🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
حمید یادش آمد چند شب پیش که با بچههای قرارگاه نصرت برای شناسایی آمده بود و آنها چقدر محبت میکردند ولی حالا همهی آنها شهید شدند و تنها عبدالمحمد مانده که با رگبار اسلحه اش یک تنه مقابل عراقیها ایستاده و پا پس نمیکشد.
او سعی میکرد که هر طوری شده از زحمات عبدالمحمد تشکر کند. با تواضع تمام رو به عبدالمحمد کرد و گفت: برادر سالمی! تو تا حالا مایهی قوت قلب من بودی.
- این چه حرفیه حمید آقا؟ تو فرماندهی ما هستی.
- اگر تو نبودی من حریف آبراههای پیچ در پیچ هور نمیشدم.
- کار من نبود. کار شناسایی بچهها در طی یکسال بود. من هم یکی از آنها بودم.
- به هرحال من ممنون تو و بچه هایت هستم.
او میدانست عبدالمحمد از خودش عبور میکند تا تمام زحمات و تلاشها را به نام کسانی دیگری قرار بدهد.
او خوب یادش بود که آن شب که حرکت گردان شروع شد و علی هاشمی، دست عبدالمحمد را در دست او گذاشت و گفت: هذا الرجل نعم الرجل، فهمید هیچ مشکلی نخواهد داشت.
آن شب عبدالمحمد با مهارت و تلاش توانست حمید و گردان پیش تازش را به راحتی به پشت سیل بند برساند.او در حالی که در کنار پل مستقر شده بود آرام از عبدالمحمد پرسید: آقا عبدالمحمد اینجا دقیقاً کجاست؟
- در نزدیکی پل شحیطاط.
- در چه فاصلهای از نیروهای عراقی هستیم؟
- در دل آنها قرار داریم. از این نزدیک تر نمیشود.
حالا باز عبدالمحمد داشت به او روحیه میداد و میگفت: مقاومت حتماً سبب ماندگاری جزایر خواهد شد.
- امیدوارم، تو را بخدا دعا کن. اوضاع خیلی خراب است.
عبدالمحمد قدری به جلو رفت و با بیسیم وضعیت عراقیها را به حمید گزارش میداد.
انگار نه انگار دشمن در چند قدمی او ایستاده است!
انگار نه انگار مرگ در همسایگی او ایستاده است!
انگار نه انگار که خودش و حمید و تعداد کمی بچههای آذری تنها مانده اند!
کار گره خورده بود، انگار قرار نبود کسی به سراغ عبدالمحمد و حمید باکری بیاید. لحظهها به سختی میگذشت و احتمال آمدن نیروهای کمکی صفر شده بود.
حمید باکری در بیسیم به مهدی گفت: عراقیها با صد تانک از پشت جزیره دارند به سمت ما میآیند و قصد دارند پل را از ما بگیرند.
روز سه شنبه هشتم اسفند ۱۳۶۲ بود و همه ناامید شده بودند. نمیشد کاری کرد. آقا محسن هم دستش به کار نمیرفت.
ساعت ۶ عصر بود که صدای بیسیم از فرماندهی قرارگاه مرکزی نجف به گوش همه فرماندهان رسید که محسن رضایی با روحیه بالایی میگفت:
از محسن به کلیه فرماندهان این پیام امام خمینی است «سرنوشت اسلام به این جنگ وابسته است. جزایر باید حفظ شوند.»
این پیام تمام فضای یاس را به امید و قدرت تبدیل کرد غلام پور تا پای بیسیم این کلمات را شنید تمام کاغذهای داخل جیبهای شلوار و پیراهنش را در آورد و آمده رفتن شد.
تمام فرماندهان برای تصمیم گیری به قرارگاه نجف فرا خوانده شدند. از آن طرف هم غلامعلی رشید و محمد باقری به جزیره آمدند و حدود ساعت ۸ صبح جلسه برگزار شد.
آقا محسن بلافاصله به رشید گفت: به بچهها بگو لشکر ۲۵ کربلا دارد عقب نشینی میکند. حواس تان باشد. همدیگر را نزنید.
آقا رشید بعد از آقا محسن شروع کرد به صحبت کردن او در حالی که قدری عصبی به نظر میرسید گفت: خواهش من از برادران این است که این جلسه را مانند جلسات همیشه معمولی تصور نکنید، بلکه شاید اضطراری ترین شرایطی که طی این چهار سال با آن روبرو شده ایم، همین لحظه هاست و این جلسه هم به همین دلیل است. همه ما صبح به گریه افتادیم. گزارشی از وضعیت به گوش امام رسید در این عملیات، اگر اوضاع همین طوری پیش برود، بی گمان، اسلام شکست میخورد، جمهوری اسلامی در معرض شکست است، در این چهار سال، ما هر آنچه از دستمان بر آمده است، انجام داده ایم و همه برادران خالصانه جنگیده اند، ما چارهای نداشتیم جز این که بیاییم و این عملیات را در این منطقه آغاز کنیم. کجا برویم؟ از بالای مرز تا پایین آن، هر جا امکان آن هست که با دشمن بجنگیم، جنگیده ایم. هر چند در این مدت دشمن فرصت پیدا کرده و تا دندان مسلح شده است و با ما میجنگد، اما آن هم توان و روحیه دارد، هنگامی که ما ادامه میدهیم، او هم خسته میشود و خداوند هم نصرتش را نازل میکند و ما پیروز میشویم، ان شاءالله. شما که در جزایرید، نمیدانید در دنیا چه محشری به پا شده است. اگر در این عملیات موفق نشویم، قطعاً در جنگ شکست خورده ایم. این عملیات را مانند سلسله عملیاتهای والفجر ندانید. زمانی که دشمن بر ما هجوم آورد و به یگانهای عمل کننده فشار آورد، آقای هاشمی از قول امام از تهران دستور اکید آورد که هرچه در توان دارید، بیرون بریزید و بجنگید و حسین وار هم بجنگید؛ اگر در جزایر نجنگیم، از بین رفته ایم و اگر دشمن حمله کند، هلی کوپترهای ما از بین میروند و قطعاً با آتشی که هواپیماهای دشمن اجرا کردهاند از فردا یا
سرداران شهید باکری
🍂 🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حمید یادش
پس فردا هلی کوپترها دیگر ما را ترابری نخواهند کرد و شما تصور نکنید که در این جزایر خواهید ماند و با هلی کوپتر و قایق، شما را تدارک میکنند، نجات ما در ادامه جنگ از این جزایر است. اگر ما این جزایر را تخلیه کنیم، حیثیت جمهوری اسلامی بر باد میرود. همت به خرج دهید، هر چه نیرو دارید، از این جزیره بیرون ببرید و به سمت نشوه حرکت کنید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
مسئولین جمهوری اسلامی اجازه تخلیه جزیره یا ماندن و قتل عام شدن را به ما نمیدهند. تنها راه چاره این است که نیروهای زنده لشکرها را سازماندهی بکنید و از این جزیره بیرون بیایید و جلو بروید. انهدام دیشب نیروهای دشمن در جزایر آن قدر ترس در دل دشمن انداخته است که دیگر قدرت داخل شدن به جزایر را ندارد. فشار شما جمهوری اسلامی را پیروز خواهد کرد. حاج همت و تیپ المهدی و ثارالله باید از طلائیه عمل کنند، هر طور شده باید خط را بشکنند، امشب تا ردهی فرمانده لشکر اجازه دارند بروند و بجنگند و همه بروید، بجنگید. ما نمیپذیریم که بگویند در میدان مین گیر کرده ایم، بروید افراد را جمع کنید و به دشمن بتازید. اکنون نیز، مسئولین کشور امام، آقای هاشمی و .... منتظرند که تا ساعتی دیگر شما درگیر شوید.»
علی رغم تمام این حرفها هنوز حمید چشم انتظار نیروهای کمکی بود. هر لحظه امکان داشت عراقیها پل را بگیرند و وارد جزیره شوند. صدای بیسیم با خش خش زیاد بلند شد حمید بود که میخواست به مهدی تأکید کند فکری کنند.
مدتی بعد باز صدای بیسم بلند شد: حمید، مهدی. حمید، مهدی
- حمید پاسخی نگرفت. چشم چرخاند سمت چپ جزیره. سراب را میماند. خبری از بچهها نبود، اما از رو به رو تا دلت میخواست تانکهای عراقی بودند که به حمید نزدیک میشدند. پشت سرش در جزیره چه غوغایی بود. همه میجنبیدند که زیر آتش جان پناهی پیدا کنند. سپاه سوم عراق توپخانه اش را مامور کرده بود که هر چه گلوله دارند بریزند روی سر جزیره. از دیروز که این شخم زدنها شروع شد، یک سره آتش ریختند. حمید پشت خاکریز نفس تازه کرد. نشست و در فکر فرو رفت.
از آن همه انفجار حالش بهم میخورد. کلافه شده بود. رفت سراغ بچه ها. پشت سیل بند جزیره، شهدا را ردیف به ردیف کنار هم گذاشته بودند و حالا داشتند یکی دیگر را هم به آنجا میبردند. از دیروز که در آنجا مستقر شده بودند، یکسره داشتند میجنگیدند تا مانع ورود عراقیها به جزیره شوند. بی سیم چی دوید سمتش. حمید گوشی را گرفت.
- حمید، مهدی. پس چی شد؟
- طلاییه قفل شد. خودتی و گردانت.
- که چی بشه؟
- که مقاومت کنی که عراقیها وارد جزیره نشن.
- ما حتی نمیتوانیم تعداد تانکها را بشماریم. بی شمارند آقا مهدی، یعنی ...
- حمید، دیگه بسه. این مشکل شماست که باید حلش کنی. نمیدانم ما کی به پل شحیطاط میرسیم، ولی حتما میرسیم. پس تا آن موقع مقاومت کن.
برادرش به حمید میگفت که به کام مرگ برود. حمید دانست که مهدی از او چه میخواهد. فرمانده لشکر عاشورا دیگر تمایلی به ادامه نداشت. صدای مهدی گم شده بود در خش خشهای بی سیم. صدا مجددا صاف شد. حمید گفت:
داریم تنها میشویم. مجددا تکرار میکنم من و ماندم وشیر قرارگاه نصرت.
مهدی از قرارگاه با حمید صحبت میکرد. صدای حمید را فرماندهان نیز میشنیدند.
سالمی دارد رجز امام حسین در کربلا را میخواند. جاده منتهی به جزیره پر از جسد عراقی هاست. دیگر به اینجا دسترسی ندارند. بهتره پشت سرمان را محکم کنید.
حمید کمی مکث کرد. مهدی رگههایی از نگرانی را در صحبتهای حمید حس میکرد. نگاهش افتاد به فرماندهان نگران از سرنوشت خیبر. طلاییه که قفل شد، امیدشان به مقاومت در پل شحیطاط خلاصه شد تا جزایر مجنون را حفظ کنند. مهدی میدانست چگونه جواب برادر را بدهد.
حمید، بنده خدا، مگر به خدا شک داری که نگرانی؟ بجنگ.
- ولی آقا مهدی گلوله هایمان دارد تمام میشود. از نظر مهمات در مضیقه هستیم.
حالی دیگر سراغ مهدی آمد و با خشم گفت:
در چشم دشمن خاک بپاش.
من نگران عاقبت عملیاتم، نه خودم.
مقابل حمید تانکهای عراقی که بی شمار نفرات جلودارشان بود، صف آرایی کرده، و به پل شحیطاط نزدیکتر شده بودند. حمید باید خیال مهدی را راحت میکرد. باید چیزی میگفت که به دل برادر بنشیند. با بغض ولی مردانگی گفت: مهدی جان خوب گوش کن. خدمت امام که رسیدید، به او بگویید که ما مثل امام حسین در میدان ماندیم و عقب نکشیدیم. تو فردای قیامت در نزد جدت برای ما شهادت بده.
دست مهدی سست شد و گوشی بی سیم افتاد. چشمش پر از اشک شد. در حالی که چشم حمید پرخون بود.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چهار شب قبل که حمید با گردانش وارد هور شد، ۴۸ ساعت در نیزارها و آبراهها پارو زدند. تعدادی از بچههای قرارگاه نصرت که راهنمایشان بودند، پا به پای بقیه میجنگیدند. حالا فقط سالمی مانده بود که یک نفس داشت صف عراقیها را رگبار میبست. اگر سالمی نبود، حمید حریف آن آبراههای پیچ در پیچ نیزار هور نمیشد. یک سال در این نیزارها رنج کشیدند تا شدند راه بلد بچههای عملیات. حمید وقتی گردان را پشت سیل بند مستقر کرد، باورش نمیشد در قلب دشمن مستقر شده. اما حالا باید مقاومت میکرد تا جزایر بدست آمده سقوط نکنند. سالمی دوید طرف حمید، از پشت خاکریز ردیف کامیونهای عراقی را نشانش داد.
- دارند نیرو پیاده میکنند.
سالمی پشت تیربار نشست و منتظر ماند. از دو آیفایی که با آرپی جی سیدطالب منهدم شده بود، دود بلند میشد. دو طرف جاده پر بود از جسد عراقی ها. حمید نگران درازکش شد. خیره به امدادگری شد که داشت مجروحان را مداوا میکرد. او از صبح یک تنه زخم مجروحان را پانسمان میکرد.
هر لحظه انفجار خمپارهها بیشتر میشد. حمید بالای سر سالمی رفت. داشت سمت ۳ کامیون عراقی شلیک میکرد عراقیها پیدای شان شد. هواپیمای عراقی میآمد رو سیل بند و یک رگبار میگرفت طرف بچهها و دور میزد. ناله چند بسیجی بلند شد. حمید به سراغ امدادگر رفت. پای بسیجی از کشالهی ران قطع شده بود. امدادگر دست در کوله پشتی کرد. آخرین باند را هم استفاده کرد و به حمید گفت: آخریشه.
صدایی توجه حمید را جلب میکرد. خون از سر یک بسیجی جاری شده بود. انگار منتظر امدادگر بود. عمامه امدادگر توجه حمید را جلب کرد. امدادگر روحانی گردان هم بود. حمید دست روحانی را گرفت و دویدند طرف مجروح. حمید دست دراز کرد طرف عمامه. روحانی متوجه منظورش شد. گوشهای از عمامه سفید را برید و سر مجروح را بست. و حمید لبخندی زد و به مجروح گفت: به همین راحتی عمامه سرت کردی. ان شاءالله خوب میشوی.
روحانی عمامه را تکه تکه کرد و رفت سراغ بقیه مجروحان. با خود زمزمه میکرد اینها همه لایق این عمامه هستند.
چند تانک داشتند به پل شحیطاط نزدیک میشدند. سالمی باید جا عوض میکرد. حمید چشم انداخت به طول سیل بند. فقط چند نفر سرپا بودند.
رجز خوانی سالمی، حمید را مست کرده بود.در نزدیکیهای دشت کربلا بود، اما احساس میکرد در رکاب امام حسین میجنگد.
حمید دید که یکی از بچهها روی زمین افتاده. وقتی بالای سرش رسید او را شناخت. سیدطالب، رفیق سالمی بود. از بچههای اطلاعات عملیات قرارگاه نصرت. هیکل درشتی داشت. خون از سرش جاری بود. تا متوجه آقا حمید شد گفت: ترکشش ریز است. میتوانم بجنگم. بلندم کن. پشت خاکریز که دراز بکشم کافی است.
عراقیها یک گام جلوتر آمده بودند. حمید باید تا رسیدن تانکهای عراقی سید را کمکش میکرد که سرپا شود. تیربار را برایش آماده کرد و تنهایش گذاشت آرپی جی زن را روانه کانال کرد که به تانک ها رحم نکند تا رسیدن عراقیها به پل را به تاخیر بیندازد.
با همین چهار پنج نفر هم داشت کارش را پیش میبرد. حمید پشت خاکریز نفس در سینه حبس کرد و منتظر ماند. اولین تانک که آتش گرفت، به سمت سالمی رفت و گفت: بهشان مهلت نده، نفرات شان پخش و پلا شدند. دوید طرف کانال و به ترکی داد زد بچهها تانکهای روی جاده را بزنید که جاده بسته شود.
حمید باز هم دوید. به یکی از بچههای بسیجی که رسید، با جسد تکه پاره اش رو به رو شد. آر پی جی به دوش خیز برداشت طرف تانک. نزدیک تر شد که موشک خطا نرود. برجکش را نشانه رفت و شلیک کرد. بعد یک نفس دوید پشت سیل بند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
هلی کوپترهای عراقی داشتند از سمت جادهی نشوه میآمدند. حالا عراقیها در دشت پخش شده بودند تا در پناه هلی کوپترها پیش روی کنند.
موشک ۵ هلی کوپتر که به سیل بند اصابت کرد، زمین و زمان را به هم زد. حمید پشت چند گونی خاک پناه گرفته بود و منتظر فرصت، به یکباره از جا کنده شد و سراغ سالمی رفت.
بزن، بزن سالمی، نگذار نزدیک بشوند. اگر بیایند کارمان زار زار است.
