eitaa logo
سرداران شهید باکری
479 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
443 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
شادی روح شهیدمهدی باکری و همه ی شهدا ...
سرداران شهید باکری
زندگینامه فرمانده دلاور لشگر ۳۱ عاشورا #شهید #آقامهدی_باکری از ازدواج تاشهادت ⏬⏬⏬
. 🌺پرده را عقب زد که مهدی را در کت و شلوار دامادی ببیند😊 سرش را خم کرد و از زیر درخت انار که غرق گل بود،رد شد از مرد دیگری که مثل ساق دوش همراهش می آمد،بلندتر بود درخت آلو مکث کرد،اولین بار بود که صورت مهدی را از روبه رو میدید آهسته گفت:این هم آقای داماد زن ها سرشان را اوردند نزدیک سر صفیه☺️ بزرگ پرسید:کدام یکی داماد است؟ مهدی را نشان داد "همون که اورکت پوشیده" سبز که شلوارش بالای پوتین نیم دار گِتر شده و زانو انداخته بود . 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 . ها طبقه ی بالا بودند من را صدا زدند بروم دفتر را امضا کنم یوسف و عاقد توی راه پله ها ایستاده بودند بله را گفتم😌 و دفتر را امضا کردم و برگشتم دقیقه بعد،مادر بزرگ پرسید:"چی شد صفیه؟پس کی بله میدی؟"😳 گفتم:"مادر جون،تموم شد"🙈 خور گفت:میگفتی اقلا یه دست میزدیم.و تازه شروع کردند به کف زدن عقد ما بود😊 سفره هم پهن نکرده بودیم،چون خریدی نداشتیم خریدمان یک بود که به اصرار مهدی خریدم💫. دو ساعت قبل از اینکه داماد بیاید، آقا،برادر مهدی آمد و یک آیینه ی مستطیلی دور فلزی کوچک و دو جعبه سیب زرد آورد سیب ها مال باغ خودشان بود🙂🍎 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 🌴کانال سرداران شهید باکری ⏬⏬⏬ http://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a همراه ما باشید
سرداران شهید باکری
#سلام_فرمانده😊 #شهید_سردار_دلها_آقا_مهدی_باکری #خاطرات #قسمت_سوم_و_چهارم 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
. ساعت گذشت احساس‌ کردم از بالا سر و صدایی نمی آید🤔 کشیدم،فقط یک جفت دم در بود ، فهمیدم مهدی مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛ انصاف ها! سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش تا من را دید،بلند شد کرد و دو زانو روبه رویم نشست. 🌺باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد🙂 را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبه ی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، حلقه بود💍 را دستم کردم که در زدند. بودند دنبال مهدی گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید" شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره 🌺بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت تا دو ماه و نیم بعد ... .🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿 . مهدی را از قبل نمی شناختم حمید آقا و خواهر بزرگشان را چرا اقا،مربی آموزش اسلحه مان بود،بعد از ،کاخ جوانان ارومیه تبدیل شده بود به جوانان آموزشی داشتند،تیراندازی،امدادی،تفسیر،احکام آموزش اسلحه میرفتم، 🌺طریقه ی باز و بسته کردن اسلحه یادمان میدادند و برای تمرین تیراندازی،میبردنمان کوه های اطراف ارومیه... ی این علاقه ها از سال۵۶با کلاسهای بهائیت آقای نعمتی شروع شد اسم کلاس بهانه بود که حساسیت ایجاد نکند یک جزوه ی بهائیت داشتیم که اگر ماموری میآمد بازرسی،میگذاشتیم جلوی دستمان کسی را به کلاس راه نمیدادیم نفر بودیم که همدیگر را میشناختیم.در این کلاس ها بنا بود مدرس تربیت کنند؛کسی که بتواند سخنران هم باشد میخواندیم و تحلیل میکردیم کتابهای خوب را معرفی میکردیم،میخواندیم و بحث میکردیم قرآن داشتیم پدرم با اینکه در رفت و آمد ما سخت گیر بود،اما مانع رفتن به اینجور کلاسها نمیشد😊 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
سرداران شهید باکری
#سلام_آقا_مهدی😊🌹 #خاطرات #قسمت_پنجم #از_ازدواج_تا_شهادت 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚 به ما بپیوندید⏫
. 🌺بعد از آموزش اسلحه را نصفه رها کردم و رفتم جهاد سازندگی؛ روستاها ومحله های پایین شهر سر میزدیم و تا جایی که از دستمان بر میامد،مشکلاتشان را حل میکردیم. ها در شهرک کارخانه قند زندگی میکردند. 🌺آنها خانواده های بی بضاعت شهرک را به ما معرفی کردند،اینطور بود که با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم. ،مهندسی مکانیک تبریز درس خوانده بود😊.آن موقع شهردار ارومیه بود🌿، اما وقتی آمد خواستگاری من،استعفا داده بود و با همکاری میکرد.☺️ روز از جنگ میگذشت.آن روز بعد از ظهر دوستم حمیده آمد خانه ی ما حمیده تازه با یکی از بچه های شهربانی کرده بود؛ نادری مادر و خانم برادرم کنار ما نشسته بودند و چهارتایی با هم اختلاط میکردیم. خواست برود،دم در تنها که شدیم گفت:"مهدی باکری را میشناسی؟من رو فرستاده خواستگاری😌 آقای باکری دنبال یه همسر اسلحه به دست میگشت.🌺🙃 شمارو معرفی کردیم.نظرت چیه درباره او؟" من که نمیشناختمش گفتم:"باید فکر کنم."😉🙈 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚 به ما بپیوندید⏫⏫⏫
. 🌸اما فکر اینجاش را نکرده بود که دوریشان اینقدر زود برسد. کرد از کسی که زن به دست بخواهد و ی همسرش یک کلت کمری باشد😇،توقع دیگری نمیشود داشت! که حلقه خریدند،مهدی قبل از اینکه برود،پرسید"نظرتون درباره مهریه چیه؟" دوست داشت بداند توی سر مهدی چه میگذرد.گفت:"هر چه شما بگید"مهدی فوری گفت:"یک جلد قرآن😊 با یک کلت کمری"🔫🤐 وقت به کسی نگفته بود دوست دارد مهرش چه باشد از کجا میدانست؟چرا از مهدی نپرسید؟تازه یادش افتاده بود نگفت که خودش همین را میخواسته🙂 . 🍀مهدی میگفت:"ما یک روحیم در دو بدن😌.اصلا یعنی همین،من و تو حالا شده ایم یک، یک قوی"💪 از مهدی هر خواستگاری میآمد،استخاره میکردم جواب میدادند"صبر کنید. نصیبتان خواهد شد" 🌷مهدی همان بود.آنقدر مطمئن بودم که حتی استخاره هم نکردم. دو ماه و نیم بعد از عقدمان،مهدی یک بار تلفن زد.☎️خودمان تلفن نداشتیم. ی یکی از همسایه ها را داده بودم که ما را بی خبر نگذارد. آمد و گفت حمید آقا زنگ زده و گفته فلان ساعت آنجا باشم،مهدی میخواهد تماس بگیرد📞 مهدی هی میپرسید"صفیه حالت خوبه؟مشکلی نیست؟من بیایم؟" اینقدر نگران بود؟نگو آقای نادری سر به سرش میگذاشته"😌 برو.دختر مردم را عقد کرده ای و گذاشته ای و اومدی؟پاشو برو دست زنت را بگیر و ببر خونه خودت" کرده بود من به دوستم چیزی گفته ام یا او ناراحتی من را دیده و به شوهرش گفته که او اینطور میگوید🌹🌹 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚 به ما بپیوندید⏫⏫⏫
سيره و منش شهيد باكري چه تاثيري در مجموعۀ بسيجيان داشت؟ چگونه مي توان او را به نسل امروز معرفي كرد؟ ما اگر شهدا را همانطور كه بودند معرفي كنيم، نسل جوان استقبال خواهند كرد. اگر واقعيتها را بگوييم، همان اسناد و عكسها نمايانگر شرايط واقعي جنگ است، که در لحظۀ شهادت اين سخنان رد و بدل شد، لذا مي بينيم كه چقدر موثر خواهد بود. اگر مهدي باكري را همانطور كه بود تعريف كنيم، خشم او، محبت، لطافت و زيباي ها و را، همه را اگر همانگونه كه بود بگوييم، قطعا تاثيرگذار خواهد بود... 📎يك روز در پادگان پدافند اهواز، ديدم بچه ها دارند در يك حوضچه هايي وضو مي گيرند. ديدم كه آب لبالب پر شده و يك رزمند هاي آستين خود را بالا زده و تلاش مي كند كه چاله را باز كند تا آب رها شود. از دور نگاه مي كردم، پيش خودم مي گفتم كه عجب دلي دارد، حالش به هم نمي خورد. او چطور اينجا را تميز م يكند؟ آمدم از آن طرف وضو بگيرم كه متوجه شدم آن است.  جا خوردم. يك تعارفي هم كردم كه آقا مهدي اجازه بدهيد اينجا را من باز كنم، اما در دلم اين موضوع جدي نبود. گفت كه نه من باز كردم. باكري چنين شخصی بود. همين صحنه را وقتي مي گوييم براي همه ملموس است كه آقا مهدي از همان ابتدا آسمانی نبودند و مثل بقيۀ مردم بود، اما خودش را به آن جايگاه رساند. 👈 ... @bakeri_channel
؟ پاسداری از وحی، ادامه راه انبیاء وائمه، صلحا وشهدا؛ حافظ مکتبی که پیامبر برایش زحمتها کشید وجنگید؛امام حسین برایش شهیدشد.خونها و جانها برایش دادند.پاسداری تکلیف هست نه ماموریت..(شهیدمهدی باکری) ... 🌷 @bakeri_channel
پاسدارازدیدگاه‌شهیدمهدی‌باکری: : | اثرات مثبت درست فکرکردن | اثرات منفی درست فکرنکردن بایستی از خیلی چیزها که نیست بگذرد، برای مردم عادی حلال باشدبرای را بداند؛ و برنامه هایش را ؛ وهمیشه در انتخاب ها اصل وفرع را در نظر بگیرد... 🌷 @bakeri_channel
#شهیدمهدی‌باکری در ۳۰ فروردین ۱۳۳۳ در میاندوآب و در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. در همان آغاز کودکی مادرش را از دست داد. او و دوستانش نقش مهمی در برپایی تظاهرات شهر تبریز در ۱۵ خرداد ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ داشتند. همان زمان وی توسط ساواک شناسایی شد و بارها برای بازجویی و تحت نظر آزاد شد. پس از اخذ دیپلم وارد #دانشگاه‌تبریز شد و در رشته #مهندسی_مکانیک شروع به تحصیل کرد. در حین تحصیل خبر شهادت برادرش، علی باکری را به وی دادند. بدین ترتیب او دومین عضو خانواده خویش را نیز از دست داد.... #سردار_جاویدالاثر #مهندس #جزیره_مجنون #لشکر۳۱عاشورا #الله_بنده‌سی #خدایامراپاکیزه‌بپذیر #شهادت:۲۵اسفند۶۳ #عشق یعنی سردار مجنون جزیره مجنون #ادامه_دارد... @bakeri_channel
20 1363 - آغاز با رمز « (س)» با هدف تصرف کامل هورالهویزه و کنترل جاده العماره به بصره در منطقه ای به وسعت800 کیلومتر مربع آغاز شد. گرامی میداریم یاد وخاطره شهدای عملیات بدر ودرود وسلام میفرستیم برروح پرفتوح امام ره وشهدای این عملیات و.... «عبدالرزاق میراب: قبل از عملیات «بدر»، رزمندگان لشکر عاشورا پس از شنیدن سخن «مهدی باکری» عهد بستند تا جان در بدن دارند بجنگند و شهید شوند. عبدالرزاق میراب رزمنده دوران دفاع مقدس : قبل از شروع عملیات، « » در سخنانی به رزمندگان لشکر عاشورا گفت که هرکس توانایی حضور در عملیات را ندارد به یگان‌های دیگر ملحق شود، اما رزمندگان لشکر عاشورا پس از شنیدن این سخن با عهد بستند تا جان در بدن دارند بجنگند و شهید شوند. وی افزود: به همین جهت شاهد بودیم که در عملیات «بدر»، رزمندگان لشکر عاشورا مردانه پای عهدشان ایستادند و لحظه‌ای «مهدی باکری» را . شهید «مهدی باکری» با اشاره به لحظه شماری این شهید والامقام برای ملحق شدن به رزمندگان در خط مقدم، تصریح کرد: «باکری» لحظه به لحظه پیگیر شکستن خط و پیشروی رزمندگان بود. زمانی که خبر شکسته شدن خط به وی رسید، بلافاصله به خط آمد. میراب ادامه داد: با آمدن «باکری» به خط مقدم، بسیاری از رزمندگان به شدت نگران شدند که مبادا اتفاقی برای وی بیافتد و او را قسم می‌دادند که به عقب برگردد، اما وی همراه با رزمندگان به پرداخت. رزمنده دوران دفاع مقدس با اشاره به عشق و علاقه رزمندگان به شهید باکری در طول عملیات، تصریح کرد: زمانی‌که در عملیات «بدر» به «دجله» رسیده بودیم، وی به همراه چندی دیگر از فرماندهان در حال بررسی عبور غواصان از آب بودند که چند رزمنده پس از شنیدن این سخنان، خود به آب زدند، اما به دلیل شدت بالای جریان آب این کار مقدور نشد. وی افزود: زمانی که «باکری» آن‌ها را دید که به آب زده اند، گفت: «مگر من به شما دستور عبور از دجله را داده بودم که این کار را کردید» و آن‌ها در پاسخ گفتند «همان‌طوری که قبل از شروع عملیات با شما عهد بسته بودیم که تا پای جان در عملیات شرکت کنیم و به فرامین شما گوش دهیم، این اقدام ما نیز در راستای همان عهد و پیمان بود».... @bakeri_channel