سرداران شهید باکری
#سلام_فرمانده😊 #شهید_سردار_دلها_آقا_مهدی_باکری #خاطرات #قسمت_سوم_و_چهارم 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
#قسمت_سوم
.
#نیم ساعت گذشت
احساس کردم از بالا سر و صدایی نمی آید🤔
#سرک کشیدم،فقط یک جفت #پوتین دم در بود ، فهمیدم مهدی #تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛
#بی انصاف ها!
#چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش
تا من را دید،بلند شد #سلام کرد و دو زانو روبه رویم نشست. 🌺باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد🙂
#دستش را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبه ی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، #توش حلقه بود💍
#حلقه را دستم کردم که در زدند. #آمده بودند دنبال مهدی
گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند#جبهه
گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید"
#از شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره
🌺بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت
#رفت تا دو ماه و نیم بعد ...
.🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿
#قسمت_چهارم
.
#من مهدی را از قبل نمی شناختم
#برادرش حمید آقا و خواهر بزرگشان را چرا
#حمید اقا،مربی آموزش اسلحه مان بود،بعد از #انقلاب ،کاخ جوانان ارومیه تبدیل شده بود به #کانون جوانان
#کلاسهای آموزشی داشتند،تیراندازی،امدادی،تفسیر،احکام
#من آموزش اسلحه میرفتم، 🌺طریقه ی باز و بسته کردن اسلحه یادمان میدادند و برای تمرین تیراندازی،میبردنمان کوه های اطراف ارومیه... #همه ی این علاقه ها از سال۵۶با کلاسهای بهائیت آقای نعمتی شروع شد
اسم کلاس بهانه بود که حساسیت ایجاد نکند
یک جزوه ی بهائیت داشتیم که اگر ماموری میآمد بازرسی،میگذاشتیم جلوی دستمان
#هر کسی را به کلاس راه نمیدادیم
#چند نفر بودیم که همدیگر را میشناختیم.در این کلاس ها بنا بود مدرس تربیت کنند؛کسی که بتواند سخنران هم باشد
#نهج_البلاغه میخواندیم و تحلیل میکردیم
کتابهای #مذهبی خوب را معرفی میکردیم،میخواندیم و بحث میکردیم
#تفسیر قرآن داشتیم
پدرم با اینکه در رفت و آمد ما سخت گیر بود،اما مانع رفتن به اینجور کلاسها نمیشد😊
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
وصيت نامہاش📜 را بـاز ڪردم...
اشڪ هایم را پاك ڪردم...
#نوشتہ_بود ✍
«پدر و مادر عزيزم من✋ #زڪات_فرزندان شما بودم ڪہ با طيب خاطر پرداختيد،حالا بہ فڪر #خمس باشيد»
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
هدایت شده از سرداران شهید باکری
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسلام علَی الْحسَیْن
🌹وعلی علی بْن الْحسین
🌹وعلی اولادالحسین
🌹وعلی اصحاب الحسین
🌷 بـسم رب الـشـهدا 🌷
چه زیباست🌤
صبحی که باتماشای لبخند تو آغاز شود
گـر تو بخنــدی غم وغصـــــه از دلم بارسفر می بندد،
بخنـــــــدکه لبخند گل زیباست.😊
صبحتون منوربه لبخندشهدا
@bakeri_channel
🔅 رهبر انقلاب: پیروزی در عملیات کربلای یک و #آزادسازی_مهران، حیثیت نظامی #صدام را از بین برد. ۶۵/۴/۲۹
🗓 ۱۰ تیر ماه سالروز آزاد سازی شهر مهران
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
🔅 رهبر انقلاب: پیروزی در عملیات کربلای یک و #آزادسازی_مهران، حیثیت نظامی #صدام را از بین برد. ۶۵/۴/۲
🇮🇷 بیشتر از 32 سال از عملیات #کربلای_یک و آزادسازی شهر مهران بعد از چندبار محاصره می گذرد، روزهایی که قلب امام شاد شد.
💐این روزها نه تنها زمزمه میکنیم، نسیمی جانفزا می آید بوی کربلا می آید بلکه از مرز مهران، قدم در راه زیارت کربلا می گذاریم و همه را مدیون شما هستیم ای شهدا.🌷
🌹مدیون کسانی که روحشان از ارتفاعات قلاویزان پرگشود و مهر وجودشان یکبار دیگر، مهران را برای ایران باقی گذاشت تا رد پایشان امتداد جای پای زائران حسینی باشد.
مثل امروز، رزمندگان با ندای "یا ابالفضل العباس علیه السلام "#مهران را آزاد کردند.
💠شادی روح شهدای عملیات کربلای یک صلوات.
✅۱۰ تیر ماه سالروز آزادسازی شهر مهران گرامی باد
#کانال_سرداران_شهید_باکری
⏬⏬⏬
@bakeri_channel
غرق دریای عبادت هامی قان آغلادی قارداش
سینه لر داغلادی قارداش
عرش اعلاده ملک لر هامی حسرتله دئیردی
نه گوزه ل بنده لرین وار
نئجه رزمنده لرون وار
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
سرداران شهید باکری
شهید علی اکبر سودی ❤️ @bakeri_channel 💚
شوخی رزمندگان در جبهه
چشم شیشه ای
خاطره ای ازشهید علی اکبرسودی به نقل ازجانبازسرافرازسرهنگ حاج ابوالقاسم محتشمی
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
یک روزموقع نوشیدن چای( دردزفول مقرلشکر31عاشوراء) علی اکبرروبه من کرد وگفت: چشم هایت را ببند, من دست هایم را به صورت توخواهم کشید,بعد توخود را درکتری خواهی دید؛ومن هم به خاطر اینکه درجمع بچه ها مزاحی کرده باشیم, چشم هایم را بستم,اودست هایش را به دوده وسیاهی اطراف کتری کشید وصورت ما را قشنگ سیاه کرد وبچه ها زدند زیزخنده,بعدش من رفتم تا دست وصورتم را با آب وصابون بشویم وچشم مصنوعیم را درآوردم تا آب بکشم,
شهید سودی خواست کمکی کرده باشد لذاشیلنگ آب را به سروصورتم گرفت وچشم پروتزم(مصنوعیم)ناخودآگاه ازدستم سرخورد وبه جوی فاضل آب افتاد.علی اکبروبچه ها بیل به دست مسیرفاضل آب را که شن روان وبا لجن همراه بود با دقت وارسی کردند که چشم شیشه ای ما را پیدا کنند؛ولی هرچه تلاش کردند نتیجه ای نگرفتند ومن هم بالاجباردریک فرصتی که به دست آمده بود,مرخصی گرفته وراهی تهران شدم برای پروتزجدید.
❤️ @bakeri_channel 💚
حواسمان باشد اگر این کانال های
#خدایی را فراموش کنیم، سراغ کانال های #شیطانی می رویم....!
#کانال_شهدا_را_فراموش_نکنیم.
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
سرداران شهید باکری
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
سال 64 بود که لشکر و به تبع
آن گردان علی اکبر ع در
تنگه چار زبر کرمانشاه مستقر بود ،
آن موقع به کرمانشاه ،
باختران می گفتند .
شهید رحیم قصاب معمولاً به
همرزماش به زبان ترکی
می گفت: بورا باخ
( موقعی که آن زرمنده
بر می گشت بهش نگاه کنه )
می گفت : ترانده درعملیات کربلای پنج بود
موقعی که داشتیم حرکت می کردیم
به سوی پل کانال ماهی ،
دیدم دستش رو گذاشته
روی شکمش پیراهنش خونی بود،
تیر یا ترکش به شکمش خورده بود ، نزدیکش شدم ، بهم گفت دارم شهید میشم ، چیزی نداشتم بهش بگم ،
فقط گفتم رحیم الان امداگرها
دارن می رسن، و بعد به
حرکتم ادامه دادم.
راوی :سرهنگ پاسدار حاج ابوالقاسم محتشمی
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
سرداران شهید باکری
مرتضی اسکندری پور – شهيد سيدعبداله كبيري(بيوك اقا)-شهيد محمد قنبرلو- مير حجت كبيري- يوسفي- مرحوم علي پيربداقي- شهيد حيدرمهديخاني-
نشسته از راست:عبداله مهدي اوغلي- سلطانعلي مقدم- غلامحسین رضالو -شهید شیرعلی شاه حسین زاده-صادق فرازي
سرداران شهید باکری
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
خاطره یی از سردارحاج یعقوب صمدلویی
نزدیکیهای عملیات مسلم ابن عقیل
بچه های گردان از کمبود پوتین گله داشتند اکثرا بدلیل کمبود پوتین ، و کوه پیمائیها و تمرینات متعدد ، زیره کفش بچه ها از رویه جدا شده بود و خلاصه اوضاع چندان مناسب نبود
رفتم پیش اقا مهدی باکری ، جریان را توضیح دادم و گفتم که ایام عملیات نیاز شدید به پوتین داریم اقا مهدی پیش من با تدارکات لشکر صحبت کرد و امار موجودی پوتین را از تدارکات را جویا شد اندکی بعد خبر دادند که حتی یک جفت پوتین هم در انبار تدارکات نمانده است ، اقا مهدی رو کرد به من و فرمود که شاهد بودی که هیچ پوتینی در لشکر نداریم بروید بچه ها را جمع کنید همینطور که امدید پیش من اوضاع را رو راست به بچه ها شرح دهید و بگید که پوتین نداریم ،امدم بچه ها را جمع کردم و عین قضایا را همینطور که اتفاق افتاده بود طبق فرمایش اقا مهدی به بچه ها رساندم عکس العمل بچه ها خیلی زیبا بود انجا یک بیعتی با ما بستند و گفتند که تا جان در بدن داریم در رکابتان هستیم و این مسائل سر سوزنی اراده ما را سست نخواهد کرد ، بعدا در اجتماعات گردان مشاهده میکردم که بچه ها دور پاهایشان را طناب پیچی کرده اند تا زیره کفشهایشان جدا نشود ، عملیات مسلم ابن عقیل شد درگیری و اتش شدید دشمن به اوج خود رسید در اثناء عملیات ناگهان ترکشی سر از بدن یکی از بسیجیها جدا کرد و سرش چند متری از بدنش جدا افتاد زیر اتش سنگین ودر ان گیر و دار ، ناگهان یکی دیگر از بسیجیها برخواست و ان سر مبارک جدا افتاده را برداشت و به پیکر مطهر رساند و جملگی را درآغوش گرفت ، هی نهیب زدم که در این کشمکش شدید و زیر باران گلوله ها این چه کاری است که میکنی الان هم خودت به هوا میری گوش نداد خودم را بهش رساندم از پشت پیراهنش را گرفتم و کشیدم که پاشو برو سنگر ، برگشت و ملتمسانه گفت که آقا یعقوب پدر را از پسر جدا نکن ، انجا بود که فهمیدم ایدل غافل این پیکر مطهری که جلوی چشم این عزیز سر از تن اش جدا شده است فرزندش بوده است و از همه جانسوز تر حکایت ان طنابی بود که دیدم دور کف پاهای این بسیجی شهید پیچیده شده است ....
السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
هدایت شده از سرداران شهید باکری
زندگینامه فرمانده دلاور لشگر ۳۱ عاشورا #شهید #آقامهدی_باکری از ازدواج تاشهادت
⏬⏬⏬
سرداران شهید باکری
#فرمانده_شهید_مهدی_باکری 🌹اللهم صل علی محمد وال محمدوعجل فرجهم #خاطرات #قسمت_ششم_هفتم
#قسمت_ششم
.
🌸یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده.
#سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد.
#شهردار ارومیه حرف میزد،🌹صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد که ببیند این شهردار کی است
او چشمش پایین بود و دوتا دستش را روی میز در هم حلقه کرده بود و آرام حرف میزد🙂
🌸صفیه گفت:"این دیگه چه شهرداریه؟چرا اینقدر آروم حرف میزنه؟😇"و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کرد
#به ذهنش هم نرسیده بود ممکن است او روزی بیاید خواستگاریش))☺️
🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃
🌴 @bakeri_channel