eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
00:00 💕أللّٰهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌الْفَرَجْ💕 یھ‌آرزوڪن😌✨ قبل‌خوآب‌وضو‌یادت‌نرھ🌿 شبت‌درپناه‌آقاصاحب‌الزمان🌸 https://digipostal.ir/cw6j74r
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|•🌸🌿•| هر صبح، 🌸 به شوق عهد دوباره با شما چشمم را باز میکنم ، هر روز که میگذرد، عاشقانه تر از قبل چشم به راهتان باشم... السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ🌿 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 🌿 ✨♥️ 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』
❁‌جزدردفرآق‌حرمت‌هیچ‌غمی‌نیست این‌دآغ‌جگر سوزترین‌دآغ‌جهان‌است...!)💔 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』
🌻میگفت... فعالِ‌مجازۍکہ‌زیادداریم اماآقاصاحب‌الزمان دنبال ِ‌فعالِ‌ مهدوۍ هستند..!(: +چہ‌قشنگ‌میگفت‌...🍀💛 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت13 فاطمه سفارش یک فنجان چای میدهد،من هم همینطور. پیشخدمت میگو
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 _ فاطمه،راستش....نمیدونم چطوری شروع کنم...اصلا نمیدونم چجوری باید بگم... دستم را میگیرد:نیکی،من نمیخواستم ناراحتت کنم،اگه دوست نداری نگو _ نه،اتفاقا دلم میخواد بگم...فقط یه کم گفتنش سخته...راستش فاطمه،من قایمکی چادر سر میکنم،مامان و بابای من،با چادر سرکردن من مخالفن،یعنی کلا،با همه چی مخالفن،با نماز خوندن،روزه گرفتن... منم اول،عین اونا بودم... ولی،بعد یه عمر تازه فهمیدم زندگی یعنی چی؟خدا یعنی چی،پیامبر،امام یعنی چی...من امسال چهارمین سالیه که توبه کردم! _ یعنی فقط تویی که مذهبی هستی؟هیچکس شبیه تو نیست؟ _ هیچکس که نه،یه عمو دارم شبیه منه.مثل من فکر میکنه. _ نیڪی کار تو خیلی سخته،ولی من به حالت غبطه میخورم،خوش به حالت دختر،تو....تو واقعا مؤمنی. _ مؤمن؟میدونی من بعد از چند سال گناه کردن به خودم اومدم؟ _ چطور شد؟یعنی چی شد که... _ اول دبیرستان که بودم، روزای محرم بود، یعنی من که نمیدونستم محرم چیه،کیه؟ فقط یه اسم ازش تو تقویم دیده بودم... وقتی در و دیوار شهر مشکیمیشد...میفهمیدیم محرمه،ولی اصلا نمیدونستم محرم چیه... نویسنده:فاطمه نظری 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 ندونسته همه ی عزادارا رو مسخره میکردم... یه شب جلو تلویزیون نشسته بودم تنظیمات ماهوارمون یه دفعه خراب شد، منم داشتم یه مستند از زندگی مانکن های معروف میدیدم، یعنی روز و ‌شبم همین بود. دنبال کردن زندگی مانکن ها و بازیگرای هالیوود،همه ی فکر و ذکر و افتخارم این بود مدل موهام شبیه فلانیه،لباسم شبیه لباس فلان بازیگر تو ردکارپت فلان جشنواره است...خلاصه...یه خرده با تلویزیون ور رفتم،ولی درست نشد،حوصلم سر رفته بود،مامان و بابام هم طبق معمول نبودن، مجبور شدم بزنم شبکه های ایران. همین جوری این کانال،اون کانال میرفتم،یه دفعه دیدم یه مداح شروع کرد به خوندن،من...اولین بار بود داشتم مداحی میشنیدم فاطمه(اشکهایم ناخودآگاه سرازیر میشوند)داشت روضه وداع میخوند،دلم شکست...گریه کردم،دست خودم نبود،بلند بلند گریه میکردم... یه جاش مداح به جای حضرت زینبۜ میگفت: تویی که مَحرم منی،بمون کنار من/ بری تو،پای لشکری به خیمه وا میشه دلم خیلی شکست فاطمه....😔 اشک هایم برای ریختن از هم سبقت میگیرند... چند نفر از افرادی که دور میزهای اطراف نشسته اند،با تعجب نگاهم میکنند،اشک هایم را پاک میکنم. _ موافقی بریم؟ فاطمه با نگرانی نگاهم میکند و سر تکان میدهد... نویسنده:فاطمه نظری 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 پول را روی صورت حساب می‌گذارم و بلند میشوم،فاطمه هم. از کافی شاپ خارج می‌شویم. _ نیکی حالت خوبه؟ _ آره،خوبم...خیلی خوب،بریم اون پارکه؟یه نیم ساعتی تا کلاس وقت هست. _ آره بریم روی یکی از نیمکت ها می نشینیم. _ نیکی،من دوست دارم بقیه اش رو بشنوم ولی اگه حالت خوب نیست،بمونه واسه بعد _ نه،من خوبم _ بعدش چی شد؟ موبایلم را در می‌آورم و جلوی گوش فاطمه میگیرم: ببین این داشت پخش میشد. فاطمه سر تکان می‌دهد:آره اینو شنیدم خیلی قشنگه... _ مداحی که تمام شد حال یه آدمی رو داشتم که میخواد پرواز کنه،اونقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمیشد، یعنی اون شب به اندازه تمام عمرم گریه کردم.هیچ کس نبود... دلم نمی خواست تنها باشم برای همین رفتم پیش منیر خانم، بنده خدا من و تو اون حال دید، کلی ترسید. از تلویزیون اتاق منیر خانم صدای سینه‌زنی میومد. بهش گفتم چه خبرشده منیر خانم؟ گفت:شب عاشوراست دیگه پرسیدم:عاشورا چیه؟ با گریه گفت: شهادت امام حسینه دیگه. بهش گفتم:میدونم ولی اصلا امام حسین کیه؟چرا من این همه گریه کردم براش؟ خودمم نمیدونستم چه بلایی سرم اومده، از بچگی عاشق تاسوعا و عاشورا بودم،چون دو روز تعطیل بودیم... میدونستم شهادت امام حسینه ولی درک نمی کردم چرا بعد از هزار و چهارصد سال برای کسی بخوان این همه عزاداری کنن، رفتم سراغ اینترنت... میدونی اولین صفحه ای که باز شد چی بود؟ عکس گنبد سیدالشهدا و یا حدیث از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) *ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاه* من،کشتی نجات ام را پیدا کرده بودم عین یه آدم تشنه،که مدام آب شور میخوره،حریص فهمیدن شده بودم. نویسنده:فاطمه نظری 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هســتـے‌رفیــق؟! فقط‌میخواسـتم بگم؛نگران‌نباش.. بہ‌مومیرسہ‌ولـۍ قطع‌نمیشــہ...:)! انگیزشے♥️