🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
تير کلاش عراقیها ميخورد به بيست متريمان، يعنی اين طرف خاکريز.
رفتم رسيدم به جايی که سنگر مهدی هم آنجا بود و حالا بايد سعی ميکردم نفهمد من از حميد چه خبری دارم. طوری که مهدی نفهمد به يکی گفتم: «برو جنازه حميد را بياور!» اما مهدی متوجه شده بود و گفت: «لازم نيست. بگذار بماند.» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. گفت: «هر وقت جنازه بقيه را رفتيم آورديم ميرويم جنازه حميد را هم میآوريم.»
سیدسعید موسوی در حالی که گریه میکرد گفت: يك بار شهيد سالمی را ديدم كه خيلی افسوس میخورد، وقتی علت اين حالتش را پرسيدم، گفت چندی پيش برای شناسايی به اطراف پادگان حميد رفته بودم. يك موشكانداز آرپیجی با يك گلوله به همراه داشتم. در همين حين با سه اتومبيل دشمن مواجه شدم. چند ده متری فاصله بين ما بود و مرا نديدند. شرايط دو اتومبيل طوری بود كه گويی بليزر بينشان را اسكورت میكردند. گلوله را درون آرپیجی گذاشتم و تصميم گرفتم كه اتومبيل بليزر را مورد اصابت قرار دهم اما بعد فكر كردم در شرايطی كه كمبود مهمات داريم، چه لزومی دارد بخواهم آن را منهدم كنم. در ضمن ماموریت من چیزی دیگری است. ممکن است با این کار کل ماموریت را بر باد بدهم و شرعاً هم مسئول باشم. لذا شليك نكردم و به مقر برگشتم. همان شب به اهواز رفتم و تلويزيون عراق را تماشا كردم كه بازديد صدام از مناطق جنگی را نشان میداد. ناگهان دوربين، بليزری كه حامل صدام بود را نشان داد كه داشت وارد پادگان حميد میشد. در جا خشكم زد. اتومبيل همان بود و زمان و مكانش هم همان، تازه فهميدم چه اشتباهی در منهدم نكردن آن اتومبيل كردم و بسيار متأسف شدم. تقدير اين طور رقم خورد كه صدام از چنگم بگريزد.
عبدالحسین که باورش نمیشد عبدالمحمد شهید شده است گفت: برادرم از آن دست جوانان نترس اهوازی بود كه خيلی زود وارد مبارزات انقلابی شد. من و او دوقلو بوديم با اين حال عبدالمحمد در شجاعت زبانزد بود. با شروع مبارزات انقلابی، به همراه عبدالمحمد به صف انقلابيون پيوستيم. معمولاً در تظاهرات يا پخش اعلاميه شركت میكرديم تا اينكه يك روز به همراه عدهای از دوستان تصميم گرفتيم يك كارخانه مشروبسازی كه گفته میشد حتی صادرات نيز دارد را به آتش بكشيم. كار خطرناكی بود اما با ايمان بچههای انقلابی چون عبدالمحمد، به آنجا رفتيم و كارخانه را آتش زديم.
بعد از پيروزی انقلاب برادرم ابتدا به كميته پيوست و در آرامسازی مناطق شهری نقش فعالی ايفا كرد. بعدها به جهادسازندگی پيوست تا در آبادانی نقاط محروم نيز خدمت كند و سپس با شروع جنگ تحميلی، عبدالمحمد در ستاد شيخ هادی كرمی كه در واقع پشتيبانی از جبههها را برعهده داشت، مشغول شد. در اين ستاد آنها علاوه بر اعزام نيرو به جبهههای جنگ، به دليل نزديكی به خطوط نبرد، خودشان نيز دوشادوش ساير رزمندگان در جهاد عليه دشمن بعثی شركت میكردند.
بعدها كه قرارگاه سری نصرت به فرماندهی سردار شهيد هاشمی تأسيس شد، برادرم به او پيوست و كار شناسايی هور برای انجام عمليات خيبر را تا زمان شهادتش برعهده گرفت.
اگر از من بپرسند كدام روحيه عبدالمحمد در نظرم پررنگتر از باقی صفاتش است، حميت و غيرت او را مثال میآورم. او پنج فرزند داشت ولی هيچ كدام از آنها در كنار تمامی ظواهر دنيا نمیتوانستند برايش وابستگی ايجاد كنند و با شجاعتی كه داشت بیمحابا در جبهههای جنگ حضور میيافت.
وقتی كه من در جريان عمليات الی بيتالمقدس و آزادسازی خرمشهر به جانبازی نائل آمدم، ديگر نتوانستم پا به پای او در جبهههای جنگ حضور يابم. به همين خاطر همواره با حسرت عبدالمحمد را میديدم كه سبكبال برای جهاد با دشمنان نظام اسلامی كمر همت بسته است.
يادم است او آن ايام كه در قرارگاه نصرت برای شناسايی به دل هور و كشور عراق میرفت خيلی كم پيش میآمد كه به خانه بيايد. يكبار در همان ايام با او روبهرو شدم، از خطرات كارش پرسيدم. گفت، در امر جنگ به آن اندازه از ايمان و اعتماد به نفس رسيدهام كه اگر روزی جنگ با عراق تمام شود و بخواهيم با اسرائيل روبهرو شويم، حاضرم شخصاً برای شناسايی تلآويو پيشقدم شوم.
عبدالمحمد در آن روزها برای خود حال و هوايی داشت. بار ديگر او را با دشداشه ديدم (لباس شخصی عربی كه شهيد سالمی با پوشيدن آن به عمق كشور عراق میرفت) با من به عربی آن هم با لهجه عراقی حرف زد. گفتم چرا عراقی حرف میزنی؟ گفت بايد از همين جا تمرين كنم تا وقتی به دل كشور دشمن رفتم، دچار اشتباه نشوم. واقعاً زحمات شهدايی چون عبدالمحمد برای سرافرازی كشورمان بینظير است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel