🔥سرباز🔥
#پارتنودوششم💚🍀
به زهره خانوم نگاه کرد و گفت:
_من دوست دارم از این به بعد اسمم علی باشه.شما هم اگه براتون سخت نیست، خوشحال میشم بهم بگید علی.
امیررضا گفت:
_فاطمه،آخرش کار خودتو کردی؟ افشین رو نابود کردی،علی ساختی؟
-به جان خودم،خودش گفت.من اصلا بهش فکر هم نکرده بودم.
حاج محمود بلند شد،علی رو بغل کرد و گفت:
_مبارک باشه.
بقیه هم تبریک گفتن.
فاطمه از آشپزخونه چاقو و پیش دستی و چنگال آورد.در جعبه کیک رو باز کرد. کیک رو بیرون آورد و جلوی علی گذاشت. کیک شبیه گل بود و روش با خط زیبایی نوشته شده بود ؛
💞علی جان اسم قشنگت مبارک💞
علی لبخند زد و گفت:
_خیلی قشنگه.
به فاطمه نگاه کرد و گفت:
_ممنون.
-قابل شما رو نداره،علی جانم
چاقو رو به علی داد و گفت:
_بسم الله.
علی کیک رو برید و همه براش دست زدن.
برای شام،حاج محمود تو عرض میز نشسته بود.امیررضا و مادرش رو به روی هم نزدیک حاج محمود نشستن.علی کنار امیررضا نشست.فاطمه کنار مادرش،رو به روی علی نشست.همه مشغول غذا خوردن بودن،ولی فاطمه به علی نگاه میکرد.هر ثانیه که میگذشت بیشتر عاشق علی میشد.حاج محمود گفت:
_فاطمه آب بیار.
پارچ آب رو از یخچال آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت:
_فاطمه لیوان یادت رفت.
بلند شد،پنج تا لیوان آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت:
_خانوم،ماست داریم؟
زهره خانوم گفت:
_بله،الان میارم.
-نه،شما بشین،فاطمه میاره.
فاطمه لبخند زد و ماست آورد.دوباره نشست و به علی خیره شد.حاج محمود گفت:
_این نمکدان خوب ازش نمک نمیاد. فاطمه یه نمکدان دیگه بیار.
همه بلند خندیدن.فاطمه گفت:
_بابا جون،نیت کردین من امشب رژیم بگیرم؟
امیررضا گفت:
_نه،بابا نیت کرده اف... علی امشب رژیم نگیره.
-علی که داره غذا میخوره!
-آره.ولی فقط وقتی که تو از سر میز بلند میشی.
دوباره همه خندیدن.
فاطمه یه نگاهی به امیررضا کرد که یعنی دارم برات و مشغول غذا خوردن شد.
بعد چند دقیقه گفت:
_راستی مامان،همین روزها باید بریم عقد دختر آقای سجادی،همسایه رو به رویی مون.
زهره خانوم گفت:
_کدوم دخترش؟
-مهدیه که ازدواج کرده.مطهره هم که کوچیکه.محدثه دیگه.
غذا پرید تو گلو امیررضا....
🌺┅────💞────┅🌺
عزیزان همراه لطفا مارو به دوستانتون معرفی کنید 🙏☺️
✅به کانال مابپیوندید✅
لطفا بزن رو لینک کانال عضو شو🙏😊
👇👇👇☘☘☘🦋https://eitaa.com/joinchat/3651207849C8d54aae91b 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
سوادکوه زیبای ما👌
🔥سرباز🔥
#پارتنودوهفتم💚🍀
غذا پرید تو گلو امیررضا و سرفه کرد. فاطمه با لبخند نگاهش کرد.یه لیوان آب به علی داد و گفت:
_بده داداشم،الان خفه میشه.
امیررضا که حالش بهتر شد،زهره خانوم گفت:
-تو از کجا میدونی؟
-یه پسری میخواد بره خاستگاریش که من میشناسمش.میخوام به محدثه بگم قبول کنه.
-اگه ازت پرسید بگو.
