eitaa logo
کلینیک زیبا بانو👰‍♀
31.5هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
42 فایل
سلامتی شما اولویت ماست💯💯 🟢🌟محصولات صددرصد طبیعی 🟢🌟چکاب کامل از روی زبان 🥰کانال رضایت ها مون https://eitaa.com/joinchat/1025311709C33f82b9ea3 🔴جهت مشاوره رایگان 👇 انتظار برای مشاوره حداقل 24ساعت @namahangsalamat
مشاهده در ایتا
دانلود
بازهم 🎥 از مصرف کننده ی 👨 خانمای گل بدونید که گزارشاتتون و نتایجتون خیلی واسه تیم ما لذت بخش🙏 چندین سال درپی درمان .......😳😳 + صورت صحبتها ونکته های                قشنگشون رو                      و باهم میبینیم💯 مستحق چنین حال خوب و نتیجه ی فوق العاده ایی هم هستید و این هدیه ی ۶سال  اعتبار کاری ما بشماست❤️
⬆️⬆️ ایــن همــه رضایت مگـــه داریــم😳 مگـــه میشـــه🤯 ارررره حســـود داریـــم و میشــــه😏 🎀🎀🎀🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم درهای رحمتی که دور از انتظارت بود به روت باز شه و زندگیت تغییر کنه. آمین شبتون در پناه حق💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ســـلام 🌿 صبح آخر هفتہ تون 🌸بخیر و سلامتی💌 🌸امیدوارم زندگیتون غرق 🌿الطاف بیڪران خداوندے باشه 🌸الهے ڪہ دل هاتون 🌿سرشار از آرامش و 🌸حس خوب خوشبختے باشه صبح آدینتون زیبـا 🌿🌸 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 دستم رو روی زنگ گذاشتم و منتظر موندم. صدای آشنای زنی جواب داد: +کیه؟ _منم خاله جون...هانا. در رو باز میکنید؟ +بیاید تو عزیزم. وارد خونه‌ی نسبتا قدیمی خاله شدیم. هنوز همون حال و هوای بچگی هام رو داشت ولی من دیگه بزرگ شده بودم و اون حال و هوا رو نداشتم. جلوی در ورودی خاله به استقبالمون اومد و با گرمی آغوشش رو برام باز کرد. خودم رو توی آغوش مهربونش رها کردم و سرم رو روی شونش گذاشتم. به چهره اش نگاه کردم که گرد پیری روی صورتش نشسته بود و چهره اش رو شکسته کرده بود. بوسه ای دو طرف گونه‌ام گذاشت و لبخند زد. نگاهش به محمدحسین که کنارم ایستاده بود، افتاد. +ماشاالله.. ماشاالله. خدا برای هم نگهتون داره... بزنم به تخته چقدر بهم میاید ... زیر چشمی به محمدحسین نگاه کردم که خجالت زده و سربه زیر ایستاده بود. نمیدونم چرا، اما این حالتش دیگه برام دوست داشتنی بود. محمدحسینی که برای همه سربه زیر و محجوب بود، اما فقط من میتونستم شیطنت‌هاش رو ببینم. و همین باعث میشد حس کنم که محمدحسین فقط برای منه... نگاه خیره‌ام که رو که غافلگیر کرد، خجالت زده سرم رو برگردوندم و داخل خونه رفتم. مامان و رعنا نفرات بعدی بودن که به استقبال اومدن. با دلتنگی بغلشون گرفتم و بوسیدمشون. به نوزادی که تو آغوش رعنا بود اشاره کردم و گفتم: _ابجی داشتی میرفتی اینو کجا قایم کرده بودی که من ندیدم؟! ضربه ای به بازوم زد و گفت: +مسخره ی لوس.... این بچه ی میتراس... _اهااااا... بده ببینمش... مامانش کجاست؟ +سلام... من اینجام... . 𝓳𝓸𝓲𝓷↝@bamazibabas
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ "ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ" ﺍﺳﺖ می‌توﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﺗﺮﯾﻦ ﺭنگ‌ها ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ رنگی زندگی کن🍃