eitaa logo
سرداران شهید باکری
479 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
443 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ راوی: 🌹ساعت ده صبح بود که سوار موتور شدیم و به همراه به سوی خط رفتیم. آقا مهدی روی ترک موتور سوار شده بود و هم دست آقا مهدی بود. از آن سوی خط، دشمن با تیر مستقیم و خمپاره منطقه را می‌کوبید و قناسه‌چی ها (تک تیراندازها) امان نمی‌دادند. صدای گلوله‌ها را که از کنار گوشم می‌گذشتند می‌شنیدم. اوایل توجهی نمی‌کردم ولی دست بردار نبود و ول نمی‌کرد. سرعت موتور را کم کردم و دور زدم که یک دفعه گفت: " کجا؟" - مهدی! آتش خیلی شدیده بعدا می‌رویم نگاه می‌کنیم.... - یعنی چه آتش شدیده؟ برگرد برویم . من بیش از آنکه نگران خود باشم بودم. از اول جنگ پا به پای هم آمده بودیم. ما بود که همه به آن . 🌹با هم می‌جنگیدیم، 🌹با هم اردوگاه می‌زدیم، 🌹با هم به مرخصی می‌رفتیم و اگر روزی من نبودم، فرمانده بود و اگر او نبود سعی می‌کردم جای خالیش را پر کنم. به هر ترتیبی بود خود را به خط رساندیم و بیچاره قناسه‌چی آرزو به دل ماند! کارمان که تمام شد بر گشتیم و من مدتی خوابم برد. وقتی بیدار شدم، نبود. پرس و جو کردم، گفتند آقا مهدی رفت. به دنبالش راه افتادم. می‌دانستم او را باید در جستجو کرد. حرفهایی که دیگران در باره‌اش می‌گفتند نگرانم کرده بود. هر روز یکی خوابش را می‌دید و هر روز مهدی بر افروخته‌تر می‌شد. من مهدی را تازه نشناخته بودم و کارهایش برایم چندان هم تعجب آور نبود ولی در این مهدی خیلی فرق کرده بود. به خط که رسیدم می‌توانستم مهدی را که بالای لودر نشسته بود و زیر آتش دشمن خاکریز می‌زد بشناسم.... ❤️سلام ودرود خدا بر دو سردار رشید اسلام. شهیدحاج احمدکاظمی و شهید آقامهدی باکری❤️ ✍یادشون با @bakeri_chnnel
سرداران شهید باکری
#سلام_فرمانده😊 #شهید_سردار_دلها_آقا_مهدی_باکری #خاطرات #قسمت_سوم_و_چهارم 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
. ساعت گذشت احساس‌ کردم از بالا سر و صدایی نمی آید🤔 کشیدم،فقط یک جفت دم در بود ، فهمیدم مهدی مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛ انصاف ها! سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش تا من را دید،بلند شد کرد و دو زانو روبه رویم نشست. 🌺باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد🙂 را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبه ی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، حلقه بود💍 را دستم کردم که در زدند. بودند دنبال مهدی گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید" شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره 🌺بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت تا دو ماه و نیم بعد ... .🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿 . مهدی را از قبل نمی شناختم حمید آقا و خواهر بزرگشان را چرا اقا،مربی آموزش اسلحه مان بود،بعد از ،کاخ جوانان ارومیه تبدیل شده بود به جوانان آموزشی داشتند،تیراندازی،امدادی،تفسیر،احکام آموزش اسلحه میرفتم، 🌺طریقه ی باز و بسته کردن اسلحه یادمان میدادند و برای تمرین تیراندازی،میبردنمان کوه های اطراف ارومیه... ی این علاقه ها از سال۵۶با کلاسهای بهائیت آقای نعمتی شروع شد اسم کلاس بهانه بود که حساسیت ایجاد نکند یک جزوه ی بهائیت داشتیم که اگر ماموری میآمد بازرسی،میگذاشتیم جلوی دستمان کسی را به کلاس راه نمیدادیم نفر بودیم که همدیگر را میشناختیم.در این کلاس ها بنا بود مدرس تربیت کنند؛کسی که بتواند سخنران هم باشد میخواندیم و تحلیل میکردیم کتابهای خوب را معرفی میکردیم،میخواندیم و بحث میکردیم قرآن داشتیم پدرم با اینکه در رفت و آمد ما سخت گیر بود،اما مانع رفتن به اینجور کلاسها نمیشد😊 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