-نه مامان جون.محدثه که برادر نداره برای تحقیقات کمکش کنه.من کمکش میکنم.طفلکی خیلی دوست داشت داداش هم داشته باشه.خودش چندبار بهم گفت خوش بحالت داداش خوبی داری.
دوباره امیررضا سرفه کرد.همه تعجب کردن.علی یه نگاهی به فاطمه کرد که یعنی آره؟
فاطمه با اشاره سر تأیید کرد.حاج محمود و زهره خانوم هم متوجه قضیه شدن.
حاج محمود گفت:
_من میگم چرا هروقت از در میریم بیرون یا میخوایم بیایم تو امیررضا به در خونه آقای سجادی نگاه میکنه.
همه خندیدن.
امیررضا سرش پایین بود و خجالت میکشید.فاطمه گفت:
_برای همینه که بعضی وقتها آدمو پشت در نگه میداره و با آیفون زیاد حرف میزنه،درواقع چشمش جای دیگه ست.
دوباره همه خندیدن.
فاطمه بلند شد.تلفن رو آورد.شماره خونه آقای سجادی رو گرفت و به مادرش داد.
زهره خانوم گفت:
_کجاست؟
-خونه آقای سجادی دیگه.قرار خاستگاری بذارین.
همه با تعجب و سوالی به فاطمه نگاه کردن.امیررضا سریع بلند شد،تلفن رو بگیره و قطع کنه.گوشی تو دستش بود که محدثه گفت:
_بفرمایید.
امیررضا هم هول شد،
گوشی از دستش روی میز افتاد.همه به سختی جلو خنده شون رو گرفتن.زهره خانوم سریع گوشی رو برداشت و گفت:
_سلام محدثه جان،خوبی؟
زهره خانوم چشمش به امیررضا بود.
بعد احوالپرسی با محدثه،گفت گوشی رو به مادرش بده.
تو همون فاصله به امیررضا گفت:
_چکار کنم؟ قرار خاستگاری بذارم؟
امیررضا سرش پایین بود و جواب نمیداد.خانم سجادی تلفن رو جواب داد. زهره خانوم با خانم سجادی هم احوالپرسی کرد.
دستشو جلوی تلفن گذاشت و به امیررضا گفت:
-بگم؟
امیررضا با اشاره سر گفت آره.
زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت...
🌺┅────💞────┅🌺
عزیزان همراه لطفا مارو به دوستانتون معرفی کنید 🙏☺️
✅به کانال مابپیوندید✅
لطفا بزن رو لینک کانال عضو شو🙏😊
👇👇👇☘☘☘🦋https://eitaa.com/joinchat/3651207849C8d54aae91b 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
سوادکوه زیبای ما👌
35.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزهایی هست
که آدم در جستجوی تکیهگاهی،
تنها به خودش میرسه.
عاشق #خودت باش.
#زندگی بارها و بارها تو رو با خودت روبرو میکنه👌
#سوادکوه
#زیراب
🌺┅────💞────┅🌺
عزیزان همراه لطفا مارو به دوستانتون معرفی کنید 🙏☺️
✅به کانال مابپیوندید✅
لطفا بزن رو لینک کانال عضو شو🙏😊
👇👇👇☘☘☘🦋https://eitaa.com/joinchat/3651207849C8d54aae91b 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
سوادکوه زیبای ما👌
✅ قبل از خواب چند قطره روغن اسطوخدوس روی لباس خواب خود بزنید...
✍بوی این روغن، ضربان قلب شما را آرام و فشار خون را کاهش می دهد و شما را به حالت آرامش و خواب می برد
🌺┅────💞────┅🌺
عزیزان همراه لطفا مارو به دوستانتون معرفی کنید 🙏☺️
✅به کانال مابپیوندید✅
لطفا بزن رو لینک کانال عضو شو🙏😊
👇👇👇☘☘☘🦋https://eitaa.com/joinchat/3651207849C8d54aae91b 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
سوادکوه زیبای ما👌
Hojat Ashrafzade - Amma Cheshmat.mp3
10.33M
عجب موزیکی بود😍👌🏻
حجت اشرف زاده 🎼
کانال سوادکوه زیبای ما تقدیم میکند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺┅────💞────┅🌺
عزیزان همراه لطفا مارو به دوستانتون معرفی کنید 🙏☺️
✅به کانال مابپیوندید✅
لطفا بزن رو لینک کانال عضو شو🙏😊
👇👇👇☘☘☘🦋https://eitaa.com/joinchat/3651207849C8d54aae91b 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
سوادکوه زیبای ما👌
18.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدای خوبم
فقط به تو تكيه میكنم ،
زیرا که هر ديوار ديگرى فرو ريختنىست...❤️
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
#سوادکوه
#زیراب
#طبیعت #زیبا
🌺┅────💞────┅🌺
عزیزان همراه لطفا مارو به دوستانتون معرفی کنید 🙏☺️
✅به کانال مابپیوندید✅
لطفا بزن رو لینک کانال عضو شو🙏😊
👇👇👇☘☘☘🦋https://eitaa.com/joinchat/3651207849C8d54aae91b 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
سوادکوه زیبای ما👌
🔥سرباز🔥
#پارتنودوهشتم💚🍀
زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت:
_فاطمه هم خوبه.ازدواج کرده..یک ماه دیگه عقد و عروسی شه.شما هم دعوتید. کارت هم تقدیم میکنیم....
از امیررضا هیچی نگفت و قطع کرد.همه با تعجب به زهره خانوم نگاه کردن.زهره خانوم با لبخند به امیررضا نگاه میکرد.
امیررضا گفت:
_پس چرا نگفتین؟!!
-حالا بذار مراسم فاطمه تموم بشه،خیال مون راحت بشه.بعد برای تو اقدام میکنیم.
فاطمه گفت:
_بله داداش جان.آسیاب به نوبت.دیر اومدی میخوای زود بری.
همه خندیدن.
حاج محمود گفت:
_منافاتی نداره خانوم.الان که نمیشه دوباره تماس بگیری.فردا حضوری برو خونه شون و قرار خاستگاری بذار.
هنوزم امیررضا سرش پایین بود،
و خجالت میکشید.فاطمه بلند شد و رفت پیشش.
-قربون داداش خجالتی خودم برم.من الان تازه معنی خجالت کشیدن رو فهمیدم.
بقیه خندیدن.
-داداش عزیزم،تقصیر شماست دیگه.چون زودتر به دنیا اومدی،همه خجالت هارو برای خودت برداشتی.چیزی برای من نذاشتی خب.
دوباره همه خندیدن.
امیررضا بلند شد،بشقاب فاطمه رو برداشت و گفت:
_تو اصلا باید امشب رژیم بگیری.
فاطمه سمتش رفت و گفت:
_غذامو بده داداش،جان امیر خیلی گرسنه مه.
-نمیدم تا ادب بشی.
امیررضا دور میز میچرخید و فاطمه دنبالش.زهره خانوم گفت:
_بچه ها،حداقل یه امشب آبرو داری میکردین.
علی و حاج محمود میخندیدن.
شب بعد،علی،پویان و مریم به رستوران سنتی دعوت کرد.
علی و فاطمه کنارهم نشسته بودن،پویان و مریم هم کنارهم.پویان به علی گفت:
_خیلی برات خوشحالم.
علی هم با لبخند نگاهش میکرد.علی گفت:
_معمولا آقایون بعد ازدواج چاق میشن، تو چرا لاغر شدی؟!
فاطمه با دعوا به مریم گفت:
_تو هنوز آشپزی یاد نگرفتی؟!
مریم به پویان نگاهی کرد.پویان بلند خندید.علی گفت:
_چرا میخندی؟
-مریم قبلا گفته بود تو رابطه خواهر و برادریت با فاطمه تجدید نظر کن،فاطمه زیاد خواهرشوهر بازی درمیاره.ولی من فکر نمیکردم دیگه تا این حد.
علی هم خندید.فاطمه و مریم با لبخند به هم نگاه میکردن.علی گفت:
_شام چی میل میکنید؟
پویان به مریم گفت:
_باید گرون ترین غذا رو سفارش بدیم. این شام فرق داره.
به علی گفت:
_دو تا پرس بیشتر بگیر،ما میبریم.این شام تکرار شدنی نیست.
فاطمه گفت:
-تاوان دستپخت بد مریم رو علی باید بده؟
علی و پویان خندیدن.مریم گفت:
_علی؟!!... علی کیه؟!!
فاطمه به علی گفت:
_مگه نگفتی بهشون؟
-هنوز نه.
آروم و باشیطنت گفت:
_میخوای من معرفیت کنم؟
علی خندید و گفت:
_نه..نه.خودم میگم.
پویان گفت:
-قضیه چیه؟
علی گفت:
-وقتی اسم افشین رو میشنوی یاد چی میفتی؟
-تو.
-اولین چیزی که از افشین به ذهنت میاد،چیه؟
-راستشو بگم؟!
-آره.
-بداخلاقی،غرور و گنده دماغی.
همه خندیدن.
-اگه بهت بگم اسم من علیه،اولین چیزی که به ذهنت میاد چیه؟
پویان یه کم فکر کرد و گفت:
-فاطمه.
علی انتظار همچین جوابی نداشت.به فرش نگاه کرد و چیزی نگفت.فاطمه به علی نگاه کرد.پویان گفت:
_چیشد؟!!
علی سرشو بلند کرد،
و به فاطمه نگاه کرد.بعد به پویان نگاه کرد و گفت:
_من دوست دارم اسمم علی باشه.تو هم اگه سخت نیست برات،خوشحال میشم بهم علی بگی.
پویان و مریم از تعجب سکوت کردن.
پویان گفت:
-جدی گفتی؟!!
-بله.
دوباره مدتی سکوت کرد.
-خیلی خوبه....باشه.
چند روز گذشت.
علی و فاطمه دنبال خونه میگشتن ولی با پس اندازی که علی داشت خونه ای که به نظر خودش مناسب دختر حاج محمود باشه،پیدا نمیکرد.نمیخواست از کسی هم کمک مالی بگیره.خیلی ناراحت بود.
🔥سرباز🔥
#پارتنودونهم💚🍀
جدی شد و گفت:
_همین حاج محمود نادری،وقتی ازدواج کردن،تو یه اتاق بیست متری،خونه پدربزرگم زندگی میکردن.رفتیم خونه شون بهت نشون میدم..چهار سال هم همونجا زندگی کردن.امیررضا اونجا به دنیا اومد...من هفت سالم بود اومدیم این خونه.قبلش یه خونه کوچک داشتیم. قبل ترش یه خونه خیلی کوچکتر داشتیم.علی جان اینا که مهم نیست.اصلا بیا پسر خوبی باش و به حرف من گوش بده.بریم یه مدت همین خونه ای که داری،زندگی کنیم. هم یه کم پس اندازمون بیشتر میشه، هم سر فرصت میگردیم،یه خونه خوب پیدا میکنیم.الان کلی کارها مون مونده.
-فاطمه! تو الان داری شوخی میکنی یا جدی حرف میزنی؟!!
-یعنی تو هنوز فرق شوخی و جدی منو نفهمیدی؟!
-آخه باورم نمیشه دختر حاج محمود نادری که تو پر قو بزرگ شده،حاضر بشه همچین خونه ای زندگی کنه!
با لبخند و تهدید گفت:
_علی یه بار دیگه بگی دختر حاج محمود یه چیزی بهت میگم ها..حساسیت پیدا کردم به این جمله ت.
علی با شیطنت گفت:
_دختر حاج محمود
فاطمه به حالت دعوا گفت:
-یه چیزی.
-یعنی چی؟
خندید و گفت:
_یه چیزی بهت گفتم دیگه.
علی هم خندید.
-ولی فاطمه،من مرد هستم.میخوام یه زندگی خوب برات بسازم.
-عزیزم..مرد کسیه که بخاطر خانواده ش زحمت بکشه،خسته و کوفته بیاد خونه، ولی با وجود خستگی و کوفتکی،خوش اخلاق باشه.که خداروشکر تو خیلی هم مردی.
-آخه اصلا جهیزیه ی تو،تو اون خونه جا نمیشه؟
-فکر کردی جهیزیه من سنگینه؟..نخیر آقا.به بابام هم گفتم ساده و در حد ضرورت باشه.بعدشم تو که وسیله داری دیگه،این مدت با همون وسایل زندگی میکنیم..فقط علی جان،من ظرف شستن بلد نیستم.احتمالا یه مدت باید تلفات بدیم تا یاد بگیرم.
علی هم خندید.
بالاخره فاطمه،علی رو راضی کرد،که مدتی تو همون خونه ای که علی هست، زندگی کنن.
همراه زهره خانوم،
مشغول خرید مراسم بودن.هرچقدر علی، فاطمه و خانواده شو بیشتر میشناخت، بیشتر عاشق شون میشد.مخصوصا عشقش به فاطمه،تو همون چند روز چند برابر شده بود.ولی هرچقدر عاشق تر میشد،بخاطر کارهای گذشته ش،شرمنده تر هم میشد.
بعد از خرید هاشون باهم به خونه حاج محمود رفتن.شب شد و حاج محمود و امیررضا هم برگشتن.همه نشسته بودن.
زهره خانوم گفت:
_امروز خانم سجادی تماس گرفت..گفتن آخر هفته بریم خونه شون.
همه به امیررضا نگاه کردن.امیررضا با خجالت سرشو انداخت پایین و لبخند میزد.
فاطمه گفت:
_محدثه دختر خوبی بود.دوست خوبی بود ولی من باهاش چکار کردم،بدبختش کردم.
همه خندیدن.
دوباره گفت:
_داداش،محدثه تو رو آدم حسابی میدونه.لطفا روز خاستگاری خود واقعی تو بهش نشون بده که حداقل با چشم باز انتخاب کنه.
دوباره همه خندیدن.
امیررضا با نگاه به فاطمه میگفت به حسابت میرسم.
-امیر،وای بحالت وقتی من و محدثه دعوامون شد،طرف اونو بگیری ها.وگرنه من میدونم و تو.
امیررضا گفت:
_فاطمه،وای بحالت با محدثه دعوا کنی، وگرنه من میدونم و تو.
-امیر،خیلی پررویی.فعلا باید بگی خانم سجادی.الانم باید خجالت بکشی،بری تو اتاقت.
-قشنگ معلومه داری تلافی میکنی.
بقیه فقط میخندیدن.
آخر هفته شد و موقع خاستگاری امیررضا....
ادامه دارد 👌
🌺┅────💞────┅🌺
عزیزان همراه لطفا مارو به دوستانتون معرفی کنید 🙏☺️
✅به کانال مابپیوندید✅
لطفا بزن رو لینک کانال عضو شو🙏😊
👇👇👇☘☘☘🦋https://eitaa.com/joinchat/3651207849C8d54aae91b 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
سوادکوه زیبای ما👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح که میشود
چشم که می گشایی🕊
به تو لبخند میزند زندگی🥰
ببین طلوعی دیگـر را
و فرصتی دوباره برای شکفتن .
خستگی ات را تکانده ای !
برخیز که باید آغاز کنی دوباره
و سرانجامی نو بسازی 🕊
سلااااام دوست عزیزم😍
#صبح_بخیـــــــــــــــر
🌺┅────💞────┅🌺
عزیزان همراه لطفا مارو به دوستانتون معرفی کنید 🙏☺️
✅به کانال مابپیوندید✅
لطفا بزن رو لینک کانال عضو شو🙏😊
👇👇👇☘☘☘🦋https://eitaa.com/joinchat/3651207849C8d54aae91b 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
سوادکوه زیبای ما👌
14.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرچیزی تواین دنیا وجود داره تاریخ انقضا داره👍
صــــبـــــحــــت بــــخــــیـــر رفیـــــق 👌✨
🌺┅────💞────┅🌺
عزیزان همراه لطفا مارو به دوستانتون معرفی کنید 🙏☺️
✅به کانال مابپیوندید✅
لطفا بزن رو لینک کانال عضو شو🙏😊
👇👇👇☘☘☘🦋https://eitaa.com/joinchat/3651207849C8d54aae91b 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
سوادکوه زیبای ما👌