eitaa logo
مجله روستای بلان🇮🇷
983 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
5.5هزار ویدیو
49 فایل
🇮🇷اصفهان ،شهرستان ورزنه ،بخش مرکزی ،دهستان گاوخونی جنوبی ،روستای بلان مجله روستای بلان🇮🇷 با رویکرد اطلاع رسانی وقایع فرهنگی،سیاسی،ورزشی......،مراسمات ملی ومذهبی پیشنهاد،انتقاد،ارسال مطلب وراه ارتباطی از طریق👇 @showra1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🍃🌸🍃✙═══✨﷽ إِنْ تُبْدُوا خَيْراً أَوْ تُخْفُوهُ أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوءٍ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا قَدِيراً «149» اگر (درباره خلق) آشکارا یا پنهانی نیکی کنید یا از بدی دیگران درگذرید خدا همیشه از بدیها در می‌گذرد با آنکه در انتقام تواناست 🔻 هرجا كه مظلوم در موضع قدرت قرار گرفت و عفوِ ظالم اثر تربيتى دارد، بايد عفو كرد و هرجا سكوت، موجب ذلّت مظلوم و تقويت ظلم است بايد فرياد زد. انتقام و قصاص، «حقّ» است و عفو و گذشت، «فضل». به فرموده‌ى ، بخشودن دشمن، سپاس چيره شدن بر اوست «اذا قدرت على عدوّك فاجعل العفو عنه شكراً للقدرة عليه» 💐شادے ارواح طیبہ صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷 💠 🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اظهارات جنجالی دیپلمات پیشین ایرانی درخصوص واگذاری بحرین در دوران پهلوی 🔸شیرین هانتر: یک ایرانی مقیم بحرین به من گفت ما را ارزان نفروشید. 💐شادے ارواح طیبہ صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷 💠 🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
🌿 👈شفلرا یک گیاه آپارتمانی مقاوم با برگ های چتری است و دارای انواع شفلرا ابلق ، شفلرا طلایی و شفلرا سبز می باشد 👈شرایط نگهداری شفلرا طلایی مانند نگهداری سایر شفلرا ها است ولی با این تفاوت که به نور بیشتری احتیاج دارد ☀️شفلرای طلایی به نور کامل و غیر مستقیم احتیاج دارد، نور زیاد و مستقیم باعث سوختن برگ ها و ایجاد لکه های قهوه ای روی آن می شود و نور خیلی کم هم باعث تغییر رنگ برگ ها می شود. حتما گیاه را هرازگاهی بچرخانید تا به تمام قسمت های آن نور برسد و رشد خوبی داشته باشد 💦آبیاری: ابتدا سطح خاک را چک کنید اگر به اندازه دو بندانگشت خشک بود آبیاری را با آب بدون املاح انجام دهید و از آبیاری کم و یا بیش از حد پرهیز کنید زیرا آبیاری کم باعث خشک شدن و پژمردگی برگ ها می شوند و آبیاری زیاد هم باعث پوسیدگی ریشه و زرد شدن و ریزش برگ ها می شود. ❌غبار پاشی ممنوع 👈شفلرای طلایی به خاکی غنی با زهکشی بالا که آب اضافی از آن خارج شود احتیاج دارد.بهترین ترکیب خاک شفلرا : خاکبرگ,کوکوپیت و پیت ماس و کمی پرلیت می باشد. ✅در بهار و تابستان با کود سه بیست تقویت شود 💐شادے ارواح طیبہ صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷 💠 🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
⚪🪰نیش پشه‌ها خیلی پیچیده‌تر از چیزیه که دیده میشه و خودش متشکل از ۶ قسمت سوزن‌ماننده که همشون تو پوست قربانی فرو میرن. آبی: پوست را شکاف میده، زرد: پوست را باز نگه‌ می‌داره، سبز: بزاق دهان پشه را وارد پوست میکنه و قرمز: خون قربانی را میکِشه. 💐شادے ارواح طیبہ صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷 💠 🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
🔷️ ساخت نمونه اولیه "دامپ تراک‌" خودرانِ ایرانی توسط مُحققان دانشگاه صنعتی اصفهان 🔸️مُحققان دانشگاه صنعتی اصفهان برای نخستین بار در کشور موفق به طراحی و ساخت نمونه اولیه "دامپ تراک‌" بدون راننده در مقیاس تحقیقاتی و کوچک شدند که در صنایع معدنی کاربرد دارد. 🔸️"دامپ تراک" کامیون یا کُمپرسی عظیمی است که در معادن و صنایع سنگین برای جابه‌جایی و انتقال مواد استخراج شده معدنی یا در تولید صنایع استفاده می‌شود. 💐شادے ارواح طیبہ صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷 💠 🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
🔹زخم معده و درمان آن 💐شادے ارواح طیبہ صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷 💠 🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
🍏بسته سلامت تصویری؛ روش‌هایی موثر برای کنترل سطح قند خون 💐شادے ارواح طیبہ صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷 💠 🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
