🚩سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم محسن حیدری ، علی زاده اکبر ، هادی باغبانی گرامی باد.
🔹 28 #مرداد 92
@bakeri_channel
🍂🍂
🔻 گمشده هور 8⃣5⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
تنها شده ام و با خودم فکر میکنم بهتر است یک شب جودی را برای شام دعوت کنم خانه ی خودمان که نمی شد، آمدم و از حاج عباس که جانشین قرارگاه است و در حکم بزرگتر بچه ها خواستم تا مهمانی منزل او باشد.
دور سفره نشسته ایم، به بچه ها می گویم:
- ببخشید که اینجا دعوتتون کردم. من دیگه رفتم قاطی مرغ ها و خونم هم کوچیکه. جودی راستی، وقتی شما اسير شدی ما عملیات را دو ماه عقب انداختیم.
- چرا؟
- چون مطمئن نبودیم شما حرفی نزنی دو تا از نیروهای اطلاعاتی رو فرستادم دنبالت تا پیدات کنند، در بیمارستان زبیر تو رو دیده بودند. تحقیق کردند و مطمئن شدند که چیزی نگفته ای.
- یعنی شما دنبال من اومديد؟
- بله اومدیم فکر کردی ما نیروهامونو به همین راحتی ول میکنیم؟!
- نه على، از این بابت که مطمئنم. مادرم که خیلی از شما راضيه و تشكر میکنه. میگه شما تو این مدت دائما بهش سرکشی کردی و کارهاش رو انجام دادی.
سرم را پایین می اندازم، :
- نه بابا کاری نکردیم که، اینا همه وظیفه است.
*.*.*
خدا دعوتمان کرده که به خانه اش برویم. دیدار خودش که تا حالا نصيبمان نشده، زیارت بیتش برایم غنیمت است. نامه داده اند که به همراه چند تن از فرماندهان دیگر قرار است برای حج تمتع امسال اعزام شویم. اما به خاطر درگیری هایی که در مناطق است فقط برای انجام اعمال می رویم.
وقتی به ننه و بقیه خبر دادم خیلی خوشحال شدند. قبل از من کسی مگه نرفته بود و در خانه تازگی داشت. تاريخ حركت مشخص شده است. از بچه های قرارگاه خداحافظی می کنم. از تک تک نیروها حلالیت می طلبم و میگویم که هوای جزیره را داشته باشند. جودی در قرارگاه نیست. با سید می رویم دم خانه شان. مادرش صدایش کرد که کاظم بیا، بچه های سپاه کارت دارند. می آید دم در و مثل همیشه بی مقدمه می پرسد:.
- چی شده؟ خیر باشه.
- خیر که خیره دارم میرم مگه اومدم خداحافظی.
- به سلامتی از کجا میری با چی میری؟
- میرم شوشتر بعد تهران. با هواپیما میریم دیگه.
- صبر کن من هم باهات بیام میخوام برم تهران. کارهای درمانم مونده.
- باشه بیا. از خدا خواسته بودی. زود باش که دیر شده.
همراه باشید
«قربان گرد و خاک سر و صورتت بروم؛ آقا مهدی! دلمان خیلی برای تو تنگ شده؛ قربان چشمان خستهات بروم؛ پلکهایت از خستگی افتاده؛ آقا مهدی بلند شو و سر از دجله یا اقیانوسها در بیاور؛ نمیدانم کجایی؛ ولی خیلی نبودنت را حس میکنیم. تو روح مایی؛ سردار مایی و نمادی از غیرت مردم آذربایجانی.»
گفتی سپیده دم
چه دل انگیز ودلرباست
گفتم تبسم تـو
بسی دلرباتراست
گفتی چه دلگشاست
افق در طلوع صبح
گفتم که چهره تو
از آن دلگشاتر است
#سلام_صبحتان_بخیر_با_عطر_شهدا
@bakeri_channel
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
بـــراےســـربلنـــدےمــــا
پشت این سنگر هاےخاڪے
خــــون دل خــــوردنـــد...😔
خــاڪ برسرمــان!
اگــر،
براےسرمستےچند روزہ ےدنیا ،
خونشـــــان را ســنگر ڪنیم ...😓
@bakeri_channel
🕊🏴🕊🏴🕊🕊🕊🕊
هرچه در خاطر من
بود فراموشم شد
جز خیال تو که
هرگز نرود از یادم...
#سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری
همراه ما باشید👇👇👇
@bakeri_channel
.
.
💞بسم رب عشق💞.
.
#لذت_دیدن_رویت_به_دلم_می_چسبد...💕
#دوست_دارم_که_فقط_سیر_نگاهت_بکنم💞
.
آدم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد
که یک مهدی باکری پیدا شود و در جواب اصرار های خواهرش برای دیدن دختر بگوید: مهم ایمان است نه ظاهر دختر .
و وقتی خواهرش به شوخی بهش گفت که اصلا شاید دختره کچل باشه بخنده و بگه خب اون کچلو رو هم باید یکی بگیره دیگه😅
.
آدم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد
که وقتی ب داماد میگوید میخواد مهریه اش یک جلد قرآن و یک کلت کمری باشد بفهمد داماد هم همین نظر را داشته💞
.
که از فردای عروسی سادگی زندگی بدون تشریفاتشان مهریه..جشن عقد و عروسی...بشود زبونزد همه مردم و منبر علمای شهر....🤗
.
.
که وقتی برنج چفته شد از همسرش بشنود تو آشپزیت خوبه ها برنجی که من خریدم بد بوده 😒😁 .
آدم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد
که بعد از ازدواج تمام جهزیه اش بفروشد را بدهد کمک برای جنگ ۰۰ و فقط لوازم ضروری را نگه دارد 😊⚘
.
.
که چند ماه بعد ازدواجش
همسرش به او بگوید
"میخوام برم جبهه ...
تو هم باهام میای...؟"😔
.
ادم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد که وقتی از شدت دلتنگی و دوری گریه کند مهدی اش به او بگوید تو همرو ول کردی دلبستی به من ...صفیه !این دنیا مثل شیشه میمونه نباید بهش دلبست😔
#زندگی_یعنی_عشق_تو_را_درد_کشیدن... .
آدم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد که وقتی همسرش شهید شد۰۰.
بگوید دلم میخواد،تو مسیر تشییع…
تو آمبولانس کنارش باشم...💕
ولی با سکوت مواجه بشه...
دلش هرّی بریزه...💔
وپیش خودش بگه..
نکنه مهدی باکری هم...
مثه علی و حمید باکری...
جنازهای نداره...؟!
آخرشم...
حسرت دیدنش به دلش بمونه... .
#بگذار_حالت_را_بپرسم_گرچه_دیر_است
#عالیجناب_شعرهایم_رو_به_راهی؟😔
.
آدم گاهی دلش از این مهدی باکری ها۰۰ حمید باکری ها۰۰ عباس بابایی ها ۰۰ و ابراهیم همت ها و مهدی زین الدین ها و۰۰ میخواهد که مثل یک آفتاب در زندگی یک دختر طلوع میکنند و پرتوهای ایمانش تا ابد باقی میماند
.
#حسرتی_گر_به_دلم_هست_همان_دیدن_توست...😔
#کجایند_مردان_بی_ادعا!
#عاشقانه_های_آسمانی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
۰❤با همین چادر و چفیه شده ای همسفـــرم
.
تو فقط باش کنـــارم ، شهادت با مــــن...
.
با همین چــــادر و چفــیه شده ام همســفرت... .
ای به قربـــان تو یارم ، شهـــادت با هم...
@bakeri_channel
#فرمانده_کجایی
هوای تو
بی هوا می آید
و دلتنگم می کند
#سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری
همراه ما در کانال سرداران شهید باکری باشید👇👇👇
@bakeri_channel
gol_pooneha_140766.mp3
5.4M
گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد.
همراه ما در کانال سرداران شهید باکری باشید👇👇👇
@bakeri_channel
🍂🍂
🔻 گمشده هور 9⃣5⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
شب پیش یک شام مفصل خانه ننه همه دور هم جمع بودیم و خداحافظی ها را کرده بودم. الآن خیلی سریع به سمت تهران راه می افتیم. جودی را دم بیمارستان می گذاریم و با سید به سمت فرودگاه میرویم. دم سالن ورودی به سید می گویم:
- تو برو معطل نشو.
سید با همان لحن شوخی همیشگی اش یک التماس دعای غلیظ به من گفت : و رفت. داخل فرودگاه که میشوم میبینم احمد سوداگر و کوسه چی و محمدی و کیانی و چند نفر دیگر هم رسیده اند. جلو می روم و سلام و علیک گرمی میکنیم. قرار شده با آخرین کاروان و تحت پوشش برویم و با اولی هم برگردیم. آخرین کاروان مربوط به ترکمن صحراست. همین که رفتیم داخلشان شوکه شدیم انگار همه از همان گنبد محرم شده اند، لباسهای احرام یک دست سفید تنشان است. ما چند نفر با کت و شلوار آمده ایم بین اینها همین طوری با تعجب نگاهمان می کنند.
- احمد، سیاست این مملکت رو ببین، حالا یعنی خواسته پوشش درست
کنه. حالا که اینها دستی دستی میخوان ما رو به کشتن بدند. تا رسیدیم اونجا خودم میرم دو کلمه عربی حرف میزنم و اعلام پناهندگی میکنم.
- مگه میتونی بیچارت میکنند، همه جا اسمت هست.
رسیده ایم به جده. تا آمدیم از گیت رد بشویم حین بازرسی وسایل با ماژیک یک علامت ضربدر قرمز روی کیف ما زدند و بقیه کیف ها را نگاه هم نکردند.
- دیدید؟ حالا ببین چه بلایی سرمون بیارند. کوسه چی سرش را بلند میکند و می گوید:
- بابا تو که خیبر رو راه انداختی دیگه نباید بترسی که.
- برادر اینجا فرق میکنه. کشور غريبه!!
بی کاروانی دارد کم کم برایمان مشکل درست می کند. نمی دانیم چه کار باید بکنیم و کجا محرم بشویم. خودمان را به زور داخل یکی از ماشین های کاروان ها چپانده ایم و وسط راه هم محرم شده ایم. حالا باید دنبال یک جا برای ماندن بگردیم. دم در یک هتل که برای گرفتن جا ایستاده ایم متوجه میشوم یک نفر از جده همین طور تعقیب مان کرده است. احمد نگاهم میکند
- على مثل اینکه خبرهایی هست
- آره از اون ضربدر قرمز معلوم بود، یه طوری دست به سرش کن.
- غريبه ایستاده است جلوی هتل و کاپوت ماشینش را زده بالا، یعنی خرابه می خواهم درستش کنم. احمد هم رفته و جلوی رویش و روبروی ماشین ایستاده و دارد به عربی یکسری کلمه سر هم میکند.
همراه ما در کانال سرداران شهید باکری باشید👇👇👇
@bakeri_channel
سلامےگرم
درطلوعی زیباتقدیم
شما مهربانان❣
روزتان متبرکـ به نگاه خدا
آرزومیکنم پنجره
دلتون همیشه روبه
خوشبختےبازبشه
دلتون ازشادےلبریز
سلام صبحتون بخیر🕊
@bakeri_channel
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹هر که آمد به تماشای تو بی دل برگشت
🌹دل ربایی، هنــرِ این شهدا می باشد...
#روزتان_پر_ازنگاه_پر_مهر_شهدا
🌺التماس دعا آقا مهدی🌺
@bakeri_channel 🕊
دنیایم را با شما آذین بستہ ام
تا با شما نفس بڪشم
با شما زندگے ڪنم
تا مگر روزے مثل شما بشوم
روزے ڪنار نامم بنویسند
#شہیـــد
@bakeri_channel
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
#مادرانہ😔
با خـــنده گفتمش
بہ سلامٺـــــ ، سفر بخیر
وقتے ڪہ رفت
از تو چہ پـنهان
دلم گرفٺـــــ....
#به_یاد_مادران_شهدا
@bakeri_channel
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🍂🍂
🔻 گمشده هور 0⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
- ماشینت خرابه؟
- آره خرابه.
- این خرابه یا ما خرابیم؟ تکلیفم رو روشن کن، از جده تا اینجا دنبال مایی، به اینجا که رسیدی ماشینت خراب شده؟
- نه والله، خرابه.
- خب من برات درستش میکنم، میری؟ برو استارت بزن.
می رود که استارت بزند خودش خاموش می کند. احمد عصبانی شده و دارد داد میزند:
- استارت رو نگه دار.
بالأخره ماشین را راه انداخت و آن مرد رفت. من هم از خنده ریسه رفته ام،
- ایول از کی تا حالا ماشین تعمیر میکردی؟ این شجاعتت رو حتما گزارش میدم.
- آره حتما گزارش کن. این تازه یکی از هنرامه.
در هتل زنگ میزنم به آقا محسن، تا میگوید بله. شروع میکنم به شوخی کردن،
- آقا محسن، آقا محسن کجایی که اینجا هم دست از سرمان بر نمی دارند. آنجا با شهری هاتون درگیریم اینجا با اینها.
یک قسمت از اعمال را انجام داده ایم و داریم از حرم بر میگردیم. یک ماشین عراقی خیلی اتفاقی جلوی من و احمد سبز شده. احمد می خواهد یک جوری حرصش را خالی کند. می نشیند و روی ماشین می نویسد الموتی صدام.
- ننویس.
- چی میشه مگه؟
همین طور دارم با احمد سر و کله میزنم که می بینم یک عراقی آمده روی سرش ایستاده. دست هایش هم گذاشته سر کمرش و دارد با غیظ به او نگاه میکند. احمد که سایه ی پشت سرش را دید سرش را بلند کرد ببیند چه خبر است، مرد هیکل دار عراقی با عصبانیت و فریاد می گوید:
- بخونش.
احمد هم که نمی خواهد کم بیاورد، جواب می دهد:
- من نوشتم که تو بخونی. دیدم هوا پس است و شرایط دارد بد می شود رو میکنم به مرد عراقی،
- شما مسلمان هستید آمديد مکه. ما هم مسلمان هستیم درست نیست با هم دعوا کنیم.
کلی برایش صحبت می کنم تا از خر شیطان پایین بیاید و برود.
- احمد دیگه از این کارها نكن. الآن من بودم نجاتت دادم. بعدأ معلوم نیست کسی باشه نجاتت بده ها.
همراه باشید
شهید روز عرفه مرتضی بصیری
تاريخ تولد : ۱۳۴۲
نام پدر :حسین
تاریخ شهادت : 19/10/1384
محل تولد :آذربايجانغربي /خوي
طول مدت حیات :42
محل شهادت :آسمان اروميه
مرتضي بصيري در بهمنماه سال 1342 در شهرستان خوي به دنيا آمد. پدر و مادرش مردماني متعهّد تحصيل کرده، آگاه در مسايل سياسي و معتمد اهل محل بودند. او از اوايل کودکي ضمن تحصيل علم وارد عرصه هنر گرديد و مهارت فوقالعادهاي در طراحي و نقاشي به دست آورد. در سن 13 سالي برنده مدال طلاي مسابقات نقاشي جوانان زير 16 سال جهان که در کشور کانادا برگزار شده بود، گرديد. مرتضي در جلسات قرائت و تفسير کلامالله مجيد و مجالس ذکر اهل بيت (ع) شرکت ميکرد. نوجواني او مصادف با آغاز انقلاب ايران بود و او عاشقانه در خيل ياران امام (ره) قرار گرفت و مردانه فرياد برآورد مرگ بر شاه...
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج درآمد و در پايگاه شهيد صمصامي به فعاليت پرداخت. با آغاز جنگ نيز داوطلبانه راهي ميدان جنگ شد و بارها زخم عشق را به جان خريد. اواسط سال 1365 به عضويت نيروي هوايي سپاه درآمد و پس از طي دورههاي آموزشي لازم در داخل و خارج از کشور به عنوان مهندس پرواز با تخصص موتور هواپيما انجاموظيفه کرد و مسئوليت سوخترساني و تجهيزات فرودگاهي را پذيرفت.
او سپس به زبان انگليسي، ترکي استامبولي و فرانسه تسلّط يافت و به عنوان استاد پرواز، خدمتش را ادامه داد. بصيري علاقه زيادي به تدريس داشت؛ لذا در آموزش و پرورش تهران به عنوان مربي پرورشي به تربيت نوجوانان همت گمارد و در مجتمع رازي و مدرسه راهنمايي شهيد عبدالهي مشغول به خدمت شد. سال 1373 با بانو علويزاده پيمان بست و همراه و همسفر او گرديد و خداوند به يمن اين ازدواج دو کودک صالح را به او هديه داد.
مرتضي در سال 1380 به عنوان مهندس پرواز به پايگاه هوايي قدر انتقال يافت و کار روي هواپيماي فالکون را آغاز کرد و سرانجام در روز نوزدهم ديماه سال 1384 در سن 42 سالگي در مأموريتي به اروميه به همراه سردار کاظمي و ديگر فرماندهان سپاه به اوج پرکشيد و نامش را در دفتر عاشقان نينوا ثبت کرد.