سالمی تیربارش را به کار انداخت و بی باکانه شلیک میکرد. هلی کوپترها که رفتند، شلیک تانکها باریدن گرفت. یک مرتبه سیدطالب به زمین افتاد. سالمی و حمید دویدند به طرفش. چه راحت بود. ترکش شکمش را دریده بود و بخشی از روده اش بیرون زده بود. عبدالمحمد چفیه اش را دور شکمش بست و خندید وگفت: این روده که ته ندارد. و بعد کمک اش کرد که روده را سر جای خودش بگذارد. باز هم به خنده گفت: درمان بماند برای بعد. تو فقط پشت تیربار بشین و شلیک کن.
حمید باز هم سیدطالب را پشت تیربار نشاند. حس میکرد توانش کم شده است. حتی قدرت ایستادن روی پای خودش را هم نداشت. سید طالب شکمش را به گونی چسباند و بعد اشاره کرد که یک گونی خاک بگذارد پشتش که به زمین نیفتد. سید طالب عراقیها را چپ و راست میدید. گاه تار میشدند. بالا و پایین میدید تانکها را. صدای بال بال هلی کوپترها میآمد. داشتند میآمدند سراغ حمید که هنوز سر سخت مقاومت میکرد. سید طالب را به حال خود رها کرد و رفت سراغ سنگر تک لول.
بهشان مهلت نده. وقتی نزدیک شدند شلیک کن.
جوانی که پشت تک لول نشسته بود، مثل شکارچیها منتظر ماند. ۵ هلی کوپتر نزدیکتر شدند. اولین موشک که شلیک شد، جوان شروع کرد. دود سیل بند در میان گرد و غبار و دود از یک هلی کوپتر بلند شد و بعد در هوا منفجر شد. ۴ هلیکوپتر بعدی هر چه موشک داشتند، شلیک کردند. آتش گم شد. حالا دیگر هیچ جنبندهای نبود که توجه حمید را جلب کند.
رفت سراغ سید طالب. داشت خودش را عقب میکشید که از معرکه خارج شود. به روحانی امدادگر که رسید، کنارش نشست. آخرین تکهی عمامه در دستش بود. آن را به سرش بست. دراز کش شد. سالمی هنوز با رجزخوانی خودش را سرپا نگه داشته بود و داشت میجنگید. عراقیها انگار زمین گیر شده بودند. چه قتلگاهی به راه افتاده بود دردو طرف پل شحیطاط. این طرف خودیها و آن طرف عراقی ها. اجساد عراقیها بی شمار بود. حمید دنبال راهی بود که باز هم ورود عراقیها را به تاخیر بیندازد.
حالا دیگر جز سالمی و دو سه نفر دیگر، کسی پشت سیل بند نبود. حمید بی وقفه رگبار را به طرف عراقیها گرفته بود و مدام جایش را عوض میکرد. به صدای بلدوزرها که در ۲۰۰ متری داشتند خاکریز میزدند، دل خوش شد. اگر خاکریز شکل میگرفت و بچهها مستقر میشدند، دیگر نگران سقوط پل شحیطاط نبود. انگار خسته به نظر میرسید. پایش شل شد و ولو شد. چشم چرخاند تو چهره بسیجیهایی که پشت سیل بند افتاده بودند. کسی نبود جنازه هایشان را ببرد. نبرد پل شحیطاط داشت به آخر خط میرسید. چشم میانداخت طرف خاکریز بلکه مهدی از راه برسد که نرسیده بود. تانکهای عراقی رسیده بودند به سیل بند و فرمانده مسلط به جزیره شلیک میکردند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
گلولههای خمپاره مثل تگرگ باریدن گرفت. سپاه سوم عراق هر چه گلوله داشت ریخت تو جزیره عراقی ها، خاکریز جدید را که دید، دانست برای ورود به جزیره چند ساعتی تاخیر داشتند. حالا حمید آسوده خاطر دنبال راهی بود که از میان آتش نجات یابد.
چند دقیقه بعد باز صدای بیسیم بلند شد حمید حمیدمهدی.
- حمید بگوشم.
- آقاجان چند تانک عراقی از پشت سرمان دارند به پل نزدیک میشوند.
- بله آنها را میبینم.
- همینها هستند؟
- نه چند کامیون عراقی هم دارند به سمت پل میآیند.
- کامیون؟
- بله. مملو از نیرو هستند.
چند دقیقه از مکالمه نگذشته بود که صدای عبدالمحمد قطع شد و صدای رگبار تمام اطراف پل را فرا گرفت.
حمید هرچه صدا زد: محمد محمد جواب بده، جوابی نشنید.
در دلش آشوب شده بود و نگران عبدالمحمد. حدود ۱۰ دقیقه بعد صدای مهربان شیر قرارگاه نصرت در بیسیم بلند شد: حمید حمید کجایی؟
- هستم تو کجایی؟
- داشتم با رگبار مسلسل خدمت مهمان هایمان میرسیدم.
- جایت را نفهمند.
- نه تند و تند جایم را عوض میکنم.
- حمید در گوشی صدای رجزهای عبدالمحمد را میشنید که برای او میخواند: هیهات من الذله. امیری حسین و نعم امیری.
با دیدن این صحنه حمید آرام برای مظلومیت بچهها و عبدالمحمد گریه کرد و خدا را طلب کرد آنها را دشمن شاد نکند.
عراقیها آرام آرام جلوتر میآمدند و عبدالمحمد تمام توانش این بود که در جلو آمدن آنها تاخیری بیندازد.
از کل گردان تنها چند نفر مانده بود که مثل پروانه دور شمع عبدالمحمد میچرخیدند. هیچ کس نمیدانست که چه اتفاقی میافتد.
تمام وجود عبدالمحمد توکل و توسل شده بود.
حمید دیگر کمتر به مهدی بیسیم میزد. تمام هوش و حواسش پیش عبدالمحمد بود که سمج ایستاده بود و رجز میخواند.
حمید خودش را به عبدالمحمد رساند و گفت: حواست را به کانال بده عبدالمحمد به دو نفر از بچههای آر پی جی زن اشاره کرد که به سمت کانال بروند.
آنها وقتی کنار کانال رسیدند براحتی تانکهای عراقی را از نزدیک میدیدند و میتوانستند آنها را بزنند.
صدای عبدالمحمد بلند شد که شروع کنید امانشان ندهید.
اولین موشک آر پی جی رها شد و تانک عراقی در یک آن به آتش کشیده شد.
صدای تکبیر عبدالمحمد بلند شد و حمید هم مثل او فریاد الله اکبر سر داد.
او در حالی که شیفته عبدالمحمد شده بود گفت: آقا جان! تانکها پخش شدند.امان شان ندهید.
حمید هم پشت سر هم فریاد یا علی، یا زهرا، یا قمربنی هاشم سر میداد.
صدای یکی از بچههای گردان بلند شد که به زبان آذری گفت: برادر حمید یک تانک عراقی روی جاده آمده است.
حمید صدا زد: عبدالمحمد تانک. تانک روی جاده. بزنید آن را. او زده شود جاده بسته میشود.امانش ندهید.
آر پی جی زن با نهیب حمید بلند شد و در حالی که سریع موشک گذاری کرد با فریاد یا حسین شلیک کرد ولی موشک به خطا رفت.
حمید صدا زد سریع برگرد پشت سیل بند عجله کن.
عبدالمحمد که داشت خوب حرکت تانکها را نگاه میکرد فریاد زد: یک نفر دیگر بلند شود و شلیک کند.
چند دقیقه گذشت که صدای هلی کوپترها بلند شد. عبدالمحمد رو به آسمان ایستاد و دنبال هلی کوپترها میگشت که ناگهان دید پنج هلی کوپتر از سمت جاده نشوه دارند به سمت آنها میآیند. او صدا زد حمید! عراقیها میخواهند در پناه هلی کوپترهای شان جلو بیایند چه کنیم؟
- پناه بگیرید الان این جا را جهنم میکنند.
حمید و چند بسیجی پشت سیل بند پناه گرفتند که هلی کوپترهای عراقی بی رحمانه سیل بند را مورد هدف موشک هایشان قرار دادند. آن قدر تند و تند شلیک میکردند که زمین و زمان را بهم دوخته بودند.
بوی خاک و باروت تمام اطراف پل را گرفته بود. نه حمید نه عبدالمحمد خسته نمیشدند و سعی میکردند فقط نگذارند پای عراقیها به جزیره باز شود. حمید که پشت چند گونی دراز کشیده بود برای یک لحظه از جایش بلند شد و به سمت عبدالمحمد دوید و در کنارش شیرجه رفت و گفت: عبدالمحمد امان شان نده. موشک آر پی جی را بزن. الان میآیند روی جاده.
عبدالمحمد دو سه آر پی جی شلیک کرد و بلافاصله تیرباری را که کنار سیل بند افتاده بود بلند کرد و گفت: الان درسی به هلی کوپترها بدهم که نفهمند از کجا آمدهاند و چه کار میکنند.
آسمان جزیره با رگبار تیربار عبدالمحمد محل ناامنی برای هلی کوپترها بود.آنها وقتی دیدند اوضاع خوب نیست از آن منطقه دور شدند تا مورد اصابت گلولههای تیربار عبدالمحمد قرار نگیرند.
با رفتن هلی کوپترها، حمید صدا زد: خدا را شکر. رفتند رفتند.
ـ عبدالمحمد هم با خنده گفت: گفتم که...
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چند لحظه بعد هلی کوپترها این بار نوبت تانکهای عراقی بود که در نزدیکی پل داشتند آمادهی شلیک میشدند.
خوشحالی آنها کمی بیشتر طول نکشید که صدای مهیب شلیک تانکها بلند شد. زمین و زمان را تکان میداد.
عبدالمحمد کوتاه نمیآمد و همچنان رجز میخواند و میگفت: حمید نباید هیچ تانکی وارد جزیره شود.
حمید از این همه دلاوری و قوت قلب، انگشت به دهان مانده بود. او عبدالمحمد را نمیشناخت ولی در این یک روز انگار عمری با او زندگی کرده است. آن قدر از بودن عبدالمحمد قوت میگرفت که دیگر هرگز به مهدی بیسیم نزد.
لحظات داشت به کندی سپری میشدند. صدای بیسیم بگوش نمیرسید. حالا دیگر تنها حمید و عبدالمحمد و چند نفر دیگر مانده بودند. هر لحظه حلقهی محاصرهی عراقیها تنگ تر میشد ولی عبدالمحمد عین خیالش نبود.
صدای نحس عراقیها دیگر به راحتی بگوش بچهها میرسید. هیچ کس فکر نمیکرد کار به این جا کشیده شود.
عبدالمحمد هر لحظه یک گوشهی سیل بند میایستاد و شروع به شلیک کردن میکرد وسپس جایش را عوض میکرد. خستگی در او اصلاً راه نداشت. گوشش بدهکار صدای همهمهی عراقیها نبود. او داشت کار خودش را میکرد و حمید هم دست کمی از او نداشت.
عبدالمحمد در حالی که در گوشه سیل بند داشت استراحت میکرد متوجه شد یکی از بچهها پشت فرمان بلدورز غنیمتی رفته و میخواهد خاکریزی را بزند. تعجب کنان فریاد ماشاالله میتوانی بزن بزن. را سر داد و او را تشویق میکرد.
او میدانست اگر خاکریز زده شود دیگر پل شحیطاط حفظ خواهد شد و عراقیها جلوتر نمیآیند. با تمام وجودش دعا میکرد که راننده زخمی یا شهید نشود. باران گلوله بود که در کنار بلدوزر روی زمین مینشست.
حمید هم به زبان آذری فریاد زد: برادر عجله کن کوتاه نیا.
زمان بدجور بر علیه آنها رقم میخورد. هیچکس هم نبود که به داد آنها برسد. جنازههای بچهها پشت سیل بند افتاده بود. حتی نمیشد آنها را به عقب برد.
حمید نگاهی از سر دلتنگی به شهدا کرد و فریاد زد: یا حسین ما ایستاده ایم.
امید حمید و عبدالمحمد وقتی به ناامیدی تبدیل شد که صدای یا علی راننده بلدوزر بلند شد و او روی فرمان افتاد.
صدایی از او نمیآمد و معلوم بود شهید شده است.
عبدالمحمد صدا زد آقا حمید من هستم وتو و این چند نفر. این جا آخر خط است.
آن قدر با غربت و مظلومیت حرف میزد که دل سنگ آب میشد. چند دقیقه بعد تانکهای عراقی توانستند خودشان را به سیل بند برسانند و با قدرت تمام جزیره را به توپ بستند.
صدای هلهله و کل زدن آنها دل حمید و عبدالمحمد را کباب میکرد. از آن طرف جزیره زیر آتش قرار گرفت و از این طرف باران خمپاره بود که مهمان اینها میشد.
از مکالمهی بیسیمهای فرماندهان عراقی، خوب معلوم بود که عجله دارند سریع وارد جزیره شوند و کار را تمام کنند. گرد و غبار باروت و بوی تی ان تی حاصل از انفجارات انواع گلوله ها، آسمان را تیره و تار کرده بود و مانع نورافشانی خورشید میشد.
- عبدالمحمد در زیر باران گلوله یادش آمد که وقتی از قایقها پیاده شدن، رو به سید ناصر کرد و گفت: زیارت امام حسین یادت است؟
- مگر از یادم میرود؟ چه روزی بود. هنوز مست آن زیارت حرم هستم.
- سیدناصر خدا وکیلی آن روز بگو چه خواستی از حضرت در کنار ضریح؟ راستش را بگو.
- هیچی فقط زیارت و شفاعت را خواستم.
- الان باید آنها را از امام بگیریم.
- امیدوارم.
عبدالمحمد انگاردلش خیلی برای سید تنگ شده بود. به حمید گفت به نظرت سید ناصر شهید شده است؟
- نه ان شاءالله زنده مانده است.
- ولی دلم میگوید شهید شده.
- چطور؟
- در سفر عراق دعا کرد کنار پل شحیطاط شهید شود.
- عجب. خوش به حالش.
- دعا کن من هم شهید شوم.
- تو؟
- بله من هم مثل سیدناصر همین دعا را کردم.
حمید آرام آرام اشک از گوشه چشمش سرازیر شد.
آن روز سید ناصر احساس میکرد که این آخرین لحظات با عبدالمحمد بودن است. با تمام وجود او را در آغوش گرفت و گفت: اگر رفتی یاد من باش. ما با هم روزهایی داشتیم.
- شاید تو زودتر بروی. تو اگر رفتی مرا یاد کن.
- اصلاً هر کس زودتر رفت. خوب است؟
- باشد. هر کس زودتر رفت.
صدای حمید بلند شد که عبدالمحمد هلی کوپترها از پشت سر ما دارند هلی برن میکنند. راه دور زدن را نشانم بده.
- حالا صبر کن.
- ولی عراق تمام راههای ورود به پل را زیر آتش قرار داده است.
- نگران نباش خدا هست.
- عبدالمحمد آنها دارند از پشت سر و روبرویمان حلقه محاصره را تنگ میکنند.
- گفتم که حمیدجان، کمی صبرکن. حواسم هست.
عبدالمحمد چند نفری را که مانده بودند و میتوانستند بجنگند صدا زد و گفت: هرکس از هلی کوپترها پیاده شد امانش ندهید. همه را به گلوله ببندید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
دشمن عجله داشت سریع نیروهایش را پیاده کند تا براحتی وارد جزایر شود. بچهها با کاشتن تیربار هرکس را که از هلی کوپتر پیاده میشد هدف قرار میدادند و به هیچ کس رحم نمیکردند.
روز، روز آتش بود.صدای عبدالمحمد و حمید در میان آتش و گلوله گم شده بود. بچهها با تمام وجود شلیک میکردند و عراقیها هم بیکار ننشستند و جواب آتش بچهها را با موشکهای هلی کوپترها میدادند.
عبدالمحمد رو به حمید کرد و گفت: چرا این قدر نیرو پیاده میکنند؟ انگار تمامی ندارند.
همزمان با پیاده شدن نیروها، آتش پر حجم توپخانه روی پل شحیطاط شدت گرفت.
او میدانست تمام این کارها برای این است که عبدالمحمد نتواند کاری کند و نیروها براحتی پیاده شوند.
لحظه به لحظه به جلوتر آمدن عراقیها افزوده میشد.
عبدالمحمد صدا زد مهمات کم است سعی کنید رگبار نزنید. تک تیراندازی کنید تا دست مان خالی نماند.
هنوز تا آمدن شب چند ساعتی مانده بود. ارتش یاس و ناامیدی همراه ارتش عراق بر دل بچهها هجوم آورده بودند و صدای یا حسین عبدالمحمد آنها را تار و مار میکرد.
حمید که صدایش در نمیآمد فریاد زد: عبدالمحمد اگر تا شب دوام بیاوریم، میتوانیم فکری کنیم.
- خدا بزرگ است.
- صدای بیسیم بعد از مدت زیادی بلند شد حمید حمید مهدی.
شنیدن صدای برادر چقدر روحیه حمید را بالا برد. او با این صدا روحیه میگرفت و سر پا میایستاد و جان میگرفت.
- حمید بگوشم.
- عزیزم چه خبر؟
- مهمانها دارند نزدیک میشوند. بساط مهمانی راه انداختهاند. بیا و ببین.
- عجب. خیلی هستند؟
- خیلی؟ خیلی خیلی هستند.
- شما چه میکنید؟
- اگر تا شب دوام بیاوریم امیدی هست.
- حمیدجان ما تمام امیدمان به شماست.
- هرچه خدا بخواهد. امیدتان به خدا باشد. ما که کسی نیستیم
- باز تماس میگیرم.
- یاعلی.
در عقب میدان نبرد در آن لحظه، تیپ امام رضا(ع) به فرماندهی باقر قالیباف و تیپ قمر بنی هاشم به فرماندهی کریم نصر در حد وسط پاسگاه برزگر و پاسگاه خاتمی و سیل بند، عملیات خودشان را شروع کرده بودند. صدای محسن رضایی میآمد که میگفت: باقر به داد حمید برسید.
- روی چشم آقا، دعا کنید. دارم تلاش میکنم.
عبدالمحمد تا فرا رسیدن تاریکی شب تمام نیروهایش را به دو تیم دو نفره برای هدفهای پروازی تقسیم کرد.
حمید که داشت با تمام وجودش عبدالمحمد را نگاه میکرد میدید او مدام دست هایش را بهم میمالد و انتظار شب را میکشد. او برای این که روحیهای به او داده باشد گفت: سرحالی آقا عبدالمحمد؟
- سرحال هستم مثل همیشه. کسی با شما باشد سرحال و قبراق است.
- خدا بزرگ است.
تمام توکل و امیدمان به خداست.
خدا کند خبری از نیروها از محور طلائیه شود.
خدا را چه دیدی شاید تا چند ساعت دیگه سر و کله شان پیدا شد.
متاسفانه خبری از طلائیه نشد. طبق مکالمات فرماندهان در بیسیم عبدالمحمد شنید که یکی از محورها لو رفته و نیروها در آب و گل در حال درگیری هستند.
دشمن اول غافلگیر شده بود ولی با آمدن هلی کوپترها و آتش توپخانه قدرت گرفت و به مقابله پرداخت.
عراقیها با هر چه دستشان میآمد، جزیره را به آتش کشیدند.
آسمان پر از دود و خاکستر شده بود. راهی که قرار بود از آن طریق امکانات به بچهها برسد قفل شده بود و امکان عبور نبود.
تمام امیدهای عبدالمحمد بر باد رفته بود. احساس میکرد این جا هر کاری که میتواند باید انجام بدهد.
از قرارگاه و محسن و علی هاشمی کاری برنمی آمد. یعنی امید آنها به بچههای جلو بود.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عاقبت شب از راه رسید و چادر سیاهش را سر کرد. اما دشمن دست از شلیکهای بی امان اش بر نمیداشت. عبدالمحمد با آماده شدن نیروهایش در دل شب فرمان حرکت را صادر کرد و در میان آتش پر حجم دشمن در پشت کارخانه کاغذسازی مجنون که در نزدیکی پل بود موضع گرفتند تا دشمن را مشغول خودشان کنند و از رفتن به جزیره منصرف شوند.
در یک آن، انگار ورق برگشت و صدای بیسیم بلند شد: حمید حمید مهدی.
- حمید بگوشم.
- مژده مژده.
- چی شده؟
- یگانها قفل را شکستند.
- چه طور؟
- هر کدام دارند از محورهای شان وارد جزیره میشوند.
- تو مطمئن هستی؟
- مطمئن باش. صددرصد. الان پدر بزرگ گفت.
- خدا را شکر. خدا را شکر. خوش خبر باشی.
آرامش باز به اردوگاه عبدالمحمد و حمید و چند نفر دیگر باقی مانده در کنار پل برگشت.
عبدالمحمد روی زمین به سجده افتاد و شکر خدا میکرد. صدای گریهی او همه را منقلب کرد.
عبدالمحمد صدای امیدوار کنندهای از گوشی بیسیم اش میشنید. صدای علی هاشمی را خوب میشناخت که داشت با قالیباف و احمد کاظمی حرف میزد.
یک مرتبه انگار عراقیها همگی مرده بودند. خبری از پاتکهای آنها نبود. عبدالمحمد با شنیدن این خبر، سریع تیربار دوشکای غنیمتی را به طرف نیروهای عراقی گرفت و با صدای بلند تکبیر گفت و شروع به شلیک کرد. یک مرتبه هوای پل عوض شد ابرهای ناامیدی رفته بودند و باران امید به سرعت بارش گرفت.
حمید شاسی گوشی را فشار داد و گفت: مهدی مهدی حمید.
- مهدی بگوشم.
- خوش خبر باشی.
- بچهها آمدند جلو.
- ان شاالله کار را تمام میکنید.
- امیدوارم.
- حمیدجان دلم برایت تنگ شده.
- من هم مهدی جان.
سید طالب که کنار عبدالمحمد داشت به مکالمه بیسیمی مهدی و حمید گوش میداد یادش آمد که روز ۶۲/۱۲/۲ در عصر چهارشنبهای بود که بچهها با حلالیت طلبی از زیر قرآن در قرارگاه نصرت رد میشدند و علی هاشمی به هر کدام از آنها حرفی میزد. زنده باشی. مرد مردی. منتظر شما هستم خدا خیرت بدهد. او خوب یادش بود که آن روز وقتی قرار بود عبدالمحمد همراه حمید و گردان راهی پل شحیطاط شود او را صدا زد و گفت: این کالک پیش تو باشد و بعد از ماموریت بیا کنار پل و آن را بده. یادت نرود خیلی به آن احتیاج دارم.
او فردا پس از انجام ماموریت مهمی که بر عهده اش بود در ساعت ۱۱:۲۰ دقیقهی ظهر خودش را در میان آتش گلولههای توپ و خمپاره به عبدالمحمد رساند و امانتی او را داد.
او داشت به این خاطره فکر میکرد که یک مرتبه صدای عبدالمحمد بلند شد. سید طالب با تعجب نگاه میکرد و نمیدانست چه شده است. مات و مبهوت مانده بود.
عبدالمحمد پشت سر هم داشت امام حسین را صدا میزد. پیراهن اش را از تن اش در آورد.
سید طالب برای لحظهای سر و پای عبدالمحمد را غرق خون دید.
باورش نمیشد چه طور یک مرتبه عبدالمحمد مورد اصابت گلوله یا ترکش قرار گرفته و زخمی شده است.
او خودش را به عبدالمحمد رساند و گفت: عبدالمحمد چه کنم؟ ترکش خوردی؟
- چیزی نیست سید نترس طوری ام نشده. تو که ترسو نبودی؟ زخم کوچکی است.
- پس این خون چیست؟ مرد حسابی چه میگویی؟
- خونه دیگه اصلاً نگران نباش. زخم جزئی است.
آن قدر عادی و راحت حرف میزد که گویی او نیست غرق در خون است.
صحنه صحنه عادی نبود. هیچ کس فکر جان خودش نبود. همه فکر این بودند که هر طوری شده فقط پل شحیطاط تا آمدن نیروها حفظ شود.
دو سه دقیقه بعد در میان بهت سید طالب، عبدالمحمد روی پا ایستاد و با چهرهای محزون و ناراحت تکبیرالحرام گفت و مشغول نماز شد.
چه نمازی میخواند. صدای گلوله را نمیشنید. هلهله عراقیها را نمیشنید. حال خوشی داشت آن قدر شیرین حمد و سوره اش را میخواند که اشک سید طالب را درآورده بود.
او از خود بی خود شده بود وتمام وجودش چشم شده بود و عبدالمحمد را در حال نماز نگاه میکرد.
سیدطالب چشم از فرمانده اش برنمی داشت و با خود میگفت: این آدم کی است؟
او چقدر راحت با خدایش حرف میزند؟
او مگر عراقیها را نمیبیند؟
او چقدر حال خوشی پیداکرده است؟
در رکعت دوم نماز عبدالمحمد دستهایش را به نشانه قنوت بالا آورد و سید او را زیر بال نگاهش نوازش میکرد. صدای گریه عبدالمحمد در آن گیر و دار چقدر شیرین و دلنواز بود. انگار از ماندن خسته شده و قصد رفتن دارد. اشکهای او تمام گونه هایش را خیس کرده بود و او ول کن نبود.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پاتکهای زمینی و هوایی تمام شدنی نبودند. ازعقب هیچ خبری نبود. عبدالمحمد سعی میکرد پل را نگهدارد تا وظیفه اش را خوب انجام داده باشد.