✅ یه نکته مهم با موضوع طول گوشی تلفن همراه خودتون رو در نظر بگیرید، مثلا ۲۰ سانتیمتر در هر شبانه روز چند بار انگشت روی صفحه گوشی می‌کشید؟ حداقل صد بار حالا این تعداد دفعات رو ضرب در طول صفحه گوشی تون کنید، ببینید چه عددی به دست میاد... مثلا میشه ۲۰۰۰ سانتیمتر یا به عبارتی ۲۰ متر 😳جالبه که روزانه، انگشت شما ۲۰ متر روی صفحه گوشی حرکت می‌کنه و با هر حرکت، کلی اطلاعات از سایتها و شبکه های اجتماعی و... وارد ذهن شما میشه! ⁉️حالا سوال: آیا اساساً ذهن ما به این حجم از اطلاعات نیاز داره؟ آیا این انباشت اطلاعات، برای جهت دادن ذهن ما نیست؟ آیا با این کار، اذهان عمومی رو به هر طرف که بخوان نمی‌برند؟ یعنی ذهن من و شما را دارن مدیریت میکنه دیگه... درسته؟! پس مراقب باشیم...کنترل و مدیریت ذهنمون رو دست هر کسی ندیم. مراقب باشیم...در عصر انفجار اطلاعات، روح و روان‌مون منفجر نشه!😔 💐شادے ارواح طیبہ صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷 💠 🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
🔴 تصادف دو دستگاه ون در محور سامرا - کاظمین رئیس مرکز کنترل عملیات امداد و نجات هلال احمر در کشور عراق: 🔸️شب گذشته، تصادف دو دستگاه ون حامل زائران ایرانی در محور سامرا به کاظمین، ۱۹ فوتی و ۱۱ مصدوم داشت. 🔸️از ۱۹ فوتی این حادثه، ۱۲ نفر ایرانی، ۴ نفر افغانستانی و ۳ نفر عراقی بودند. @iribnews_esfahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وچهار ـــ این خبر خوبیه؟!!! شهاب لبخندی زد ــــ آره دیگه دو
مهیا چشمکی زد. ـــ آفرین! شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت: ــــ ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا... ـــ بعد به من میگه غر میزنی! مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت: ـــ خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت. ـــ اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!! مهیا؛ ریز خندید. ـــ دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد. شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم محرم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت... شهاب سر جایش نشست. ـــ به چی می خندی؟؟ مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد. ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت. شهاب به صندلی تکیه داد. ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن... خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت. مهیا بلند زد زیر خنده. شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت. شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد. ـــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم! شهاب دستی به ریش های خودش کشید. ـــ شاید... شهاب کمی فکر کرد. ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟ مهیا لبخندی زد. ـــ بفرما؟ ـــ اون روز... اما زاده علی ابن مهزیار... ـــ خب! ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت. مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند. ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم. شهاب به مهیا نگاهی انداخت. ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟! نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود. دستان مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد. شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت. ـــ چیزی شده مهیا؟! مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست. ـــ مهیا، نگرانم نکن!! مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند. شهاب با اخم اشاره ای کرد. ـــ بلند شو بریم! شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد. ـــ مهیا؛ خانمی... مهیا سرش را بلند کرد. شهاب اخم کرد. ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟! ـــ نه! ــــ داری نگرانم میکنی... مهیا، اشک هایش را پاک کرد. ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید. ـــ مهران... شهاب ابروهایش را درهم کشید. ـــ مهران کیه؟! ـــ هم دانشگاهیم. ـــ خب؟! ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید. اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم. دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون... شهاب اخم کرد و گفت: ـــ اون چی؟! ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد. شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد: ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش... با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت: ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم. شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گر فت. ــــ آروم باش مهیا! اشک های مهیا را با دستش پاک کرد ـــ میدونم تو تقصیری نداری. ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم... ــــ اگه دستم بهش برسه! شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید: ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟! مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگذارد...