eitaa logo
بــاݪـوݘ🌿
325 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
233 ویدیو
7 فایل
بـاݪـوݘ ←بہ معناے"آغوش"یار❤ تو اگر سرباز آمریکا باشی تركت نميكنم! برایت آنقدراز خمینی میخوانم که چمران شوی :)🌱 به صَرفِ شِناس🍃↓ @aaye213 به صَرفِ ناگفته هابگوشیم💌↓ https://harfeto.timefriend.net/16253897957965 کپی؟ نه
مشاهده در ایتا
دانلود
پشت در گفت یتیمے ڪه : مگر سابقه داشت بے غذا باشم و خرماے علـــے دیـــــر ڪند...؟ @vesallashaghane
خُـدا ذَلیـل ڪُنَـد ایـن دِل ِ هَوایـی را مَرا به‌دَست تو دادو خودَش‌ڪنار ڪشید ۞︎ محمد سهرابی ۞︎ 𖣔︎ @vesallashaghane
چه حالے داشتم با رفتنت , سربسته می گویـم شبیـــه حال مــردی شـــــاهدِ اعدام فــرزندش ... 🌱 @vesallashaghane
😉 بہترین گوشہ ے دنیا خانـہ ایـسـت ڪہ ڪودڪے هایـت مـیان ڱل هـاے باغچـہ اش نفس میڪشد...💚 بہتـرین ڪاخ دنیا را هم ڪہ برایت بسازند... هیـچ ڪجا خـانہ ے پدرے ات نخواهد شد...😇 @vesallashaghane🍃
Ꭵ ᎳᎪᏁᏆ ᏆᎾ ᏞᎾᏉᎬ #ᎽᎾu , fᎾᏒᎬᏉᎬᏒ ᎪᏁᎠ Ꭺ ᎠᎪᎽ . می‌خواهم را تا ابد و یک روز دوست بدارم♥️ @vesallashaghane
بــاݪـوݘ🌿
Ꭵ ᎳᎪᏁᏆ ᏆᎾ ᏞᎾᏉᎬ #ᎽᎾu , fᎾᏒᎬᏉᎬᏒ ᎪᏁᎠ Ꭺ ᎠᎪᎽ . می‌خواهم #تُ را تا ابد و یک روز دوست بدارم♥️ @v
"عزیزِ لحظه های من" دلم شانه های امن تو را میخواهد چه کنم دل است و کارش عاشقی "عشق " کاری کرده به هر بهانه ای هوای «تــو» کند... @vesallashaghane
••• یعنی‌ میشه جوری تغییر کنیم‌ که بعدا بگیم‌ همه‌ چیز از اون ‌سال ‌شروع‌ شد..!🌱 +میشه؟! ••• 💫 [💫.. @Vesallashaghane ..]
‌👑🍃 زنها زود خام میشوند همین که در نوشیدنیشان را باز کنید و با احترام به دستشان دهید همین که سردشان شد روپوشتان را روی شانه هایش بیندازد همین که از زیبایشان تعریف کنید زنها زود خام می شوند اگر کمی ته ریش هم داشته باشید که فبهاا اما این پایان ماجرا نیست این گام اول است... و عاشقی ادامه دارد☔️ @vesallashaghane
هدایت شده از بــاݪـوݘ🌿
‌👑🍃 زنها زود خام میشوند همین که در نوشیدنیشان را باز کنید و با احترام به دستشان دهید همین که سردشان شد روپوشتان را روی شانه هایش بیندازد همین که از زیبایشان تعریف کنید زنها زود خام می شوند اگر کمی ته ریش هم داشته باشید که فبهاا اما این پایان ماجرا نیست این گام اول است... و عاشقی ادامه دارد☔️ @vesallashaghane
😍 اردیبــهشت را باید بوسید سرِ طاقچــه گذاشت و هِــی نگاهش ڪرد تا ذوق از دلِ آدمی سر ریـز بشود، تا جـان به شوق بیاید و ذهن به رقـص تا هوایِ خــانه لطیف شود،،، تا سبزیِ جهان بیشتـر به چشم بیاید اردیبــــــهشت را باید بوسیـــد برایِ این همـه زیبایــے....🥰🌸🌱 @vesallashaghane
بـہ_وقت_رمان✌️🍃
✍️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: @vesallashaghane