مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_شصت _یعنی نمیاد؟؟ مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد _نه زهرا
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_شصت_ویک
_آخ چقدر خوردیم
_چی چی و خوردیم هنوز یه بستنی باید به من بدی
مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد
_برو بچه پرو .به شهاب پیام دادم بیاد دنبالمون الان میرسه بریم
_چرا گفتی خو خودمون میرفتیم
_نه این وقت شب لازم نکرده تنها بریم
به محض خارج شدن از پاساژ شهاب را کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند
مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش آمد
_شهاب بایست
شهاب ماشین را نگه داشت
_شهاب بی زحمت برامون بستنی بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم
شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد
بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد
دخترا بستنی هایشان را برداشتند
شهاب پشت فرمون نشست
_داداش چرا برا خودت نگرفتی
_پشت فرمون که نمیشه مریم جان
مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد
_خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم؟؟
_خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه
مهیا سرش را تکان داد
_میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها
شهاب خیلی تلاش کرد تا خنده اش را جمع کند ولی زیاد موفق نبود چون لبخندی روی لبش شکل گرفت
_هر جور راحتید خانم رضایی
تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند... دم در، مهیا از هردو تشکر کرد
_مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون
_کوفت و مری جون فردا ساعت 7ادرسی که برات فرستادم
_۷صبح مگه می خوایم بریم کله پزی؟
_بله میخوایم بریم کله ی تورو بپزیم
_نمک
مهیا وارد خانه شد...
مهلا خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت
_اومدی مادر
_نه هنو تو راهم
_دختر گنده منو مسخره میکنی
_مسخره چیه شما تاج سری
_حالا این چیه دستت
مهلا خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد
_بیا ببین شال گردنتو آماده کردم
مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت... گونه ی مادرش را بوسید
_وای مامان خیلی قشنگه مرسی... بابایی کجاست
_رفته مسجد
_پس من برم بخوابم شب بخیر
_شب بخیر
مهلا خانم اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد
_خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
@balaan365
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_شصت_ویک _آخ چقدر خوردیم _چی چی و خوردیم هنوز یه بستنی باید
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_شصت_ودوم
شهاب نمی دانست که چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود...
نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دیدکه اصلا نمی تواند تحمل کند
_میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی
_خانم رضایی؟مهیارو میگی؟
_آره
_مهیا اصلا نامزد نداره
_پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی
مریم خندیدو گفت
_آها،مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم... مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم... به من میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه
_برو پایین می خوام برم کار دارم
مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت
_به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه
_چشم
_چشمت بی بلا مری
_شهاب خیلی ....
شهاب خندید و ماشین را حرکت داد....
ماشین را کنار پایگاه پارک کرد
به سمت مسجد رفت
با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد
_اِ چتونه
محسن اخمی بهش کرد
_مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی
شهاب کنارشان نشست
_شرمنده بخدا دیگه دیر شد همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم؟؟ محسن با حاجی هماهنگ کردی
محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت
خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن
_شهاب پسرم
شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد
_سلام حاج آقا خوب هستید
_سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما
_این چه حرفیه رحمته
_پسرم، مهیا باهاتونه حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو
_چشم حتما نگران نباشید
_خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ
_بسلامت حاج آقا
به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن
_چته ؟؟
_خجالت نمیکشی میگی رحمته
شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم
پوشه را به سمت علی پرت کرد
_خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه
محسن به هردویشان اخمی کرد
_علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_شصت_ودوم شهاب نمی دانست که چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_شصت_وسوم
_مهیا بدو آژانس دم دره
_اومدم
زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت
از زیر قرآن رد شد
_خداحافظ
مهیا سوار ماشین شد
_مهیا مادر مواظب خودت باش
_چشم
ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت
_احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده
_آره خیلی
_کاشکی باهاش میرفتیم تا اونجا
_خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما
.......
مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند....
وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب تکون داد
مریم به سمتش اومد
_چته برا چی سرتو تکون میدی
_واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن
مریم نگاهی به دختر ها انداخت
ــ آره واقعا
_این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه
مریم مشتی به بازویش زد
_تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس
و آروم در گوشش گفت
_چادرت خیلی بهت میاد
مهیا چشمکی برایش زد
_میدونم
دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن...
شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد
که صدای یکی از دخترا دراومد
_بابا این برادر بسیجی جذابه ها
دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود. گفت
_کدومش... اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا
مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد
_مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن
مهیا با خنده سرش را تکون داد
دختره روبه مهیا برگشت
_مگه نه، این اخوی خوشکله
مهیابا خنده سرش را تکون داد
_آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه
_واقعا
مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دخترا شروع به پچ پچ کردن
_دیوونه چی میگی بهشون
مهیا شروع کرد به خندیدن
_دروغ که نگفتم
مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد
همه سوار اتوبوس ها شدند...
مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5بودند
نرجس و سارا هم اتوبوس شماره ۳
همه اتوبوسا حرکت کرده بودند
_کی حرکت می کنیم
_هنوز اتوبوس کامل نشده
شهاب و محسن سوار شدند...
همه ساکت شدند
_سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم... لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید، جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید، مواظب وسایلتون باشید لطفا، خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید
مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا....
_بگیر مهیا
_من سفید نمی خوام
_همشون سفیدن
_مشکی می خوام
_لوس نشو
_مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر
_عمرا بهت بده
_برو بینم.... سید، سید
شهاب به سمت مهیا اومد
_خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید
_شهاب صدات کنم
شهاب دستی به صورتش کشید
اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید
_این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام
شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت
_بفرمایید
مهیا تشکری کرد
و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب گاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند
مریم اروم در گوش مهیا گفت
_حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده
مهیا نگاهی به چفیه انداخت
_واه چفیه است ها
_اینو دوستش که شهید شده بهش داده
_شهید؟؟
_آره مدافع حرم بوده
مهیا چفیه را لمس کرد
و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد
_مدافع حرم....
#از_لاڪ_جیـغ_تـا_خـــدا
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_شصت_وسوم _مهیا بدو آژانس دم دره _اومدم زود شال گردن طوسی که م
#مجله_ادبی
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_شصت_وچهار
_مهیا بیدارشو
مهیا چشمانش را باز کرد...
اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند
مهیا از جایش بلند شد
_مریم کولمو بیارم
_نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار
_اوکی
شهاب کنار رفت تا دخترها پیاده شوند... او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست
کنار هم قدم برمی داشتند... مهیا به اطرافش نگاهی کرد
_وای اینجا چقدر باحاله
مریم لبخندی زد
_آره خیلی
مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید
محکم بر پیشانیش کوبید
_آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه
مریم خندید
_آروم میشنوه
_بشنوه به درک
شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد
_مهیا به نرجس میگه عفریته
نرجس به طرفشان آمد
_سلام خسته نباشید
مریم خنده اش را جمع کرد
_سلام گلم همچنین
شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد
مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدن تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد و شروع به عکاسی کرد
_مریم اینجا شلمچه است دیگه
_آره گلم
مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند...
شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت
مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد...
دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند
مریم به سمت کتاب ها رفت...
اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرزه بر تن مهیا انداخته بود
مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود
شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد
_خانم رضایی خانم رضایی
مهیا به خودش آمد
_بله
_اذان گفت.برید تو مسجد برای نماز و نهار
_سید این عکس کیه
شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد
_شهید محمد ابراهیم همت
مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت و اسم شهید را زیر لب زمزمه کرد
به سمت فروشنده رفت
_آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟
پول پوستر را حساب کرد
شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود....
_سید من باید برم وضو
شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود
_اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام
شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن
مریم مهیارا از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت...
#از_لاڪ_جیـغ_تـا_خـــدا *
#ادامه_دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانم_میرود #قسمت_شصت_وچهار _مهیا بیدارشو مهیا چشمانش را باز کرد... اتوبوس خ
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_شصت_وپنج
_کجایی تو
مهیا کنار سارا نشست
_رفتم وضو بگیرم
مریم مُهری به طرفش گرفت
_نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته
_تنها نرفتم با داداشت رفتم
نرجس به طرفشان برگشت
_با شهاب رفتی؟
_بله مشکلی هست
با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می مرد که با نماز فرادا فرقی نمی کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد
زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد
بعد از نماز سر سفره نشستد...
و در کنار بازیگوشی دخترا ناهار را صرف کردند
بعد از ناهار کنار مزار شهدا رفتند...
بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن
به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد
همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت
آی شهدا دست ما رو بگیر …
بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره... شرمنده ایم بخدا …
همت همت مجنون....
حاجی صدای منو میشنوید...
همت همت مجنون...
مجنون جان به گوشم...
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر...
محاصره تنگ تر شده …
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی….
خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند...
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند….
خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم.... ولی انگار دیگه اثری نداره …
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده....، بوی گناه می ده....
همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان....
فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم ….
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه....
ولی کو اخوی گوش شنوا…
حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه…….
همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ….
کو اونایی که گوش میدن.
حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن.... چه برسه به عملش.....
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه....
کمک می خوایم حاجی …….
به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند
داری صدا رو…….
همت همت مجنون…….
حکایت ما الان اینه،
ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته،....
کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم.... به شهدا
ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم.... ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید... .بخدا پشیمون میشید
شهدا شرمنده... دستمون رو بگیرید
مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد
باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن
شانه های مریم می لرزیدن....
سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن.
شهاب زود چشم هایش را دزدید
راوی صحبت هایش را تمام کرد
شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت
_خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه
الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا
همه از هم متفرق شدن...
مهیا مشغول عکس گرفتن شد
با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد
_خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین
_خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم
_نمیشه اصلا
مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد
شهاب ناچار بند کیفش را کشید
_خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه
_ولی من این عکسارو لازم دارم
شهاب استغفرا... زیر لب گفت
_باشه دوربینو بدید براتون میگیرم
_مین برا من خطر داره برا شما نداره
_خانم رضایی لطفا دوربینو بدید
مهیا دوربین را به شهاب داد
شهاب آرام آرام جلو رفت
مهیا داد زد
_قشنگ عکس بگیرید سید...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_شصت_وشش مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_شصت_وهفت
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند....
چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند
سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت...
با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد
بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند...
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
_چته؟
_هیچی خسته ام
_راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
_خب بهت گفتم برا....
_قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد
_انکار نکن
شهاب سرش را تکان داد
_آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
_خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین...
شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد
_اِ درست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه
_ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر
شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش....
مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند...
دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید
_ازواج کردید مهیا جون
مهیا ادای گریه گردن را درآورد
_نه آخه کو شوهر
مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد
_خجالت بکش
رو به دخترا گفت
_جدی نگیرید حرفاشو، خل شده
یکی از وسط پرید و گفت
_پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته
مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد
_وی مریم شوهر پیدا کردم
مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد
_عزیزم کدوم برادر منظورت
دختره اطرافش را نگاه نکرد
_آها اون اونی که بیسیم دستشه
مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند... مریم شروع کرد به خندیدن
مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد
_واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر
مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت
_دلتم بخواد داداشم به این خوبی
دخترا با کنجکاوی پرسیدند
_اِ خانم این داداشته؟
_آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله
مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد
یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت
_من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود
مهیا با حرفش گر گرفت...
اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند
_چی گفتی شوما آبجی؟؟ ناموس منو زیر نظر داشتی
با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند
مریم اشک هایش را پاک کرد
_بمیری دختر اشکمو دراوردی
شهاب به دخترها اخمی کرد
_لطفا آروم خانم ها
مهیا سرش را پایین انداخت
مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه مرد
_از کی داداش من ناموس شما شده بود
مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت
_شوخی بود
مریم خندید
_بله بله درست میگی
مهیا از جایش بلند شد
_من برم به مامانم زنگ بزنم
_باشه گلم
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_شصت_وهفت بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند...
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_شصت_وهشت
_وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن...
_خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت!
همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند.
یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت.
_برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟
_این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید!
دختره ایشی زیر لب گفت.
_این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!!
شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد!
مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد.
_عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!
بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند.
_بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه.
همه به سمت سلف رفتند.
مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت
_حلوا شکری؟!؟
دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند.
مهیا به سمت میز آخر سالن رفت.
مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند.
نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...
خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند.
بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند.
استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛
گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند.
مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد.
مهیا با لحن با مزه ای گفت:
_یا حضرت عباس!!!
همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند.
شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت.
_چیزی شده؟!
_نه سید بفرمایید.
شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست.
ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند.
۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛
به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست.
شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد.
دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند.
شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید.
لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود!
_تموم کردید خانم رضایی!
مهیا بله ای گفت.
شهاب اسلحه هارا گرفت
و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت...
از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا
#ادامـه_دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_شصت_وهشت _وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدا
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_شصت_ونهم
کلاس ها تا عصر طول کشیدند....
همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند.
بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند.
هوا تاریک شده بود.
اینبار همراه ها جابه جا شده بودند
نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود.
مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد.
با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود....
مهیا از جایش بلند شد.
_چی شده دخترا؟!
_ماشین خراب شده مهیا جون!
مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند.
نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود.
به سمت نرجس رفت....
_من میرم سرویس بهداشتی!
نرجس به درکی را زیر لب گفت.
مهیا به اطرافش نگاه کرد.
در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند!...
شهاب رو به نرجس گفت.
_لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم.
_همه هستند!
اتوبوس حرکت کرد....
شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود.
مخصوصا با بودن مهیا!!!
می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد.
*
مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد...
که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت...
*
شهاب در را باز کرد....
دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند.
نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود.
_یا فاطمه الزهرا!
به طرف نرجس رفت.
_نرجس خانم! نرجس خانم!
نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید.
_بله؟!
_خانم رضایی کجان؟!؟
***
نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید.
_نم... نمی دونم!
شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد...
_یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!!
مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد.
_چی شده؟!
شهاب دستی در موهایش کشید.
_از این خانم بپرسید!!!
نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است.
مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت.
_وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!!
دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند.
زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت.
یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد.
_مهیا جون کیفشو جا گذاشته!
شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید!
محسن داد زد.
_کجا؟!
_میرم دنبالش...
_صبر کن بیام باهات خب!
اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد....
از.لاڪ.جیـغ.تا.خـــدا
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_شصت_ونهم کلاس ها تا عصر طول کشیدند.... همه دوباره سوار اتو
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هفتاد
مهیا به سمت جاده دوید....
با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود.
هوا تاریڪ شده بود...
و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد....
مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد.
_سید...سید...شهاب!!
گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود.
با حرص اشک هایش را پاک کرد.
_نرجس! کسی اینجا نیست؟!
به هق هق کردن افتاده بود.
با فکر اینکه به آن ها زنگ بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود.
فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت آن ها را روی زمین پرت کرد.
هوا سرد بود...
و پالتو را در اتوبوس گذاشته بود. نمی دانست چه کار کند نه می توانست همانجا بماند و نه می توانست جایی برود. می ترسید...
میترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بی کسی می کرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سر جایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد.
با صدای بلند داد زد:
_شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...!
در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند.
از ترس سر جایش ایستاد؛ و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید.
نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد.
با ترس و چشمانی پر اشک به اطرافش نگاه می کرد.
با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛...
مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد.
طرف راستش یک تپه بود.
با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد...
صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود.
چشمانش را با درد باز کرد!
سعی کرد بشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید.
دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود...
زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد.
اشک های گرمش بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند.
گلویش از جیغ هایی که زده بود می سوخت.
پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی توانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود!
شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد.
آن منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشد. زیر لب مدام اهل بیت را صدا می زد و به آن ها متوسل می شد.
دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند.
فاصله ی زیادی تا رسیدن به آنجا نمانده بود.
به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
در را زد.
_خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟!
اما صدایی نشنید...
از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد:
_خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟!
بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد.
سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد...
_چیکار کنم خدا! چیکار کنم!
شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت.
احتمال داد که شاید برای مهیا باشند...
از.لاڪ.جیـغ.تا.خــدا
#ادامه_دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هفتاد مهیا به سمت جاده دوید.... با ترس و پریشانی به دو طرف جا
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هفتادویک
به سمت همان مسیر دوید....
و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد.
یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت.
اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود.
دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید.
موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد.
بیسیمش را هم که جا گذاشته بود....
نمی دانست باید چکار کند.
حتما تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند...
دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید.
سر دردِ شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند...
با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد.
مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد.
شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛
نمی توانست درست ببیند. با ناامیدی زمزمه کرد...
_مهیا کجایی آخه...
بعد با صدای بلندی داد زد:
_مـــــهـــــــیـــــــــا...
مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت.
مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت.
نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت.
سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود.
نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود.
با ناامید با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد.
شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت..
شهاب صدای هق هق دختری را شنید.
_مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟!
مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت:
_سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون!
شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت...
_از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین...
شهاب سریع خودش را به مهیا رساند.
با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد.
_حالتون خوبه؟!
مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد!
_توروخدا منو از اینجا ببر...
شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد.
صلواتی را زیر لب فرستاد.
مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت.
_آخ... آخ...
_چیزی شده؟!
_دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه!
شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت.
_آروم آروم از جاتون بلند بشید.
شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد.
_اینوبگیرید کمکتون کنه...
با هزار دردسر از آنجا خارج شدند...
شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست.
شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد.
مهیا از درد دستش گریه می کرد.
شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛
گفت:
_مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید...
مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد:
_سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی!
شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد.
مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود.
شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند.
_معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟!
مهیا فقط سرش را تکان داد.
_چطوری دستتون آسیب دید؟!
_از بالای تپه افتادم!
شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت.
شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت.
_سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم.
_
_خونه ما؟!
_
_باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان!
_
_نه چیزی نشده!
_
_خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا...
گوشی را قطع کرد...
اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد...
_پیاده بشید. رسیدیم...
از.لاڪ.جیـغ.تا.خـــدا
ادامه.دارد...
#ادامه_دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هفتادویک به سمت همان مسیر دوید.... و همچنان اسم مهیا را فری
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هفتاد_ودو
_آرومتر خانم!
پرستار چشم غره ای به مهیا رفت.
_تموم شد.
مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت.
شهاب در زد و داخل شد.
_کارتون تموم شد؟!
_آره!
_خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند.
شهاب به سمت صندوق رفت....
بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند.
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب هم پشت فرمان نشست.
_سید...
_بله؟!
_مامان و بابام فهمیدند؟!
شهاب ماشین را روشن کرد.
_بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند...
_وای خدای من!
_مریم مادر، زود آب قند رو بیار...
شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت.
_مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده...
مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد.
_پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید.
مریم، لیوان را به دست مادرش داد.
و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد.
_دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر!
شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند.
احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد.
مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست.
از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود.
با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت.
با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد:
_اومدند!
اما با دیدن مهیا شل شد...
همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند.
مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت.
با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند.
_مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟!
به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت.
مهیا از درد چشمانش را بست .
شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت:
_خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید.
مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد.
_یا حسین! دستت چرا شکسته؟!
دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید.
_این زخم ها برا چیه؟!
با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد.
_مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه.
مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند....
احمد آقا جلوی دخترش ایستاد.
نگاهی به شهاب انداخت.
شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت.
_شرمنده حاجی!
_نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه!
با سیلی که احمد آقا به مهیا زد،
مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
محمد آقا به سمت احمد آقا آمد.
_احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟!
محسن، سرش را پایین انداخت
و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هفتاد_ودو _آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. _تموم
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هفتاد_وسه
احمد آقا روبه مهیا گفت:
_اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.
محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت....
محمد آقا روبه مریم گفت:
_دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت.
شهاب می خواست حرفی بزند؛
اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.
مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد.
و با صدای لرزانی گفت:
_خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت...
و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد...
شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد.
به دیوار تکیه داد.
چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون آمد.
دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد.
با خنده گفت:
_من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
_نگاه کن صداش رو!
_همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
_اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
_میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
_آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!!
_از کجا؟!
_بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
_نرجس؟!؟نه بابا!!!
_برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن!
_خواهرم! درمورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!
_صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟
_نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
_آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند...
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.
مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت.
شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود.
مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هفتاد_وسه احمد آقا روبه مهیا گفت: _اینو زدم، به خاطر اینکه به
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هفتاد_وچهار
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست...
سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد...
از گم شدن مهیا
از کاری که نرجس کرد
از شکستن دست مهیا
تا سیلی خوردن مهیا
هیچکدام برایش قابل هضم نبود
با صدای در به خودش آمد
_بفرما
مریم وارد اتاق شد
صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت
_شهاب حالت خوبه
شهاب دستی به صورتش کشید
_نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته.... مخصوصا کاری که نرجس انجام داد
مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت
_میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود... اما کاری که نرجس انجام داد... واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
_انتظار دیگه ای از تک فرزند «حاج حمید» نداشته باش
_شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد
_مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار
مریم از جایش بلند شد
_باشه شبت بخیر
مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد
مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید
_مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری
مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد
_مامان بی زحمت چراغو خاموش کن
با نشستن احمد آقا کنارش... سرش را با تعجب را بالا آورد
احمد آقا گونه اش را نوازش کرد
_اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت
_وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم... چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم... اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم... فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی
مهیا پدرش را درآغوش گرفت
_شرمنده... من نمی خواستم اینجوری بشه
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
_دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن
_اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم
_بس کن دختر بخواب
احمد آقا چراغ را خاموش کرد
_هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد
احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست
مهیا با لبخند به در بسته خیره شد
حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود
" موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هفتاد_وچهار شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و ر
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هفتاد_وپنج
از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد
از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت
مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد
_آخ مامان پامم شکست
آرام از جایش بلند شد
_کیه
_مریمم
_ای بمیری مری بیا بالا
مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست...
_چند بار گفتم بهم نگو مری
_باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
_سلام
_علیک السلام
مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد
_بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی
_کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
_وا پات چرا قرمزه
_اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم
مریم زد زیر خنده
_رو آب بخندی چته
_تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
_اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم
پایش را بالا اورد و نشان مریم داد
_این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
_خوبت می کنیم
_جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟
_سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
_پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
_عکس چیو
_عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
_چشم پاشد
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت
_چی شده
_نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم
مریم محکم بر سرش کوبید
_زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
_عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
_کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد
_اینو بکن
مریم عکس را کند... و عکس شهید همت را زد
_مرسی مری جونم
مریم چسب را به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش را پایین انداخت
_مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
_چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
_بشین... فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
_باکی؟؟؟
مریم سرش را پایین انداخت
_حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
_محــســـن؟؟؟
مریم اخم ریزی کرد
_من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
_جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
_تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
_وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
_من برم دیگه کلی کار دارم
_باشه عروس خانم برو
_نمی خواد بلند شی خودم میرم
_میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت...
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود
نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد...
متفکر به دیوار نگاه کرد
تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هفتاد_وپنج از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر ر
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هفتاد_وشش
روی تخت نشسته بود...
و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند...
اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
_مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
_رفتم...
تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست...
و چادر را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد....
_من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
_وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
_نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید. خداحافظ!
_مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
_آره...
به طرف در رفت....
اما همان قدم های رفته را برگشت.
_اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد.
در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
_کیه؟!
_شهین جونم درو باز کن!
_بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.
_بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
_سلام! محمد آقا خوبید؟!
_سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
_خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
_اینجان بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
_مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
_باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
_سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
_خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
_اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
_ارزش نداری اصلا!
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود.
سرش را پایین انداخت.
_سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
_سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
_چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری...
_با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
_آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
_قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
_به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
_به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
_عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
_عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آرام همراهی کرد.
_ان شاء الله مبارکش باد!
_ماشاء الله به چشماش!!
_ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.صدای شهاب بود.
_مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
_وای خاک به سرم...حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دخترها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هفتاد_وشش روی تخت نشسته بود... و به چادر آویزانش خیره مانده ب
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هفتاد_وهفت
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بود...
در آخر، محسن به طرفشان آمد.
_سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
_سلام حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند.
_مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!
محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت.
_دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
_اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت سرخ شده بود؛
چیزی نگفت.
شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند.
مهیا به سمت آشپزخانه رفت.
خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند...
مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.
مریم سینی چایی را بلند کرد.
و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد.
مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد.
ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
_میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!
همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند.
اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و
مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد!
مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد.
_شرمنده کار من بود!
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.
پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.
_چرا شرمنده دخترم؟!
رو به حاج حمید گفت:
_جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت:
_شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!!
مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد.
شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت...
مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با
لبخند رو به مریم گفت:
_ممنون نمی خورم!
مریم آرام زمزمه کرد:
_شرمندتم مهیا...
مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...
ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند:
مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت.
ولی هرکه بود، خیلی سمج بود.
مهیا، دیگر کلافه شد.
ببخشیدی گفت و از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.
تلفن را جواب داد.
_الو...
....
_بفرمایید...
...
_الو...
....
_مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!
تماس را قطع کرد.
دوباره موبایلش زنگ خورد.
مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
_عقده ای...
سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد.
نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد....
به پاتختی نزدیک شد.
عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.
عکس را سر جایش گذاشت
که در اتاق باز شد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هفتاد_وهفت مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هفتاد_وهشت
_به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!
مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت.
_نه به خدا! من می...
_ساکت! برام بهونه نیار...
سوسن خانم وارد اتاق شد.
_فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم.
_درست صحبت کن!
_درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار...
مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد.
_نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم.
_چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟
مهیا نیشخندی زد.
_می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری...
دستشو بالا آورد.
_اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید.
سوسن خانم ترسیده بود. اما نمی خواست خودش را ببازد. دستی به روسریش کشید.
_مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟!
مهیا پوزخندی زد.
_خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.
_اینجا چه خبره؟!
مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند.
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛
سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد.
_پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد.
شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت.
_چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم.
تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد
_این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.
سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد.
مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد.
_چـ...چرا دروغ گفتید؟!
_دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند.
مهیا سری تکان داد.
_ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید.
غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود.
مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود.
کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود.
نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟!
لبانش را تر کرد و گفت:
_میشه یه سوال بپرسم؟!
شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت:
_بله بفرمایید.
_این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟!
شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت.
_شما از کجا میدونید؟!
مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت.
_اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد.
شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا!!! و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا!!!
به طرف عکس رفت...
و از روی پاتختی عکس را برداشت.
_آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش...
اون رفت و من جا موندم...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هفتاد_وهشت _به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هفتادونه
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد...
_یعنی چی جاموندید؟!
شهاب، نگاهی به عکس انداخت....
مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند...
_این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند!
شهاب نفس عمیقی کشید....
مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید!
_می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود....
مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد.
_یعنی اون...
_بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت.
_اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:
_متاهل بود؟!
شهاب سری تکان داد.
_وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.
شهاب، دستی به صورتش کشید....
بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد.
خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟!
دستی به صورتش کشید...
و از جایش بلند شد.
_من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
_ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.
_نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد.
مهمان ها رفته بودند....
مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند.
_نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟!
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
_به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!
_خیلی بدی مهیا...
مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند.
_والا... دروغ که نگفتم.
مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید.
_مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟!
_میدونم ناراحت شدی، شرمندتم.
_بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود.
مریم روی صندلی نشست....
_زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند.
مهیا، نفس عمیقی کشید....
باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد.
کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد.
موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد.
ـــ کیه؟!
ـــ منم!
در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد.
_سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش!
مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد.
و از پله ها بالا رفت...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هفتادونه مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد... _یعنی چی جام
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هشتاد
نگاهی به آدرس انداخت.
_آره خودشه...
سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد.
موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد.
_تو رستورانی؟؟؟
منتظر جواب ماند.
بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود.
هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآن...!!
با صدای پیامک، به خودش آمد.
_آره! بیا تو...
به سمت در رفت.
یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد.
تشکری کرد و وارد شد.
گارسون به طرفش آمد.
_خانم رضایی؟!
_بله!
گارسون، با دست به میزی اشاره کرد.
_بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند.
مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت.
مهران سر جایش ایستاد.
_سلام!
مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد.
_سلام...این چه وضعیه؟!
مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد.
_چیزی نیست... یه شکستگیه!
مهران سر جایش نشست.
_چی میخوری؟!
_ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید.
مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد.
_چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟!
_نه! چطور؟!
مهران، به صندلیش تکیه داد.
_نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت...
با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد.
_تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو...
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد.
_نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید.
دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت.
مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. اتمام بندنش به لرزش افتاده بود.
مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد...
که مهیا با صدای بلندی گفت:
_دستت رو بکش عوضی!
نگاه ها،همه به طرفشان برگشت.
مهران، به بقیه لبخندی زد.
_چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند.
_بگذار نگاه کنند...به درک!
_من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی!
مهیا فریاد زد:
_تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت!
کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید...
قدم های تند و بلندی برمی داشت.احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود!
وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ احساس بدی به او دست داده بود.
با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت.
آب سرد بود....
دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست.
دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند.
آن ها را در جیب پالتویش گذاشت.
وبه راهش ادامه داد.
نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هشتاد نگاهی به آدرس انداخت. _آره خودشه... سرش را بالا آورد و ب
#مجله_ادبی
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_هشتادویک
کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد.
وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد....
با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند.
قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست.
قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست.
سرش را به کاشی سرد، چسباند....
صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد.
دل بی تاب اومده...
چشم پر از آب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
دلی بی تاب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب...
شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد.
با صدای تلفنش به خودش آمد.
هوا، تاریک شده بود.
پیامکی از طرفش مادرش بود.
_مهیا جان کجایی؟!
_بیرونم، دارم میام خونه...
از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد.
پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد.
چای دارچین آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید.
از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد...
_عزیزم! چادر را پس بده.
مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد.
دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند....
چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت.
دستش را برای تاکسی تکان داد.
اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند.
با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت.
_مهیا خانم!
با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛
دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت.
_سلام...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانم_میرود #قسمت_هشتادویک کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هشتاد_ودو
_سلام... خوب هستید؟!
مهیا، خودش را جمع و جور کرد.
_خیلی ممنون!
_تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟!
_نه! تنها اومده بودم امام زاده.
_قبول باشه!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_خیلی ممنون!
_دارید می رید خونه؟!
_بله! الان تاکسی می گیرم میرم.
_لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون.
_نه... نه! ممنون، خودم میرم.
شهاب دزدگیر ماشین را زد.
_خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون.
شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت.
به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت.
کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید.
شهاب سوار ماشین شد.
_شرمنده دیر شد.
_نه، خواهش میکنم.
شهاب ماشین را روشن کرد.
قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد.
بند کیفش را در دستانش فشرد.
صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد.
_منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین...
ببین که خیس شدم...
عرق نوکریت این...
دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه...
مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد.
_منم باید برم...آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره...
سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود.
سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد.
تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد.
مهیا در را باز کرد.
_خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم.
اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد.
_مهیا خانم...
_بله؟!
شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد.
_من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستتون، هم...
دستی به صورتش کشید.
ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید.
اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد.
_تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید.
_کاری که نرجس خانم...
مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد.
_من، این موضوع رو فراموش کردم... بهتره در موردش حرف نزنیم.
شهاب لبخندی زد.
_قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید.
مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت.
_خیلی ممنون!
سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت.
مهیا به خودش آمد.
از ماشین پیاده شد.
_شرمنده مزاحمتون شدم...
_نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید.
_سلامت باشید؛ شب خوش...
مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد.
قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد...
_پس چته؟! آروم بگیر...!!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هشتاد_ودو _سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را جمع و جور کرد. _
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هشتاد_وسه
امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند.
بلندترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد.اینطور کمی بهتر بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
_مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟!
احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد.
_خانم داره با مریم میره، تنها نیست که...
مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد.
موبایل مهیا زنگ خورد.
_جانم مریم؟!
ــ دم درم بیا...
_باشه اومدم.
مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت.
_من رفتم...
تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید... اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید.
در ماشین باز شد و مریم پیاده شد.
_سلام! بیا سوار شو...
مهیا، چشم غره ای به او رفت.
به طرف در رفت.
_با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم...
_بشین ببینم.
در را باز کرد و در ماشین نشست.
_سلام!
_علیکم السلام!
_شرمنده مزاحم شدیم.
_نه، اختیار دارید.
ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
با ایستادن ماشین به خودش آمد.
با خود گفت:
_یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد.
از ماشین پیاده شدند.
شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد.
پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند.
شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت.
بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید.
مهیا کمی استرس داشت.
مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد.
بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد.
مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت.
_سلام عزیزم...... دلم برات تنگ شده بود.
مریم خندید.
_خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!!
خانم دکتر لبخندی زد.
_عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن.
مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود.
_نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه!
_حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر!
مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند.
_سلام مهیا!
مهیا سرش را بلند کرد.
با دیدن مهران،اول شوکه شد. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد!
مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت.
با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت.
_تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد.
_آروم باش مهیا جان!
مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید.
_بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟!
_می خواستم ازت عذرخواهی کنم.
_بابت چی؟!
_بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن!
_باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟!
بریم مریم!
مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند.
مهران، جلویشان ایستاد.
_یه لحظه صبر کن مهیا...
_اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟!
و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد.
_واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم...
مهران پوزخندی زد.
_تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟!
و با تمسخر خندید.
مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد.
شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد.
اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود.
_چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟
شهاب، به شانه اش زد.... مهران برگشت.
شهاب با اخم گفت:
_شاید، من بخوام این کار رو بکنم.
مهران، نگاهی به شهاب انداخت.
_شما؟!
شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ مهیا خانم مزاحمند؟!
مهیا لبانش را تر کرد.
_نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خواند برند.
مهیا، دست مریم را گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت....
شهاب، با اخم مهران را برنداز کرد و به دنبال دخترها رفت.
مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و آن اخمش کمی ترسیده بود...
موبایلش را درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد.
_سلام چی شد؟!
مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد، گفت:
_گند زد به همه چی...
_کی؟!
_شهاب!
ـــ ڪیییییی؟!
چرا داد می زنی؟!
_تو گفتی شهاب باهاش بود!!!
_آره...
_دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟!
_بیمارستان.
_خب من دارم میام خونت... زود بیا!
_باشه اومدم!
مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود.
مطمئن بود او را یک جا دیده است...
#ادامه_دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@balaan365
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هشتاد_وسه امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هشتادوچهار
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد....
در ورودی را باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش آمد.
_عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش را محکم بوسید.
_مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
_اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت.
_از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
_آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.... مهلا خانم سینی شربت را آورد.
_مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت را برداشت.
_راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
_شهاب؟!
_برادر مریم دیگه...
مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
_مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرته؟؟ نامزدته؟! اینطوری میگی؟!
دل و دست مهیا لرزید.کمی از شربت روی لباسش ریخت.
_چته مادر؟!
چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
_خب با این دست چیزی نگیر.
_من برم لباسم رو عوض کنم.
_پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم.
مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد.
_چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید.
موبایلش را از کیفش درآورد.تلگرامش را چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
_سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!.. من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم....امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.و دکمه بلاک را لمس کرد.
_برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صدایش را بلند کرد.
_آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد.
_مهیا بیا شام...
مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت.
_چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
****
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
_چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
_نمی تونم محسن...
_یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
_نمیدونم... نمیدونم!
_این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
شهاب، فقط سری تکان داد...
#ادامه_دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هشتادوچهار مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد....
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هشتاد_وپنج
ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود!
روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند.
تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت.
با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد.
با شنیدن صدای اتومبیلی ، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت.
همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند....
همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند.
مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود.
شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت.
شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد.
مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد...
زمزمه کرد.
_نکنه داره میره سوریه؟!... نه! خدای من...
احساس کرد، قلبش فشرده شد.
شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت.
مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت.
اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند.
مهیا به دیوار تکیه داد.
الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود...
احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است...
فقط می دانست، که این احساس به وجود آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد.
با حرڪت کردن اتومبیل ، چشمانش را محکم روی هم فشار داد.
بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود.
دستی به گلویش کشید.
قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند.
_الآن وقت رفتنت نبود، شهاب...
لعنتی، نباید می رفتی...
دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد.
پاهایش را، در شکمش جمع کرد.
دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند.
به عکس شهید همت خیره شد.
_بعد خدا... سپردمش به تو...
سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد
با عصبانیت از جایش بلند شد.
_تقصیر توه..... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی!
مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد.
_می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟!
_نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه!
_اینی که من دیدم عاشق نمیشه...
با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید.
_من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی...
_باشه حالا... چرا عصبی میشی؟!
پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت.
_دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم!
مهران چشمانش را باریک کرد.
_تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟!
به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت:
_این دیگه به تو ربطی نداره...تو کار خودت رو انجام بده...
#ادامه_دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هشتاد_وپنج ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تا
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هشتاد_وشش
_قشنگه؟!
مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بود؛ انداخت.
_آره...قشنگه...
_پس همین رو براش میگیرم.
سارا به طرف صندوق رفت.
از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دانست، شهاب دقیقا کجا رفته بود.
فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد.
ــ بریم مهیا...
مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند.
_تو چیزی نپسندیدی؟
_نه!
مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش را جلب کرد. دست سارا را گرفت و به داخل مغازه رفتند.
با ورودشان بوی گلاب به استقبالشان آمد.
مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود.
مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد.
_مهیا، اینجا چقدر قشنگه...
مهیا، با لبخند، سرش را تکان داد.
_آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟!
سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت.
عبای لبنانی خیلی زیبایی بود.
_وای! خیلی قشنگه!
مهیا به فروشنده گفت، تا آن را در سایز مناسب برایشان بیاورد.
نگاه دیگری به چادر ها انداخت.
چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش را جلب کردند.
تصمیم گرفت آن ها را بخرد.
به فروشنده گفت، که آن ها را، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر برایش بیاورد.
_مهر کجا باشه؟!
مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت:
_کربلا!
فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا را جلویش گذاشت.
مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم به او معرفی کرده بود هم برداشت که بخرد.
به طرف صندوق رفت و خریدها را حساب کرد.
_آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد.
_آره...بیا بریم شام بخوریم.
_باشه.
به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد.
_مهیا؟!
_جانم؟!
_چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟!
_نه!
_نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی!
_نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم!
سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد.
مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتواند با گفتنش بحث را سمت سفر شهاب بکشد. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید.
_بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست.
مهیا، سریع به طرفش برگشت.
_آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟!
_ماموریت!
_چه ماموریتی؟!
ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره!
_سوریه رفته دیگه؟!
گارسون به طرفشان آمد و سفارشات را روی میز چید.
مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت:
_الان چه وقت اوردن غذا بود؟!
سارا، در حالی که سس را روی پیتزایش می ریخت گفت:
_نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره!
مهیا با کنجکاوی پرسید:
_چه اتفاقی؟!
سارا که داشت لقمه را می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند.
مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد.
_ایِ کوفت بخوری...حرف بزن!
سارا لقمه را قورت داد.
_آروم دختر...چته؟!
_خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه!
_باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش!
مهیا شوکه دستش را جلوی دهانش گذاشت.
_همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟!
_تو از کجا میدونی؟!
مهیا هول کرده بود.
_شنیدم.
_آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنییدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده...
مهیا، دیگر صدایی نمی شنید....
فقط لب های سارا را می دید، که در حال تکان خوردن هستند...
حالش اصلا خوب نبود.
تصور شهاب در آن حالت او را دیوانه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه ندهد...
#ادامه_دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هشتاد_وشش _قشنگه؟! مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستا
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هشتاد_وهفت
_مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند.
_اومدم!
مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد.
کیفش را برداشت و به سمت در رفت.
امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت.
در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند.
با آن ها احوالپرسی کردند.
مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت.
_مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده!
مهیا، سرش را پایین انداخت.
نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند.
به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند.
_الله اڪبر...
_الله اڪبر...
فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران...
بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت.
_مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم...
_باشه عزیزم!
از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد.
به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد.
سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد:
_کتابفروشے المهدی...
وارد مغازه شد...
سلام کرد.به طرف قفسه ها رفت.
نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد.
با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت.
_کتب دینی و مذهبی...
مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت.
دختری کنار پیشخوان بود.
_ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید.
مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟!
دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت.
مهیا با دیدنش زمزمه کرد:
_زهرا...
زهرا، سرش بالا آورد.
با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت او را نمی شناخت.
_م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟!
_عجله نداری؟!
زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد.
_میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟!
_آهان...آره! آره!
مهیا، به رویش لبخندی زد.
به طرف پیشخوان رفت.
_بی زحمت حساب کنید!
_قابل نداره خانم رضایی!
_نه..؟خیلی ممنون علی آقا!
به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند.
با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند.
احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد.
_بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم.
مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛
می خواست اعتراضی کند که احمد آقا پیشدستی کرد.
_به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید..... دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون!
زهرا، سلامت باشید آرامی گفت.
احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند...
#ادامه_دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هشتاد_وهفت _مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند. _اومدم! م
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هشتادوهشت
مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت.
زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد.
_خب بگو...
_چی بگم؟!
_چطوری چادری شدی؟!
مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد.
_چادری شدنم اتفاقی نبود!
بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.
زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند.
_راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته!
_آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟!
_مثل اینکه صولتی بهشون گفته!
مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست.
_پسره ی آشغال...