🍀به یکی از دوستانم گفتم از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود :"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی. از بهترین بچه های ارومیه ست"😊 بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه" شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست.🌹 هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن. عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم. داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛ یک قبل از انقلاب،دوست داشتم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست😊 مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد👌👌 🌺حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست🌿🌿 خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم🙈 ،سلام کرد و با خنده پرسید☺️:"چه خبر؟" "سلامتی" گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت" چیز را برایش تعریف کردم. و مهدی دوست بودند. 🌹همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید" 🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ. سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم. خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😃 بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود😉 به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم" :"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره"😞 من هم آدم متفاوت میخواستم گفتم:"من فکرهام رو کردم" 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 🌴 @bakeri_channel
سرداران شهید باکری
#سلام_آقا_مهدی😊🌹 #خاطرات #قسمت_هفتم #از_ازدواج_تا_شهادت 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚 به ما بپیوندید⏫
. 🍀به یکی از دوستانم گفتم از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود🙃 :"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی. از بهترین بچه های ارومیه ست"😊 بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه" شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست.🌹 هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن. عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم. داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛ یک قبل از انقلاب،دوست داشتم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست😊 مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد👌👌 🌺حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست🌿🌿 خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم🙈 ،سلام کرد و با خنده پرسید☺️:"چه خبر؟" "سلامتی" گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت" چیز را برایش تعریف کردم. و مهدی دوست بودند. 🌹همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید" 🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ. سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم. خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😃 بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود😉 به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم" :"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره"😞 من هم آدم متفاوت میخواستم گفتم:"من فکرهام رو کردم" 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚 به ما بپیوندید⏫⏫⏫
سرداران شهید باکری
‍ راوی: 🌹ساعت ده صبح بود که سوار موتور شدیم و به همراه به سوی خط رفتیم. آقا مهدی روی ترک موتور سوار شده بود و هم دست آقا مهدی بود. از آن سوی خط، دشمن با تیر مستقیم و خمپاره منطقه را می‌کوبید و قناسه‌چی ها (تک تیراندازها) امان نمی‌دادند. صدای گلوله‌ها را که از کنار گوشم می‌گذشتند می‌شنیدم. اوایل توجهی نمی‌کردم ولی دست بردار نبود و ول نمی‌کرد. سرعت موتور را کم کردم و دور زدم که یک دفعه گفت: " کجا؟" - مهدی! آتش خیلی شدیده بعدا می‌رویم نگاه می‌کنیم.... - یعنی چه آتش شدیده؟ برگرد برویم . من بیش از آنکه نگران خود باشم بودم. از اول جنگ پا به پای هم آمده بودیم. ما بود که همه به آن . 🌹با هم می‌جنگیدیم، 🌹با هم اردوگاه می‌زدیم، 🌹با هم به مرخصی می‌رفتیم و اگر روزی من نبودم، فرمانده بود و اگر او نبود سعی می‌کردم جای خالیش را پر کنم. به هر ترتیبی بود خود را به خط رساندیم و بیچاره قناسه‌چی آرزو به دل ماند! کارمان که تمام شد بر گشتیم و من مدتی خوابم برد. وقتی بیدار شدم، نبود. پرس و جو کردم، گفتند آقا مهدی رفت. به دنبالش راه افتادم. می‌دانستم او را باید در جستجو کرد. حرفهایی که دیگران در باره‌اش می‌گفتند نگرانم کرده بود. هر روز یکی خوابش را می‌دید و هر روز مهدی بر افروخته‌تر می‌شد. من مهدی را تازه نشناخته بودم و کارهایش برایم چندان هم تعجب آور نبود ولی در این مهدی خیلی فرق کرده بود. به خط که رسیدم می‌توانستم مهدی را که بالای لودر نشسته بود و زیر آتش دشمن خاکریز می‌زد بشناسم.... ❤️سلام ودرود خدا بر دوسردار رشید اسلام. شهیدحاج احمدکاظمی و شهید آقامهدی باکری❤️ ✍یادشون با @bakeri_chnnel
میدانــم چه قدر سخـــت است زندگے برایـت در این جامعه امروزی .... میدانم براے فرار چشمانــت دست به هرڪارے میزنے .... میدانم ڪه وقتے با خانواده داخل مغازه میروی یک راست سرت را در گوشے میڪنے تا چشمت به هیچ ڪس نیفتد و مردم نادان می گویند خیر سرش مذهبیـــه همش سرش تو گوشیه! آنان نمی فهمند.. ولے من میدانم... میدانم قلبــ💔ـت چه دردے می ڪشد وقتی مردان جامعه ات را میبینی که مردانگی از تن دریده و همه فقط نر شده اند .... ! چه عذابــے میڪشی وقتی زنانے با صدها رنگ و لعــــاب برایت در خیابان ها فشن شو میگذارند و تو چشــم می پوشانے .... چه میتوانم بگویم در برابر این پاڪ دامنی وصف نشدنی ات میدانم چه دردی دارد دیدن مردانے که با مذهبی و باطنی گرگ گونه وجه ی تو و تمام امثال تو را خراب میکنند.. آرے !!! برادرم با افتخار میگویم که خون (س) در رگ هایت جارے ست ..... میدانم در این روزگار ڪه پسران هم چون تو شـــهوت در جلو چشمان شان خیمه زده تو با چه نیروے قاسم وارے از آن می گریزی... چقدر سخت است ... توهم مردے توهم دارے .... منکه دخترم ولی برادرم راستش را بگو چگونه در این فلاڪت بازار خودت را این گونه حفظ ڪرده ایے؟ بگو چه شـــب هایی تا صبح اشڪ ریختی برای دختران و پسران آلوده شده جامعه ات ؟ برای قلب خون بار مهدی (عج)؟😭💔 چگونه میخواهند جواب بدهند؟ اصلا میتوانند در برابر این همه گــناه پاسخگو رنج و عذاب های تو باشند ؟ چگونه میخواهند روز قیامت در چشمانت نگاه کنند در حالی که با فجیع ترین وضع ها در برابرت رژه میرفتند و تو چشم می پوشاندی؟ برادرم چه زیبا قاسم وار می جنگے در این میدان بے_عفتے !! دعا میکنم خداوند ترین دختر عالم را نصیب ات کند که به حق لیاقت توست. الحق که معنی کلمه ی مرد ، ادامه دهنده ی راه شهـــدا ، علم دار حسیــن توے خوشبحــالت چه مقامــے داری پیش شهدا.... هم قول میدهم با ..✌️
من  و تو و آن یکی هستیم؛ اسم و رسم برای راحتی کار است.. . روایتی خواندنی از فرمانده لشکر 31 عاشورا بر گرفته از کتاب«پا به پای شهدا : شناسایی شب اول خیلی سخت بود. دوربین دید در شب، یکی داشتیم که نوبتی از آن استفاده می کردیم. عراقی ها هم راه به راه سنگر کمین زده بودند. درگیر شدیم و دو نفر هم اسیر شدند. سختی های کار را برایش گفتم. : حالا که اینطور است هم می آیم. گفتم: که نباید بیاید جلو! وظیفه ماست که برویم. گفت: حرفش را هم نزن. داخل این جنگ اگر هم می بینی اسم و رسم برای ما درست کرده اند، فقط برای راحتی کار است وگرنه و و آن یکی هستیم. آمدنش خطرناک بود، ولی آمد. آن شب شناسایی مان موفق بود... . @bakeri_channel