او به حمید که داشت حرکات عراقیها را رصد میکرد گفت: برادر باکری! من به علی هاشمی قول دادم تا جان دارم پل شحیطاط را حفظ کنم.
حمید آرام خندید وگفت: من به تو و کارهایت ایمان دارم. تو هر چه بگویی عمل میکنی. من غیر از دعا کاری از دستم برنمیاید.
بعد از چند ساعت طبق قرائن و نشانیها معلوم بود که هیچ کدام از تیپ لشکرها به پل نرسیدهاند. حمید شاسی گوشی بیسیم را فشار داد و با ناراحتی گفت: مهدی مهدی حمید.
- بگوشم حمید.
- مهدی پس این یگانها کجا هستند؟ چرا هنوز نرسیدند؟ پس شما چه میکنید؟
- حمید! عراق دیوانه وار راه را بسته است. حرکت قفل شده است.
- یعنی نمیآیند؟ میخواهی این را بگویی؟
- نه نه. هنوز هیچ چیز معلوم نیست.
- مهدی اینجا کسی زنده نمانده، من ماندم و عبدالمحمد و چند نفر دیگر.
مهدی حرفی برای گفتن نداشت. او هم چشم انتظار لشکرها بود، ولی تقدیر خدا چیز دیگری بود و کسی از آن خبر نداشت.
عبدالمحمد كه مي دانست با اين اوضاع و احوال پای هيچ يگانی به پل شحيطاط نخواهد رسيد آرام به سمت پشت سيل بند رفت كه عدهی زيادی از بچههای مجروح افتاده بودند و انتظار نيروهای يگانها را داشتند. عبدالمحمد بين آنها نشست و گفت: مقاوم باشيد من تا آخرش هستم. هر چه پيش بيايد من كنارتان هستم.
صدايی از كسی بلند نمی شد. حرف های او كه تمام شد مجروحين ناخودآگاه با همديگر خداحافظی می كردند و حرفهايی بهم می زدند.حلالم كن ـ سلام مرا به امام حسين برسان ـ سلام مرا به مادرم برسانيد – اينجا چقدر غربت جولان می دهد. كاش يك بار ديگر علی هاشمی را می ديدم. خدا بدادمان برسد.
صدای عبدالمحمد به گريه بلند شد و فرياد زد: وا محمد وا محمد ادركنی.
به عمرش اين طور كم نياورده بود. می ديد براحتی بچه هايش دارند جان می دهند و عراق سرمستانه گلوله باران شان می كند. او دست بچهها را می گرفت و می بوسيد و می گفت: خوشا به حال شما كه با رشادت تمام كار را تمام كرديد. بدا به حال من كه اين طور شما را نگاه می كنم.
سيد طالب هم مثل عبدالمحمد گريه می كرد وائمه را صدا می زد. هيچ كس ساكت نبود همه در حال خوشی قرار داشتند. صدای به زمين نشستن گلوله های توپ و خمپاره هر لحظه بيشتر می شد. عبدالمحمد با صدای خمپاره ای كه صدای آن نشان می داد خيلی نزديك دارد به زمين می خورد سرش را پايين آورد كه صدای سيد طالب به گوشش رسيد که گفت: عبدالمحمد به دادم برس. تركش خوردم.
عبدالمحمد به سرعت از جایش بلند شد و خودش را بالای سر سيد رساند. نگاهی به سید کرد که ديد يك پارچه خون شده است.
- سيد چطوری؟
- می بينی كه سرم و چشمهايم و شكمم تركش خوردهاند.
- چه كنم؟
- اگر می توانی مرا به عقب بفرست.
- بايد صبر كنی. الان نمیشود.
- پس مرا ببر پشت خاكريز تا دراز بكشم.
- سيد می توانی رگبار بزنی؟
- شوخی ميكنی؟
- نه جدی جدی هستم. میتوانی شلیک کنی؟
- عبدالمحمد شكمم سوراخ سوراخ شده، چشم چپم تركش خورده، حالا انتظار رگبار زدن از من داری؟ چه حرفها میزنی؟
- تو چه سيدی هستی؟
- چه طور؟
- تو از قمر بنی هاشم خجالت نمی كشی؟
- چرا؟
- او با دو دست بريده اش كوتاه نيامد و به جنگ با دشمن ادامه داد ولی تو میگویی نمیتوانم بجنگم.
- چه كنم حالا؟
- الان می گويم تو فقط آماده باش.
عبدالمحمد او را به هر شكلي بود بلند كرد و بالای خاكريز برد و پشت سنگر تير بار نشاند و پشت و زير او چند گونی قرار داد و با چوب های صندوق مهمات، در دو طرف تيربار دو عمود گذاشت و گفت: سيد طالب صدايم را می شنوی؟
- نعم سيدی. بگو گوش میدهم.
- وقتی لوله تيربار به اين چوبها خورد، لوله تيربار را به سمت مخالف بچرخان و به شليك كردن ادامه بده
- روی چشم.
- خدا خيرت بدهد. کوتاه نیایی ها.
- نه.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
سيد طالب چند لحظه بعد كارش را شروع كرد و تيربار را به صدا درآورد. در اثر تكان های شديد وقتی لوله تيربار به چوب های طرفين می خورد بلافاصله آن را برمی گرداند و با فرستادن تكبير تيراندازی اش را ادامه می داد.
عبدالمحمد از آن طرف فرياد می زد احسنت سيد طالب. مرحبا كوتاه نيا داری خوب می زنی. ماشاالله. بزن بزن.
برای لحظه ای انگار نوار فشنگ تيربار گيركرد، سید صدا زد عبدالمحمد تيراندازی نمی كند چه كنم؟
تا عبدالمحمد آمد جواب او را بدهد متوجه شد موشك آر پي جی دارد به سمت سنگر سيد طالب می رود فرياد زد: سيد طالب ! دراز بكش. دراز بكش. موشك موشك.
سيد طالب بلافاصله با بدن زخمی خودش را روی جعبه های چوبی مهمات انداخت. صدای صفير موشك را كه از بالای سرش گذشت بخوبی شنيد.
روی زمين بود و از همان جا صدا زد عبدالمحمد خدا خيرت بدهد جانم را نجات دادی.
عبدالمحمد صدا زد بلند شو شروع كن. او تا قد راست كرد متوجه شد تمام دل و روده اش روی زمين ريخته شدند.
- عبدالمحمد دوباره شكمم تركش خورده و تمام روده هايم بيرون ريخته، بيا كمكم كن.
عبدالمحمد سراسيمه خودش را به سيد رساند و این بار چفيه ای كه دور كمرش بسته بود را باز كرد و در حالی كه بادست روده های او را داخل شكمش قرار میداد آن را بست و با خنده گفت: چطوری؟
- بد نيستم. داری میبینی. عالی و سرحال هستم.
- فعلاً همين اندازه پانسمان كافی است. درمانت بماند برای بعد.
- در خدمتم عبدالمحمد.
عبدالمحمد سيد طالب را از بالای سنگر كشيد و او را به پايين خاكريز آورد و در گوشه ای قرار داد.
هنوز سيد طالب روی زمين جا نگرفته بود كه از شدت درد و جراحت بیهوش شد. بعد از نيم ساعتی به هوش آمد. هيچ جا را نمی ديد. تنها از طريق گوش هايش می فهميد در اطراف چه می گذرد. او تمام اميدش عبدالمحمد بود. او با صد امید و آرزو با صدای ضعیف و گرفته اش گفت: عبدالمحمد مرا تنها نگذاری؟
- نه بابا كنارت هستم. کجا را دارم بروم. مگر بدون تو میتوانم جایی بروم؟ اصلاً بی تو هیچ جا نمیروم.
او تنها صدايی را كه خوب می شناخت صدای فرمانده اش سیدعبدالمحمد سالمینژاد بود.
- حالا اوضاع چطوره؟
- فرقی نكرده مثل سابق است.
- وضع تركش هايم چطور است؟
- خوب نيست ولی بايد تحمل كنی. طاقت بياور.
او می خنديد و گويی در قرارگاه نصرت است و دارد با عبدالمحمد شوخی می كند.
- عبدالمحمد ديگر طاقتی مانده است. ديگر طاقتی برايم گذاشتی؟
- به هرحال صبر كن.
- تا الان صبر كردم از اين جا به بعد هم خدا بزرگ است و کاری غیر از صبر کردن ندارم.
- من همين را از تو می خواهم.
- به قول تو لااقل پيش حضرت ابوالفضل شرمنده نيستم.
- يا ابوالفضل.
- فكری كن.
- من می روم تا كارخانه كاغذسازی شايد ماشينی پيدا كنم بلکه تو را عقب ببرم تا با قايقها به بهداری بروی.
