها دوستانه دور هم بنشینیم و آنها حرف هایشان را بزنند. علی اکبر خیلی عصبانی می آید و در جلسه می نشیند. از همان اول شروع کرده به داد و بیداد، می گوید: - تو از بچه ها پله ی گوشتی درست کردی، بچه ها شهید شدند، تو درجه هات بالاتر رفته. سرم پایین و پایین تر می رود. نمی خواهم الآن جوابی بدهم. خودم هم شرایط روحی خوبی ندارم و شنیدن این حرفها داغم را تازه تر میکند. بلند می شود، کمی بد و بیراه می گوید و می رود، حسن کنار دستم نشسته است چهره اش برافروخته شده، می گوید: - بزنمش؟ - بزنمش؟ اشاره میکنم که بنشیند. فضا کمی آرام شده رو میکنم به بچه ها - تمام حرف هایی که على اكبر زد درست بود. اما من یک آرامش قلبی دارم پیش خدای خودم راضی هستم که اگر روزی از من پرسیدند که چرا این طور فرماندهی کردی من بگویم که به تكليف عمل کرده ام. شما هم همینطور باشید این بچه ها که شهید شدند من هم ناراحتم. اما باید بدانیم ما به تكليف عمل کرده ایم و همین را هم از ما می خواهند. جلسه تمام شده است. حسن دارد از سنگر بیرون می رود. صدایش میکنم، - حسن، برو زنگ بزن به على اكبر بگو ناهار درست کنه داریم با بچه ها میریم خونش. به نیروها هم بگو همه جمع شند قراره برای ناهار خونه على أكبر بريم. کمی تعجب می کند اما به روی خودش نمی آورد. - علی هاشمی، زنگ زدم گفتم ما داریم میایم خونتون یک ضرر دادی، چرا جلسه رو ول کردی؟ ولی هنوز عصبانیه میگه نمیخوامتون، بابا نمی خوامتون. من هم بهش گفتم: میدونی که ما دست بردار نیستیم تا آشتی نکنی و برنگردی، فایده نداره. - یکی دو ساعت دیگه آماده باشید میریم مثل همیشه سفره که پهن می شود و دور هم می نشینیم، غم ها بلند می شوند و می روند، بچه ها با هم شوخی میکنند و می خندند، كينه و کدورتی نمانده و على اكبر هم آشتی کرده، بچه ها می گویند: - اصلا چه ربطی داره دیگه به ما جنگیدن؟ جنگ بين هاشمی هاست. این طرف که تو هستی علی، آن طرف هم که فرماندهی شرق دجله رو سلطان هاشم گذاشتند خودتون با هم کنار بیاین. داریم از خانه بیرون می آییم، دست على اكبر را میگیرم. سرش را انداخته پایین، دستش را که می فشارم، نگاهم میکند، - على اكبر تا تو باشی دیگه قهربازی در نیاری. مجبور میشی این همه مهمون داری کنی. - قدمتون سر چشم فرمانده. تا باشه از این مهمونی ها. ما که از خدامونه در ماشین که می نشینیم رو میکنم به بچه ها تا دوباره سفارش خانواده ی شهدا را بکنم، . - حتما وقتی مرخصی میرید به خانواده ی شهدا سر می زنید دیگه؟ انتظاری که از شما ندارند، تازه یک لیوان شربت هم جلویتان می گذارند ولی در عوض خوشحال میشند که حداقل فراموش نشدند. . - بله على هاشمی حواسمون هست.| - خوبه، خدا رو شکر، سید، حالا که "سجاد" هم امروز افتخار داده و با ما اومده، زحمت بکش، من و سجاد را بذار دم خونشون. همراه باشید
هدایت شده از سرداران شهید باکری
4_6003609061348606762.mp3
7.17M
دل تنگم ... دل تنگِ مشتی خاک که به آسمان ببرد دلِ در به درِ بی مقصد را! ... . همراه ما باشید👇👇👇 @bakeri_channel
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 4⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی آمده ام برای سرکشی پدهای جزیره. سجاد که مثل همیشه از صورتش نور می بارد، با احترام و ادب که جزئی از وجودش شده جلو می آید و میگوید: - علی آقا بابام بخاری ها رو گرفته. گفته به شما خبر بدم. - دستت درد نکنه. عصر با سید میایم خونتون. به بابات بگو. از قبل چند تا کاپشن برای بچه های ناصری (اسیر ) خریده بودم. آنها را هم با خودم می آورم تا با آقای خویشکار خانه ی ناصری هم برویم. کاپشن ها را نشانش میدهم و می پرسم - ببین اینها خوبه؟ به سن و سال و قد و قوارشون می خورد؟ - آره على خوبه. بخاری ها را پشت ماشین جا دادیم و با سيد و آقای خویشکار به خانه ی ناصری می رویم. از در خانه که بیرون می آییم، حرکت می کنیم سمت منزل حسین که از بچه های رامهرمز است و دو تا شهید داده اند. حسین خانه نیست. فقط پدرش هست. وقتی دعوتمان میکند و می رویم داخل، میگوییم که از دوستان حسینیم. اما سن و سالش خیلی بالاست و گوشهایش سنگین است. متوجه نشد ما کی هستیم و از کجا آمده ایم. دلش حسابی پر است. شروع کرده به حرف زدن درباره ی جزيره و هور و مجنون. سفره دلش را باز کرده برای ما. - بابا این جنگ که صاحب نداره، فرمانده ها خودشون نیستند. هیچی هم حالیشون نیست. نمی فهمند. مگه بچه های مردم ماهی هستند که می فرستندشون تو آب. تأييدهای نابه هنگام سيد در میان حرفهای پدر پیر حسین نمی گذارد جدی باشیم. خنده ام گرفته و سرم را پایین انداخته ام و دانه های تسبیح را بالا و پایین میکنم. - حالا اگر مردند خودشون برند تو آب. همینطور دارد حرف های خطرناک میزند و دست بردار نیست. آقای خویشکار و سيد از خنده نمی توانند جلوی خودشان را بگیرند. بالأخره هر طور بود سعی کردیم سر و ته حرف را جمع کنیم و هدیه را بدهیم و بیرون بیاییم. باید به چند جای دیگر هم سر بزنیم. بعد از تحویل همه هدایا آقای خویشکار را درب منزلش می گذاریم و به سید می گویم که برویم خانه. منطقه را باران زده است و زمین دوباره گل شده. نزدیک کوچه که می رسیم بابا، با یک گاز کپسولی که دستش گرفته و می خواهد ببرد آن را پر کند، به سمت ما می آید، - سلام بابا خسته نباشی. - سلام على خوبی؟ خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سيد صباح بریم گاز بگیریم؟ - اگه گاز نباشه مسئله ای نیست. اشکالی نداره یک شب غذا نمیخوریم اما با ماشین بیت المال نمی خوام گاز خونمون تأمین بشه. - حالا یک بار اشکال نداره، که. - نمیشه پدرجان، چه طور من از ماشین استفاده ی شخصی بکنم بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نمیشه. بابا، با غیظ میگوید: - خوب نمیخواد. نمیریم. شما برید خونه من میرم و بر می گردم. - حالا شد. این طوری وجدان همه مون آسوده تره. همراه باشید
هرصبح چیزی قبل ازطلوع خورشید درما طلوع می کند می دانم هنوز تکه ای از یاد شما عطر شما درما باقی ست! سلام همسنگران صبحتان بخیرو متبرک به نگاه شهدا @bakeri_channel
سرداران شهید باکری
چشم من و فرمان شما حضرت آقا جانم سپرت روز بلا حضرت آقا الحق والانصاف برازنده تان است فرماندهی کل قوا حضرت آقا پیوسته دعا کرده ام و خواستم از حق هرگز نشوم از تو جدا حضرت آقا من باورم این است تعصب سر جایش همپایه نداری به خدا حضرت آقا از شان اباالفضلی تان است که شیطان افتاده به گرداب فنا حضرت آقا
✍سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی گرامی باد. 🔹 ۲۶ ۶۹ @bakeri_channel
۲۶ مرداد ۱۳۶۹ 🔺سالروز غرور آفرین سرافراز دفاع مقدس به میهن اسلامی گرامی باد .