به . 🍀به یکی از دوستانم گفتم از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود :"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی. از بهترین بچه های ارومیه ست" بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه" شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست. هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن. عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم. داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛ یک قبل از انقلاب،دوست داشتم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست. مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست. خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم ،سلام کرد و با خنده پرسید:"چه خبر؟" "سلامتی" گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت" چیز را برایش تعریف کردم. و مهدی دوست بودند. همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید" 🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ. سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم. خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😊 بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم" :"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره" من هم آدم متفاوت میخواستم گفتم:"من فکرهام رو کردم" @bakeri_channel
به ...از ارومیه برای تسلیت گفتن به خانواده‌ی رفتیم تبریز، بعد مهدی باید میرفت اردبیل، جاده ی تبریز_اردبیل آسفالت نداشت؛ خاکی و پر از دست انداز، گفت بمانم تا برگردد،دمغ بودم ،دستش را برای خداحافظی بالا برد و صداش را مثلِ بچه ها کرد و گفت:"اگه دختر خوبی باشی و بمونی،برات دودک اردبیل میارم"😊 ،ساز دهنی معروفِ اردبیل است،چیزی شبیه به فلوت، دودک نیاورد اما خودش زود برگشت و با هم رفتیم قم، زیارت و از آنجا . دسته جمعی همه جا میرفتیم، شش خانواده از بچه های سپاه بودیم، یک خانه گرفته بودند که چند اتاق داشت و یک آشپز خانه و سرویس بهداشتی، مردها میخریدند، می آوردند و خودمان پُخت و پَز میکردیم،با اتوبوسی که گرفته بودند،میبردند مان زیارت و خرید ،مهدی از بازار_حمیدیه برایم دوربین خرید. یکبار توی زینبیه سَرَم به و نماز گرم شد، همه رفته بودند،بعد از نماز و زیارت،قرارمان توی اتوبوس بود، رفت،یکی آمد دنبالم"بیا که مهدی در به در دنبالت میگرده." همه توی اتوبوس منتظر بودند، با خودم گفتم حالا مهدی چقدر عصبانی است ...اما تا من را دید،فقط پرسید:"کجایی؟" عصبانیت مهدی را کم میدیدم؛مثلا اگر قضا میشد، از خودش عصبانی میشد، دلم میخواست ببینم وقتی از دست من عصبانی باشد،چه شکلی میشود، میگفت:"مومنان بین خودشون به رحمت و شفقت رفتار میکنند، تازه تو که مرهم من هستی،چرا باید به تو خشم بگیرم؟" مرد ها دو روز رفتند لبنان،منطقه امنیت نداشت و ما را با خودشان نبردند،سفرمان دو هفته طول کشید. . صلوات @bakeri_channel
#راهِ_عاشِقے #مَنـ بۿـ پــاے تَڪ تَڪ قَدَم هــایَے ڪِۿـ خرجِ #آرامِشَمـ ڪردید #جــاטּ مے دَهَمـ #جامانده 😔 #رزقک_شهادت @bakeri_channel
#راهِ_عاشِقے #مَنـ بۿـ پــاے تَڪ تَڪ قَدَم هــایَے ڪِۿـ خرجِ #آرامِشَمـ ڪردید #جــاטּ مے دَهَمـ #جامانده 😔 #رزقک_شهادت 🔹@bakeri_channel ایتا👈 🔹@bakeri31 سروش 👈
من  و تو و آن یکی هستیم؛ اسم و رسم برای راحتی کار است.. . روایتی خواندنی از فرمانده لشکر 31 عاشورا بر گرفته از کتاب«پا به پای شهدا : شناسایی شب اول خیلی سخت بود. دوربین دید در شب، یکی داشتیم که نوبتی از آن استفاده می کردیم. عراقی ها هم راه به راه سنگر کمین زده بودند. درگیر شدیم و دو نفر هم اسیر شدند. سختی های کار را برایش گفتم. : حالا که اینطور است هم می آیم. گفتم: که نباید بیاید جلو! وظیفه ماست که برویم. گفت: حرفش را هم نزن. داخل این جنگ اگر هم می بینی اسم و رسم برای ما درست کرده اند، فقط برای راحتی کار است وگرنه و و آن یکی هستیم. آمدنش خطرناک بود، ولی آمد. آن شب شناسایی مان موفق بود... . @bakeri_channel