_چته؟! چیزی شده؟!
_نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟!
زهرا ناراحت قاشق را داخل ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد.
_از اینجا رفتند!
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد!
ــ چرا؟!!
_یادته با یه پسری دوست بود؟!
_کدوم؟!
_همون آرش! پسر پولداره!!
ــ خب؟!
ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیست.
_خب... بعد...
ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه
میبره...
مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد.
_خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟
_نه شمارش خاموشه!
مهیا به ساعت نگاهی کرد.
ــ دیر وقته بریم...
زهرا بلند شد....
تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند.
زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
_خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی!
مهیا لبخندی زد.
_مرسی عزیزم!
مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت:
ــ زهرا...
ـــ جانم...
ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!
زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت.
ــ شب بخیر!
مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد.
به طرف خانه رفت.
سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن،
با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید .
وارد خانه شد.
سلام هول هوکی گفت و به اتاقش رفت.
پرده پنجره را کنار زد.
به اتاق شهاب خیره شد.
پرده کنار رفت.
مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد.
مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشست را پاک کرد.
لباس هایش را عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد.
برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود...
لبخنده حزینی زد.
خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: #آشفته_دلان_را_همه_شب_نمی_برد_خواب ...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هشتادوهشت مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت. زهرا، کنج
#مجله_ادبی
#رمان_جانَمْ_میرَوَد
#هشتاد_ونه
_ای بابا! این دیگه کیه؟!
دوباره رد تماس زد....
مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود...
چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت:
_مامان بریم؟!
_بریم!
مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند.
بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد.
محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند.
مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت.
_بنشین مریم! حالت خوب نیست.
_نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم.
مهلا خانم، خداروشکری گفت.
_پس مادر... مراسم عقدت کیه؟!
شهین خانم آهی کشید و گفت:
_چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خوان که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست.
شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود.
_محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد پس فردا باید مراسم برگزار بشه...
مهلا خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت.
_خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدین.... بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه
مهیا، اشاره ای به مریم کرد.
بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند.
مریم روی تخت نشست.
_چته مریم؟!
مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد.
_خبری از شهاب، نیست..
با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد.
با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد.
با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت...
کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت.
_عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟!
مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد.
_ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه!
_انتظار زیادی نیست! حقته!اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش...
_نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم !
_بلند شو؛ لوس نشو!
مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه.
مریم لبخندی زدبوسه ای به گونه ی مهیا زد.
_مرسی مهیا جان!
_خواهش میکنم خواهری. ما بریم دیگه...
_کجا؟! زوده!
_نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد.
مریم بلند شد.
_تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین..
همانجا با هم خداحافظی، کردند.
مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت.
با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت.
_بریم مهیا جان؟!
_بریم...
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَمْ_میرَوَد #هشتاد_ونه _ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد.... مهران
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_نود
مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت.
_بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟!
احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت.
_آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار.
مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد.
مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد.
_خسته نباشید...دختر و پدر!
مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت.
_آخیش...مرسی مامان!
احمد آقا لبخندی زد.
_امروزم خستت کردیم دخترم!
_نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم.
مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت.
_این ها رو برا چی جمع می کنید؟!
احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد.
برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاج اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد.
همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد.
مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد.
اما تا به گوشی رسید، قطع شد.
نگاهی انداخت.
مهران بود.... محکم روی پیشانیش زد.
موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد.
_آخه تو آدمی؟!... احمق بهت میگم بهم زنگ...
_مهیا...
مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد.
ــ اِ تویی مریم؟!
_پس فکر کردی کیه؟!
_هیچکی! یه مزاحم داشتم!
ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده!
مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت.
_جدی؟!
مریم با ذوق گفت:
_آره گل من! فردا منتظرتم...
_باشه گلم!
مهیا تلفن را قطع کرد....
روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد.
به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد...
_یعنی فردا میبینمش؟!
****
ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه!
مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هایش نگاهی انداخت.
مهلا خانم به اتاق آمد.
_بریم دیگه مهیا...
_مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟!
_ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه!
مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت.
احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد.
ــ بریم؟!
_آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!!
مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید.
ــ اِ...مامان!
از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند.
احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد.
در با صدای تیکی باز شد.
دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند.
هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند.
در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد.
مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند.
سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد.
مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند.
تکیه اش را به مادرش داد و...
#ادامه_دارد..
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_نود مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت. _بابا! این کتاب هارو
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_نود_ویک
مریم با گریه به سمت پله ها دوید
مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند...
سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده
تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود
احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
_حاجی چی شده
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
_چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم
مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد
مهلا خانم کنار شهین خانم نشست
_شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد
_باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا
گرفته
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض
میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود....
مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت
از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد...
مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود
مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند
_چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
_قبول نمیکنه پاشه
_مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
_مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن
_برسن.. من نمیام
_یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان.. بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فکر کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه... خودخواه نباش.
_نیستم
_هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگاه الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجایش نشست
_ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز...
_داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه... بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
_میگی چیکار کنم
در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد
_الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی
چشمکی به روی مریم زد... مریم از جایش بلند شد
_سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
_باشه
مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش.
از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت
شهین خانم سوالی نگاهش کرد
مهیا لبخندی زد
_داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید
_ممنون دخترم
_چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند
فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود
مهمان ها همه آمده بودند...
و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند
همه از جا بلند شدند...
مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت
همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود
اتاق خیلی شلوغ شده بود... سوسن خانم همچنان غر می زد
_میگم شهین جون جا کمه خو
_سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم
ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید
و نگاهی به مهیا انداخت
محمد آقا با اخم استغفرا... گفت
مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود
عقب رفت
_ببخشید الان میام
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست...
و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد
_دخترم
مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد
زود اشک هایش را پاک کرد
_بله محمد آقا چیزی لازم دارید
_نه دخترم.فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
_نه حاج آقا اصلا من...
_دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟
مهیا سرش را پایین انداخت
_بیا... به خاطر ما نه.... به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
_چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد...
#ادامه_دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab