هدایت شده از کلینیک زیبا بانو👰♀
بازهم 🎥 از مصرف کننده ی 👨
خانمای گل بدونید که گزارشاتتون و نتایجتون خیلی واسه تیم ما لذت بخش🙏
چندین سال درپی درمان .......😳😳
#پک_بلورین+ #پک_چاقی صورت
صحبتها ونکته های
قشنگشون رو
و باهم میبینیم💯
#وقتی_بــــما_اعتمــــــــاد_میکنید
مستحق چنین حال خوب و نتیجه ی فوق العاده ایی هم هستید و این هدیه ی ۶سال اعتبار کاری ما بشماست❤️
هدایت شده از کلینیک زیبا بانو👰♀
#سنـــد_صــداقت_به_روایــت_تصویر_مشتری_گلم ⬆️⬆️
ایــن همــه رضایت مگـــه داریــم😳 مگـــه میشـــه🤯
ارررره حســـود داریـــم و میشــــه😏
🎀🎀#رضـــایت_از_تک_تک_محصولات ➕#اعتمـــاد_مجــــدد🎀🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم درهای رحمتی که
دور از انتظارت بود
به روت باز شه و
زندگیت تغییر کنه.
آمین
شبتون در پناه حق💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ســـلام
🌿 صبح آخر هفتہ تون
🌸بخیر و سلامتی💌
🌸امیدوارم زندگیتون غرق
🌿الطاف بیڪران خداوندے باشه
🌸الهے ڪہ دل هاتون
🌿سرشار از آرامش و
🌸حس خوب خوشبختے باشه
صبح آدینتون زیبـا 🌿🌸
#رمان_هانا 🦋
#پارت_۱۶۴
دستم رو روی زنگ گذاشتم و منتظر موندم.
صدای آشنای زنی جواب داد:
+کیه؟
_منم خاله جون...هانا. در رو باز میکنید؟
+بیاید تو عزیزم.
وارد خونهی نسبتا قدیمی خاله شدیم.
هنوز همون حال و هوای بچگی هام رو داشت ولی من دیگه بزرگ شده بودم و اون حال و هوا رو نداشتم.
جلوی در ورودی خاله به استقبالمون اومد و با گرمی آغوشش رو برام باز کرد.
خودم رو توی آغوش مهربونش رها کردم و سرم رو روی شونش گذاشتم.
به چهره اش نگاه کردم که گرد پیری روی صورتش نشسته بود و چهره اش رو شکسته کرده بود.
بوسه ای دو طرف گونهام گذاشت و لبخند زد.
نگاهش به محمدحسین که کنارم ایستاده بود، افتاد.
+ماشاالله.. ماشاالله. خدا برای هم نگهتون داره... بزنم به تخته چقدر بهم میاید ...
زیر چشمی به محمدحسین نگاه کردم که خجالت زده و سربه زیر ایستاده بود.
نمیدونم چرا، اما این حالتش دیگه برام دوست داشتنی بود.
محمدحسینی که برای همه سربه زیر و محجوب بود، اما فقط من میتونستم شیطنتهاش رو ببینم.
و همین باعث میشد حس کنم که محمدحسین فقط برای منه...
نگاه خیرهام که رو که غافلگیر کرد، خجالت زده سرم رو برگردوندم و داخل خونه رفتم.
مامان و رعنا نفرات بعدی بودن که به استقبال اومدن.
با دلتنگی بغلشون گرفتم و بوسیدمشون.
به نوزادی که تو آغوش رعنا بود اشاره کردم و گفتم:
_ابجی داشتی میرفتی اینو کجا قایم کرده بودی که من ندیدم؟!
ضربه ای به بازوم زد و گفت:
+مسخره ی لوس.... این بچه ی میتراس...
_اهااااا... بده ببینمش... مامانش کجاست؟
+سلام... من اینجام... .
#ادامه_دارد
𝓳𝓸𝓲𝓷↝@bamazibabas