eitaa logo
سرداران شهید باکری
478 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
445 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 1⃣7⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست هلیکوپترها موشک می زنند. بچه ها را کم کرده ام. هر کسی فقط راهش را گرفته و میدود. حتی نمی توانیم برگردیم و پشت سرمان را نگاه کنیم. نمی خواهم باور کنم که جزیره دارد از دستمان می رود. انگار دویدن هایم هدفی ندارد. تمام آرزوهایم در این قرارگاه جمع شده. از اینجا می خواهم کجا بروم؟ باد می وزد و آتش نیها شعله گرفته به گمانم زلف لیلی رها شده و بی قراری میکند. مجنون دارد می رود... تمام شیرینی ها و سختی ها، شب های پردلهره ی شناسایی، نگاه های نگران و منتظر، بومیهایی که برای خودشان کلی مرد جنگ و دفاع شده اند، دستاوردهای بزرگ مهندسی، شهدای خیبر و بدر، قلب امام، این فکرها کم کم دارد من را هم مجنون می کند. یک چشمم رو به آسمان است و می خواهم آخر آخرش را ببینم. یک چشم دیگرم نی می بیند و آتش و آب و مأموران ویژه ی عراقی را. یعنی این همه نیرو و چند هلی کوپتر آمده اند تا به کار نصرت پایان دهند؟ قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ بعد از این همه سال جنگیدن و دفاع سرنوشت جنگ به کجا می رسد؟ از این مجنون کجا بروم که سال هاست گرفتارش شده ام؟ هوشنگ پای مصنوعی اش گیر کرده لای خاکسترها و جا می ماند. گرما و آتش نیزارها نفسم را بریده است. دور و برمان فقط آب است و من که هیچ وقت شنا را یاد نگرفتم. تنها میدوم، تنها. *.*.* قلیه ماهی را درست کردم و سبزی را خریدم و نان پختم، سفره را آماده کردم و منتظر نشستم. در می زنند. با ذوق دم در میدوم، على آمد. - رسمیه، پس كو على؟ - خبر نداری مجنون رو گرفتند، عمليات شده، شیمیایی زدند. - خودش گفت: ننه ناهار درست کن میام. على قول داده. مگه میشه نیاد؟! غروب که شد بابات زنگ زد به ملاح که در جزیره بود و پرسید: به من بگو چی شده؟ علی چی شده؟ ملاح گفت: معلوم نیست، حاجی نیست، گوشی از دست آقات افتاد و شروع کرد به گریه کردن. همراه باشید
ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎﻋﺮﺵ ﺑﺮﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺁﺭﯼ ﺩﻝ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺤﻞ ﻋﺮﻭﺝ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﻣﻘﺮﺏ ﺍﺳﺖ☺️❤ ️ 🔸خخدایا مرا پاکیزه بپذیر🔹 @bakeri_channel
🌷شهیدحاج همت: فرماندهی ام را مدیون ناصر کاظمی هستم! شهید همت در سالهای پس ازشهادت ناصرگفته بود که من دروس فرماندهی ام رامدیون ناصرکاظمی هستم. : ۶ شهریور ۱۳۶۱ پیرانشهر_سردشت @bakeri_channel
وصیت شهید ناصرکاظمی: 👇👇
وصیت شهید ناصرکاظمی: سعی را بر جذب نیروهای جوان بگذارید/ از اختلافات داخلی بپرهیزید❌   برای اینکه در این دنیای زودگذر گرفتار انحراف نفس نشوید، همیشه به یاد خدا باشید. ماهی یک بار به بروید و درس مبارزه و ایثار و گذشتن از دنیا و پیوستن به شهدای صدر اسلام را فرا گیرید. سعی را بر جذب نیروهای جوان بگذارید، نه دفع آنان. سعی کنید تحمل عقیده مخالف را داشته باشید مانند شهید مظلوم آیت الله دکتر سید محمد حسین بهشتی.   🔆از اختلافات داخلی به خاطر رضای خدا و خون شهدای انقلاب اسلامی بپرهیزید. تمام اموالم را به بی بضاعتهای واقعی طی تشخیص همسرم و خواهرم و برادرم تقسیم شود. @bakeri_channel
⬅️ﻧﻐﻤﻪ ﻣﻠﮑﻮﺗﯽ ﻋﺸﺎﻕ ﺭﺍﺟﺰﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪﺑﻔﻬﻤﺪ ﺍﮔﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﻐﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭﺍﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﭼﯿﺰﯼ ❤️❤
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂 🔻 گمشده هور 2⃣7⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست دیگه نفهمیدم چی شد، ننه میزدم توی سر و کله خودم. گفته بودند گم شدی هر چه گشته اند پیدایت نكرده اند. مگه میشه؟ تو جزیره را عین کف دستت می شناختی، آنقدر که آنجا بودی خانه نبودی. این سال ها که بی تو گذشت، بر ما خیلی سخت گذشت. تمام ترسم از این است که ننه على را از پس چروک های صورتش و موهایش که سپيد شده نشناسی. گفته بودی: نوبت سهم شما هم می رسد، اما سهم ما بعد از جنگ فقط چشم انتظاری بود و نگرانی های همیشگی که دست از سر ما بر نداشته. پدرت رفت. تمام آرزویش دیدن دوباره ی تو بود. بعد از تو دوازده سال حصير انداخت توی کوچه و نشست دم در و زل زد به آدم هایی که می آیند و می روند شاید نشانه ای از تو در آنها پیدا کند. دوازده سال زل زد به انتهای کوچه تا بیایی و ببینی که در انتظار نشسته است. پدرت رفت على از بچگی با دردسر و سختی بزرگت کردم، همان وقت ها که در یک اتاق کرایه ای زندگی میکردیم و درآمد پدرت فقط روزی پنج تومان بود. وقتی به دنيا آمدی، پاهایت کج بود. خرج دوا و درمانت زیاد می شد. دایی کمک کرد و پولش را داد تا بدهیم دکتر خشایار پایت را عمل کند. چهارده روزه بودی که پایت را شکستند و دوباره گچ گرفتند یک سال در گچ بود، سنگین شده بودی و حمام کردن و جابه جا کردنت سخت بود. پدرت بیکار شد، دنبال یک مهندس که کارخانه داشت راه افتادیم و بابا راننده ی او شد. از اهواز رفتيم تهران، و بعد مازندران از بیکاری خیلی بهتر بود. کنار دریا یک خانه گرفتیم که هر روز مار می آمد زیر رختخواب های تو و خواهرت قمر، چاره ای نبود. باید می ساختيم. همراه ما باشید.
زخم ميدان‌های مين، يادش بخير کوچ عُشّاق از زمين ، يادش بخير همراه ما در کانال سرداران شهید باکری باشید.👇👇👇 @bakeri_channel
4_471972839465943678.mp3
4.23M
🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵 🌷باز امشب در هوای بارانم 🌹دلتنگ خاطرات یارانم 🌹مداحی شهدایی از حاج میثم مطیعی همراه ما در کانال سرداران شهید باکری باشید.👇 @bakeri_channel
4_525758023424016787.mp3
7.18M
✨🕊میگفت میخوام برم بشم فدای زینب❣ یه عمر که شنیدم از غمای زینب❣ ✨🕊همیشه نون و نمکه سفره شو خوردم حالا بایدبشم سپر بلای زینب❣🕊 همراه ماباشید.👇👇👇 @bakeri_channel
🌺چه مردای مردی مثل باکری 🌸پر از شور اروند و کارون شدن 🍀شبای پر از نور هورالعظیم 🌼چه مردای مردی که مجنون شدن 🕊🌹🕊🌹 @bakeri_channel
سو قربانلاری دوزدو سس سیز یارالاندیز، سویا باتدیز، قانیز آخدی دوزدو ظالیم قودوروب خنجرینی سینه زه تاخدی دوزدو سیز جان وئره لی بوینو یوغونلار هامی باخدی نیسگیلوز عالمی یاخدی قوی قانیز آخسادا، آخسین اجنبی باخسادا باخسین خنجرین تاخسادا تاخسین نه قدرجسمیده جان وار نه قدر قولدا توان وار نه قدر داماردا قان وار داها چیخماز یادیمیزدان، یادی نیز، دیلده قالاندیر سیزین آوازه عشقیز له جهان وارسا جهاندیر باش اَیَن، سیز لره قارداش اوجا داغلار ،ساوالاندیر باشی قار، سینه سی قاندیر سیزین ائللرآرا، ایللر بویو، یادلار دا یادیز وار آیریلیق داغی گورن قانلی اوره کلرده آدیز وار آللاهیز وار هرزادیز وار
✾صبحی که نبینم رخ دلدار نه صبح است بی روشنی چهره دلدار نه صبح است ✿خورشید چه باشد چه نباشد به چه سودم چون دیده ندوزم به رخ یار نه صبح است @bakeri_channel
هدایت شده از سرداران شهید باکری
گمشده هور
🔴 سلام، صبح دوستان بخیر مطلب زیر مروریست از زبان سردار گرجی از جریان جزیره مجنون و شهادت سردار هور، حاج علی هاشمی که تا آخرین لحظات در کنار ایشان حضور داشتند و در کتاب "زندان الرشید" روایت شده است. این مطلب در تکمیل خاطرات "گمشده هور" تقدیم می شود. 👇👇👇
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂 🔻 گمشده هور برداشتی از کتاب زندان الرشید خاطرات سردار گرجی زاده ▪️▫️ صدای حاج عباس هواشمی بلند شد و گفت حاج علی خوب گوش کن من دارم سه هلی کوپتر می بینم که به سمت قرارگاه می آیند. هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد. حالت تهوع داشتم. چفیه را خیس کردم و روی صورتم گذاشتیم. علی دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود و در سنگر قدم می زد. بعد پیراهنش را توی شلوار کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت گرجی بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم. حوالی ظهر بود. وضو داشتیم. به امامت علی نماز ظهر و عصر رو خوندیم. صدای زنگ تلفن درآمد. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت گرجی مگر تو آدم نیستی؟ حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟
سردار گرجی از همرزمان سردار شهید علی هاشمی
سرداران شهید باکری
سردار گرجی از همرزمان سردار شهید علی هاشمی
🍂 ▪️▫️ بچه ها می گفتند برادر گرجی ما با دستور حاج علی عقب می رویم. ولی جان تو و جان حاج علی! خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم. وقتی رفتند فضای قرارگاه خلوت شد. علی سرگرم انجام دادن کارهایش بود و انگار نه انگار جزیره در آتش و خون می سوخت. آرام و مطمئن بود. حاج علی پرسید، در قرارگاه چند ماشین داریم؟ گفتم دو ماشین که یکی آمبولانس است. گفت خوب است. در حین حرف زدن صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی رو برداشتم. صدای عصبانی غلامپور بود که می گفت شما هنوز آنجا هستید؟ بابا چرا حرف گوش نمی کنید؟ شما باید شرعا برگردید. گفتم بله حاجی داریم آماده می شویم.
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂 ▪️▫️ لامذهب ها بس کنید بیاید عقب. شما اعصاب مرا خرد کردید. از قرارگاه بیرون رفتیم. ناگهان صدای غرش هلی کوپتر را شنیدم. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. علی صدا زد همه به طرف ماشین ها. به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری ما هلی کوپترهای عراقی به زمین نشستند و سه موشک به طرف ما شلیک کردند. راه بسته شده بود. علی فریاد زد بروید میان نیزارها. من با وزن زیاد نمی تونستم مثل علی سریع بدوم. من و علی حدود پانصد متر میان نیزارها همراه هم بودیم. یکی از هلی کوپترها موشکی به طرف ما شلیک کرد.با انفجار موشک من و علی، هر یک به سمتی پرتاب شدیم. به دنبال علی و بچه های دیگر گشتم. خبری از علی نبود. شروع کردم به فریاد، ولی دریغ از شنیدن صدای علی!!!! آنقدر میان نیزار علی را صدا زدم که دیگر صدایم درآمد. برای آرامش خودم گفتم "حاج علی! هر جا هستی به خدا می سپارمت"....
🍂 یادمان شهدای هور ، مقتل شهید علی هاشمی در جزیره مجنون
مابرای رفتن شماگریستیم وشما خنده کنان پرگشودید.... اشک ما برخاک چکید و لبخند شما به افلاک رسید... دوریم اما جایی حوالی نبودنتان از نفس افتاده ایم... @bakeri_channel 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 عمه‌ی سادات می خواند مرا 🚩 اشک‌های سردار سلیمانی و رهبرانقلاب، هنگام شعرخوانی آهنگران درباره مدافعان حرم @bakeri_channel 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