فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
محمدرسولاللھ♥️🌿
#عید_مبعث
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
#شهیدانه ♥️-
ما سینه زدیم ، بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم آنها دیدند،
ما مدعیان صف اول بودیم،
از اخر مجلس شهدا را چیدند...(:🌱
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
دوستانے ڪه سیم ڪارت همراه اول دارند. کد زیر رو بزنن و ۳ گیگ اینترنت رایگاݩ ویژھ مبعث پیامبࢪ اڪرم بگیرید
*۱۰۰*۶۷*۱#
عزیزانے هم ڪه سیم ڪارت ایرانسل دارند. کد زیر رو بزنن و ۲ گیگ اینترنت رایگاݩ ویژھ مبعث پیامبࢪ اڪرم بگیرید
*۵#
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
سعدیا!
اگࢪعاشقۍڪنےوجوانۍ
عشقمحمدبساستوآلمحمد♥️✨
#عيد_مبعث
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
وَلَٰكِن رَّسُولَ اللَّهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ 🌱
خــدا دلــش میخــواسـت
مـردم عـاقب به خیـر شـونـد
پـس تــو را انتـخـاب کــرد🦋
• سورھ احزاب آیہ ۴۰🔖•
#شادمانهمبعثرسولمهربانی 💐
#عیدڪممبروڪ
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
『 بَناتُالمَھدۍ 』
رهبری(امروز): باید جوانان ما در #فضای_مجازی #امید_آفرینی کنند، #توصیه_به_ایستادگی، #تنبلی_نکردن و #خسته_نشدن کنند.♥️🌱
پ.ن : توصیهها و دستورات مهربانترین فرمانده جهان برای فدائیان و سربازانش در فضای مجازی.♥️✌️🏿
#لبیک_آقا_جانم 🖐🏻
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
˘•🌙˘•
❞჻❭❱↷
دعاڪـنیدکـہخداوند.!
ازکࢪۍوکورےنجاٺتانبدهد..!🌱'
وتاهنگامےکھانسانغیرازخدابخواهد!
[همکوراستوهمکر!]
⇦شیخرجبعلۍخیاط
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
『 بَناتُالمَھدۍ 』
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ #ازسوࢪیہٺامنـــا🕊 #پارتچهاردهم با صدای آرام صالح و
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
#ازسوࢪیہٺامنـــا🕊
#پارتپانزدهم
صالح خسته بود و خوابش می آمد. چشمانش را ماساژ می داد و سرش را می خاراند.
می دانستم چشمش خواب آلود شده. من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم.😥
به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد. به هتل رفتیم و خوابیدیم.
فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم.
نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد😍🕌 شدیم.
هوا تاریک روشن شده بود و گلدسته ها از دور معلوم بودند. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم.
خیلی بی تاب بودم.
حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شانه به شانه ی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم.
دولا شدیم و دست به سینه سلام دادیم.✋ فضای حرم و حیاط های تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق می آورد.
اذن دخول خواندیم😍😭
و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم:
ــ السلام علیک یا امام الرحمه😭✋
اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم. دستم که ضریح را لمس کرد خودم را به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم.
ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و می خوام هستیمو گره بزنم به ضریحت. #خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم #مدافع عمه ی ساداته...😭 خودت #حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرمو از گزند حوادث سوریه و ماموریتاش حفظ کنه. تو را به #مادرت زهرا قسم...😭🙏
بغضم فرو کش نمی کرد
و مدام اشک می ریختم. بیرون رفتم و صالح را دیدم.
با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و باهم خواندیم.
صدای صالح بر زمزمه ی من غلبه کرد و اشکم را درآورد.
اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن"😭 💔
ــ گریه نکن مهدیه جان... دلمو می لرزونی.😢
لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم.
دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم.
#راضی بودم از داشتنش.
#خدایاشکرت...😍🙏
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
🌱 j๑ïท ••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
『 بَناتُالمَھدۍ 』
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ #ازسوࢪیہٺامنـــا🕊 #پارتپانزدهم صالح خسته بود و خواب
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
#ازسوࢪیہٺامنـــا🕊
#پارتشانزدهم
دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم...😍😇
صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به 🌳شمال 🌳برویم و حسابی تفریح کنیم.😊
هنوز در مسیر استان گلستان🛣 بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕
ناراحت بودم اما...
بیشتر از #کلافگی_صالح پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست.
به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊
ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥
ــ این حرفو نزن. من #شرایط کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.☺️
چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب.
آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود.
#محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم.
ــ مهدیه جان...😍
ــ جان دلم☺️
ــ فردا ظهر اعزامم...😇
برگشتم و با تعجب گفتم:
ــ کجا؟!😳
چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت.😥
انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم.
چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔
"مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید #پشتیبان_شوهرت باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش #مراقبت کنه. همش باید نگران #تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم #آقا... پس نگران نباش و #توکل کن به خدا..."
ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟😒
خندیدم و گفتم:
ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.☺️
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.😅
بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم.
دلم را به دریا زدم و گفتم:
ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟😊
سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.💨🚙
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
🌱 j๑ïท ••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