- برو خدا بزرگ است. حواست را بده.
هر لحظه خون ريزی سید طالب بيشتر می شد و او مجبور بود طاقت بياورد تا بلكه فرجی بشود.
يك ساعتی طول كشيد و سيد طالب غير از ذكر گفتن حرفی نمی زد و منتظر شنيدن صدای عبدالمحمد بود.
صدای ناز عبدالمحمد سفير بشارت برای او بود كه می گفت: سيد طالب! آمادهی رفتن باش.
- چه كردی؟چه آوردی؟
- يك ماشين از شركت نفت عراق گير آوردم.
- خدا را شكر.
عبدالمحمد رو به حميد كه گوشه ای ايستاده بود و اطراف را نگاه می كرد گفت: برادر باكری به يك راننده بگو بیاید زخمیها را ببرد عقب.
او يكی از نيروهايش را صدا زد و گفت سريع سيد طالب و عده ای از مجروحين را عقب ببر. تا ماشين روشن شد و مجروحين در آن جا داده شدند، تيربار عراقیها روی جاده جلوی آنها شروع به كار كرد. آنها فهميده بودند قرارست ماشين، مجروحين را عقب ببرد. بارش گلولههای تيربار و خمپارهها پشت سر هم، مانع حركت ماشین آنها می شد. راننده اين پا و آن پا كرد تا بلكه وضع آرام شود بعد برود.
عبدالمحمد وقتی ديد راننده نمی رود فرياد زد: برو چرا ايستادی؟ حرکت کن.
- چطور بروم؟ مگر نمی بينی گلولهها را؟
- الان خفه اش می كنم.
او بلافاصله يك آر پی جی برداشت و از خاكريز بالا رفت.
حميد فرياد زد: عبدالمحمد حواست را بده. چه کار میکنی؟
- حواسم است بايد او را خاموش كنم. راننده باید برود عقب.
او بعد از اين كه محل شليك را ديد با موشك به سوی آن شليك كرد ولی يك مرتبه با گفتن آخ، آر پی جی از دستش رها شد و روی زمين افتاد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
سرداران شهید باکری
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد يك مرتبه با گفتن آخ، آر پی جی از دستش رها شد و روی زمين افتاد.
حميد فرياد زد: عبدالمحمد چه شد؟
- هيچی قفسه سينه ام تير خورد.
- تير خوردی؟
- آره تك تيرانداز مرا زد.
- پس بيا تو هم با ماشين عقب برو. وضع تو هم خراب است.
- من بروم عقب؟ من پل را رها نمی كنم؟ میفهمی چه می گويی آقای باكری؟
- ولی عقب بروی بهتر است.
- امكان ندارد يك قدم عقب بروم. من همین جا میمانم کنار تو
- آخر تو زخمی شدی. بروی عقب درمان میشوی.
- من به علی هاشمي قول دادم پل حفظ شود. من عقب برو نیستم.
- ولی وضع را که می بينی چه شده. تو را خدا بیا برو عقب.
- ولی من هنوز سر پا و زنده هستم. سید طالب باید برود عقب نه من.
- من جايت می مانم تو برو.
- نه حميد آقا من ماندنی ام. خدا وکیلی حرف از رفتن من به عقب نزن.
او از ميان وسايل بهداشتی، حوله ای در آورد و روی سينه اش گذاشت و به راننده فرياد زد: حركت كن. معطل نكن الان بهترين فرصت رفتن است. برو تا عراقیها باز نیامدن سروقت مان.
حميد باز با حالت التماس گفت: عبدالمحمد محض رضای خدا برو. خواهش میکنم بیا برو عقب.
- تو كه عهد و پيمان مان يادت نرفته، تو دلت می آيد مرا رها كنی؟ زود فراموش کردی.
- بخدا دلم نمی آيد تو بمانی. اینجا وضع هر لحظه خراب تر میشود.
- من به علی هاشمي قول دادم. من از قولم بر نمیگردم. علی هاشمی روی من حساب کرده است.
طوری از قول دادن به علی هاشمی حرف می زد كه انگار تمام دارايی اش را دارد به رخ حميد می كشد.
حميد از اين همه غيرت و مردانگی مات و مبهوت مانده بود و فقط نگاه می كرد.
- پس نمی روی عقب؟
- نه می مانم و با اين زخم كنار می آيم.
او با اشاره به راننده گفت تو برو. به سرعت هم برو. معطل نكن.
ماشين حركت كرد و عبدالمحمد كنار خاكريز روی زمين دراز كشيد و مثل هميشه دستش را روی پيشانی اش نهاد تا قدری استراحت كند.
ماشين حركت كرد و سيد طالب به عبدالمحمد نگاه می كرد كه چقدر آرام و خونسرد دراز كشيده و گويي اين همه عراقیها را كه جلو آمده و كل جزيره را روی سرشان گذاشتهاند را نمی بيند.
سه روز از عمليات گذشته بود و عراق با چنگ و دندان پاتك می كرد كه پل را بگيرد و ضربه كاری به نيروهای مدافع پل بزند.
ساعاتی از رفتن سيد طالب می گذشت كه حميد متوجه شد عبدالمحمد بی حركت كنار خاكريز است و خبری از او نيست.
او می دانست كه تركش سينه اش كاری بود ولی به روی خودش نمی آورد.
هر چه صدا زد عبدالمحمد جوابی نشنيد. با عجله خود را بالای سر عبدالمحمد رساند و او را تكان داد ولی عبدالمحمد راهی آسمان شده بود. 😭
باورش نمی شد در اين وانفسای غربت و غريبی بچه ها، عبدالمحمد او را تنها بگذارد و برود.
با ناراحتی شاسی گوشی بيسيم را فشار داد و گفت: مهدی مهدی حميد.
- بگوشم حميد.
- من تنها شدم.
- يعنی چه؟
- شیر قرارگاه نصرت هم رفت
- کی؟
- عبدالمحمد هم شهيد شد.
- بگو هر طوری شده او را عقب ببرند.
صدای مهدی در بيسيم قرارگاه نصرت مملو از درد و غصه بود.که با ناراحتی می گفت: علی علی مهدی.
- بگوشم مهدی.
- آقا عبدالمحمد راهی بهشت شد.
- چه می گويی؟
- همين الان حميد گفت.
برای لحظاتی علی هاشمی سكوت كرد. باورش نمی شد عبدالمحمد رفته است. به عباس هواشمی گفت به بچهها خبر بدهيد فكری كنند.
اوضاع قرارگاه بهم ريخت. هر كس كه خبر را می شنيد انگار شوك به او وارد شده است. همه گريه می كردند. علی هاشمی همه را از سنگرش بيرون كرد. شايد او هم می خواست برای عبدالمحمد گريه كند.
كسی فكر نمی كرد اين قدر عبدالمحمد بی سر و صدا راهی شود و كسی هم خبردار نشود. صدای غلام محرابی در بيسيم می آمد كه فرياد می زد دو نفر بروند و سريع عبدالمحمد را از كنار پل شحيطاط بياورند عقب.
بچهها هر كاری كردند كه بتوانند از كمند محاصره عبور كنند و خودشان را به پل برسانند، آتش عراق اجازه نمی داد.
ساعتی بعد هرچه مهدی در بيسيم صدای برادرش حمید میزد جوابی از او نمی شنيد.
- حميد حميد مهدی جواب بده.
- حميد چرا ساكت شدی؟
- من مهدی ام جواب بده. حمید تو را به خدا جوابم را بده. الله بندسی قرارمان این نبود.
حميد هم طاقت ماندن بعد از عبدالمحمد را نداشت و او هم ردای شهادت را پوشيده بود.
تمام نيروهای حميد باكری هم همراه فرمانده شان به شهادت رسيده بودند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال سرداران شهید باکری 👇👇👇👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
طبق دستور، بچه های شناسايی هر چه گشتند خبری از عبدالمحمد و حميد نبود. آنها دست خالی برگشتند تا خبر رفتن آنها را بدهند.
عاقبت لشكرهای سپاه توانستند با فداكاری زياد جزاير را فتح كنند.
صدای مارش پيروزی بلند بود ولی بچه های قرارگاه نصرت داشتند در غم شهادت عبدالمحمد و سيدناصر گريه می كردند.
آن روز قرارگاه كسی نبود كه ساكت باشد. از هرگوشه آن صدای گریه میآمد ویاحسین گفتن بچهها تمام سنگرها را روی سرش گذاشته بود.
آن روز روز غم و اندوه بود و نبودن اين دو فرمانده كاملاً معلوم بود.
حالا عبدالمحمد و حمید هر دو شهید شده بودند و کسی نبود جنازهی آنها را عقب بیاورد.
در قرارگاه هر کس یاد این موضوع میافتاد آهی میکشید و از مهدی گله میکردند.
رحیم صفوی گفت: وقتی حمید روی پل شحیطاط شهید شد با مهدی تماس گرفتم و گفتم:آقا مهدی سعی کن جسد حمید را به عقب بیاوری. مهدی خیلی با جدیت و قاطعیت گفت: آقا رحیم! اگر همه جنازهها را توانستیم بیاوریم جنازه برادرم حمید را هم خواهم آورد.
رحیم میگفت: من خوب میدانستم مهدی، چقدر به حمید علاقه دارد و اصلاً هیچ کس را اندازه او دوست نداشت ولی اصلاً خم به ابرو نیاورد و گفت حمید هم مثل باقی بچههای مردم است.
حسین علایی هم همین موضوع را به شکل دیگری مطرح کرد و گفت: من به مهدی گفتم سعی کن حمید را عقب بیاورید.
- نه. حمید هم مثل باقی بچه ها.
احمد کاظمی هم که علاقه اش به حمید را همگان میدانستند حرفهایش را شروع کرد وگفت:
عمليات اين طور شروع شد که ما بايد از چند کيلومتر آب عبور ميیکرديم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزيره ميیشديم، ميیجنگيديم، عبور ميیکرديم و ميیرفتيم طرف نشوه و طرف هدفهايی که مشخص شده بود.
بيشتر اين نيروها را بايد در شب اول وارد جزيره ميکرديم تا بروند براي پاکسازی. بخشی از اين نيرو بايد با قايق ميآمد و بخشی ديگر در روزی که شبش عمليات ميیشد و بخشی هم اول تاريکی شب. که اين بخش آخر بايد با هليکوپترها هليبرن ميیشدند.
حميد با نيروهای فاز اول بلمها حرکت کرد که برود برای مسدود کردن کانال سوئيب، کانالی که راه داشت به پلی به نام شحیطاط، محل اتصال جزاير به هم از نشوه.
آن پل بايد گرفته ميیشد تا عراقيیها نتوانند وارد جزيره بشوند. حميد سريع به هدفهايش رسيد و از آنجا مدام گزارش ميیداد. ما وارد جزيره شديم. با حميد تماس گرفتيم. گفت پل شحیطاط دستش است. گفت: «اگر ميخواهيد نيرو بياوريد مشکلی نيست. برداريد بياوريد.»
سريع تمام نيروها را فراخوان کردم آوردمشان طرف پدها و درگيری اوليه شروع شد. تا صبح تمام گردانها را وارد جزيره کرديم. پيش حميد هم رفتم، ديدم آرايش خيلی خوبی گرفته روی کانال و پل سوئيب. برگشتم رفتم تکليف گردانهای ديگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پايگاههای ديگر، داخل جزيره، دست بدهند. گزارشهايی از جزيره ميرسيد که هنوز مقاومتهايی هست. آنها هم تا صبح خنثی شدند و جزيره افتاد دست ما. حالا ما بوديم و کلی غنيمت و نزديک دو هزار نفر اسير. نميیشد با هليکوپتر فرستادشان. هواپيماها آمده بودند توی منطقه و هليکوپترها را شکار ميکردند. مجبور شديم با چند تا قايق آنها را از جزيره خارج کنيم.
با حميد تماس گرفتم گفتم آماده باشد براي هدفهای بعدی.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
خبر رسيد طلائيه با مشکل جدی مواجه شده و عمليات نتوانسته در آنجا پيش برود. حالا ما بايد توقف ميکرديم تا وضع جبهه سمت چپمان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات داديم و استراحتی هم به بچهها.
به حميد نزديک بودم، حدود يک کيلومتر، و قرار بود از پلی که او گرفته عبور کنيم. حرکت ما بستگی به باز شدن طلائيه داشت. يعنی ما بايد با هم پيش ميرفتيم. حالا که طلائيه باز نشده بود رفتنمان معنا نداشت. از طرف ديگر، از سمت راست ما، تک هماهنگی زده شده بود که عراقيها را سرگرم ميکرد و آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راستمان هم مشکل پيدا کرد.
عراقيها داشتند خودشان را آماده ميکردند برای يک جنگ بزرگ و ما منتظر شديم تا شب بچهها بروند طلائيه عمل کنند و ما هم برويم طرف نشوه. قفل طلائيه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزيره برويم سمت طلائيه. چرا که جزيره وصل ميشد به پشت طلائيه. فاصله زيادی را بايد پشت سر ميگذاشتيم. به جز پل حميد (پل شحيطاط) پل ديگری هم بود که عراقيها از آنجا نيرو وارد ميکردند. عراق اصلا کاری به جزاير نداشت. مخفی هم نبود. از راه چند پل رفت طلائيه را تقويت کرد و فهميد ما پشت سرمان آب است و عقبه پشتيبانی نداريم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روی طلائيه و حالا ما بايد ميرفتيم سمت همين طلائيه. الحاق ما در طلائيه با بچههای ديگر دست نداد. مجبور شديم برويم پشت طلائيه، نزديک آن پلهايی که عراقيها طلائيه را از آنجا پشتيبانی تدارکاتی ميکردند. بيشتر قوای عراق آن طرف پل بود. ما مانديم و جزاير و فردا صبح، که جنگ اصلی در جزيرهها شروع شد.
عراقيها با خيال آسوده آمدند سراغ جزاير و تمام عمليات خيبر متمرکز شد روی سرزمينی محدود بدون عقبه و نارسا در لجستيک و آتش پشتيبانی و تدارکات.
با پنجاه شصت کيلومتر فاصله نميتوانستيم آتش عقبه داشته باشيم. عراقيها کاملا از اين ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبهروی جزاير، تقريبا از طرف جنوب، آن طرف کانال سوئيب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نيروهايشان در طلائيه و پاتکشان از همين جا شروع شد.
روز اول پاتک آنها شکست خورد. دنيای آتش روی جزيره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزيره منتهی ميشد به چند جا. اطراف جزيره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پياده چه سواره، از آنجا ميگذشت هدف تير مستقيم تانک قرار ميگرفت.
روز دوم فشار سختی به حميد و به پل شحیطاط آوردند. ميخواستند پل را از حميد بگيرند و او نميگذاشت. ما هم مرتب به او نيرو تزريق ميکرديم، از همان نيروهايی که آورده بوديم ببريم طرف نشوه. بقيه را هم توی جزيره بازسازی و سازماندهی کرديم و پخش کرديم به جاهايی که لازم بود.
پل را چند بار از حميد گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم يا چهارم بود که عراق خيلی آتش ريخت روی جزيره، از طرف طلائيه. طوری که شهيد حاج ابراهيم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و چند نفر از فرماندههای ديگر مجبور شدند بيايند جزيره پيش ما. آنجا ديگر فرمانده و غير فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحی دستش ميرسيد برميداشت ميجنگيد. مهدی تيربار برداشت و من آرپيیجی تا برويم به عنوان نفر بجنگيم. برايمان مسلم شده بود که گرفتن جزاير قطعی است و باز دست بر نميداشتيم.
نزديک صبح هنوز مشغول درگيری بوديم که خبر رسيد عراق رفته پل حميد را پشت سر گذاشته، دارد ميآيد داخل جزيره. مهدی سريع شهيد مرتضی ياغچيان معاون دوم لشکر عاشورا را فرستاد برود پيش حميد. که تا رفت خبر آوردند در جاده، دويست متر جلوتر از ما، شهيد شده است.
به مهدی گفتم: اين طوری فايده ندارد. بايد يکی از ما برود پيش حميد.
حميد وضعش را مرتب گزارش ميداد، با صلابت و آرامش، و درخواست نيرو ميکرد و مهمات، بيشتر از همه خمپاره. ميگفت: خمپاره شصت يادت نرود.
و ما هر چی داشتيم ميیفرستاديم. آرپيیجی، کلاش، خمپاره شصت، و تمامش هم در حد جيرهيی که سهميهاش بود. آخر مجبور شده بوديم مهمات را جيره بندی کنيم. وسيله برای آوردن مهمات نبود. هواپيماها هم هر تحرکی را زيرنظر داشتند و شکارشان ميکردند و هيچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نميرسيد. هر نيرويی که ميرفت عقب، فشنگهايش را تا دانه آخر ميگرفتيم ميبرديم خط و بين بچهها پخش ميکرديم. همين جا بود که به مهدی گفتم: «من ميروم پيش حميد.»
فاصلهمان با حميد زياد نبود. پياده رفتم. آتش آنقدر وحشی بود که هيچ نيرويی نميتوانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا ديد خنديد. گفتم: «نه خبر؟»
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel