eitaa logo
کلینیک زیبا بانو👰‍♀
31.6هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
42 فایل
سلامتی شما اولویت ماست💯💯 🟢🌟محصولات صددرصد طبیعی 🟢🌟چکاب کامل از روی زبان 🥰کانال رضایت ها مون https://eitaa.com/joinchat/1025311709C33f82b9ea3 🔴جهت مشاوره رایگان 👇 انتظار برای مشاوره حداقل 24ساعت @namahangsalamat
مشاهده در ایتا
دانلود
واریز مشتری عزیزمون نهم خرداد تحویل ۱۲خراد و اعلام‌ بعد از دو هفته 😍😍👇👇
زیبایی به شرط گل 👌😍 از و گفته مشتری گلم هم خودم هم اطرافیانم متوجه تغییرات صورتم شدن 👍 گفته بودم تضمینی 💯💯💯 توهم صورتت شاداب نیست لک داره. افتادگی بیا تا بهت بگم 15روز فقط @Namahangsalamat
اینم قبل و بعد افتادگی که خط کشیم دقت کنید 😍 شفافیت 😍 🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه کسی می داند؛ که تو در پیله تنهایی خود تنهایی چه کسی می داند؛ که تو در حسرت یک روزنه در فردایی پیله ات را بگشا! تو به اندازه پروانه شدن زیبایی
سلام، بعدازظهر گرم تیرماهتون بخیر😊 در حال ثبت آدرس ها برای ارسال بسته های زیبا جویان عزیزهستیم ☺️ تا فردا کلی دیگه باید ثبت بشه ،بارگیری بشه و راهی خونه های مشتریان گل بشه😍 کار ما با فروش تموم نمیشه وقتی این بسته ها برسه دستتون اول تعهد ما هست نسبت به شما عزیزان شکر بابت این حجم از سفارشاتتون
با استرس به کیارش که از ماشین پیاده شد خیره شدم. جلو اومد و با نگاه خیسش سر تا پای من رو ورانداز کرد و با بهت و بغض لب زد: +هیچ معلوم هست کجا بودی هانا؟؟ من هرروز مردم و زنده شدم... نگاهم به رادین افتاد که با اخم و کنجکاوی به ما نگاه میکرد. کیارش رد نگاه من رو گرفت و به رادین رسید. رو به رادین پرسید: +شما کی هستی؟! _رادین از دوستای منه...جون منو اون نجات داد... کیارش با سوءظنی که توی نگاهش موج میزد، رادین رو ورانداز کرد و بدون اینکه چیزی بگه به طرف من برگشت. رادین بی توجه به کیارش، رو به من گفت: +عزیزم من دیگه میرم، بعدا میبینمت. مراقب خودت باش. _به سلامت..توام همینطور. از ما فاصله گرفت و سوار ماشین شد و رفت. هنوز نرفته دلتنگش شده بودم، سنگینی ای که توی سینه‌ام احساس می‌کردم رو هیچوقت تجربه نکرده بودم. بغض توی گلوم رو فرو دادم و به کیارش که بهم خیره بود نگاه کردم. اونقدر غرق غمِ رفتن رادین بودم که تازه متوجه حضور کیارش شدم. با دلخوری‌ای که میشد توی صداش حس کرد پرسید: +این کی بود؟ واسه چی بهت میگفت عزیزم؟ چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم. خیلی وقت بود که کیارش رو از زندگیم بیرون کرده بودم و منتظر یه فرصت بودم تا این رو بهش بگم و حس کردم بهترین فرصته تا همه چیز بین ما تموم بشه. توی چشم‌هاش زل زدم و گفتم: _ببین کیارش تو توی موقعیتی نیستی که منو سوال و جواب کنی... قبلا ما روزای مشترک و خوبی باهم داشتیم اما همه ی اینا برای قبله.. همشون تو گذشته مونده.... +نمی‌فهمم چی میگی؟ _یعنی تو توی زندگی من جایی نداری، دیگه دلم نمیخواد نه اینجا نه جای دیگه همو ببینیم... توی چشم‌هام دقیق شد تا اثری از شوخی پیدا کنه اما اون لحظه جدی تر از همیشه بودم. شوکه شده لب زد: +بخاطر همین پسره‌اس که الان اینجا بود؟ _نه هیچ ربطی رادین نداره... +معلومه بخاطر اونه...من خر نیستم..خودم میفهمم... _کیا.... _همه چیو فهمیدم...چیزی نمیخواد بگی...ولی بدون تو با این خوشبخت نمیشی هانا... هیچوقت نمیشی.. خداحافظ با ناراحتی روشو برگردوند و سوار ماشین شد و با آخرین سرعت پاش رو روی گاز گذاشت و از اونجا دور شد. از کاری که کرده بودم عذاب وجدان داشتم اما چاره‌ای نبود و باید هرچه زودتر این ماجرا تموم میشد، هیچکس نباید به جز رادین توی زندگی من میموند. توی حیاط برگشتم، عاطفه تازه از دستشویی بیرون اومد و گفت: +چقد طول کشید بابا ترکیدم.... _دیگه تموم شد... در سالن رو به عقب هل دادم که با صدای مامان که مخاطبش رعنا بود، سر جا خشکم زد: +هیچ از این پسره، چی بود اسمش؟ آها رادین...هیچ ازش خوشم نمیاد ، فقط بخاطر اینکه خدا دخترمو بهم برگردوند نخواستم روز اولی اوقات تلخی کنم وگرنه ... بیشتر از این نایستادم و با سروصدا در رو باز کردم تا متوجه حضورم بشن.... 𝓳𝓸𝓲𝓷↝@bamazibabas