متفࢪقہ🤪
📚ڪتاب مورد علاقہ ات چیہ؟
ــــــــــــــــــــ
دو نفر آخر حذف
برنده مشخص شد🌈⭐️
🕊⃟برندمون کسی نیست🌻
جز⃢🕊
جز⃢💞
جز⃢🍓
جز⃢🍃
جز⃢🌼
جز⃢🦔
جز⃢🧿
جز⃢⛓
جز⃢🥀
جز⃢🌊
جز⃢✂️
جز⃢🗑
ج⃢ز✨
جز⃢🧩
جز⃢🐾
جز⃢💕
جز⃢🌪
جز⃢🦉
جز⃢🦎
جز⃢🌿
جز⃢💦
جز⃢🦄
جز⃢🍁
جز⃢🌺
جز⃢🍂
جز⃢🎈
جز⃢🌸
جز⃢🌵
جز⃢🔗
جز⃢✈️
جز⃢🍫
جز⃢🍭
جز⃢🍟
جز⃢🛴
جز⃢💧
جز⃢🚧
جز⃢🐿
جز⃢🍕
جز⃢🍒
جز⃢🌹
جز⃢🐇
جز⃢💣
جز⃢📎
جز⃢🦋
جز⃢🌱
جز⃢🌲
جز⃢⃢❣️
جز⃢🌃
جز⃢✏️
جز⃢🧠
جز⃢🎠
جز⃢🖇
جز⃢🍼
جز⃢🍾
جز⃢♨️
جز⃢🎀
جز⃢💥
جز⃢🚥
جز⃢🔓
جز⃢🐤
جز⃢🌠
جز⃢♦️
جز⃢🌧
جز⃢⚡️
جز⃢🌟
جز⃢⭐️
جز⃢👑
جز⃢🏷
جز⃢♥️
جز⃢🛵
جز⃢🏍
جز⃢🚁
جز⃢💟
جز⃢💊
جز⃢📍
جز⃢💿
جز⃢🍇
جز⃢🚨
جز⃢⛔️
جز⃢🎮
جز⃢🚔
جز⃢🎹
جز⃢🔆
جز⃢🎶
جز⃢🥝
جز⃢🇨🇬
جز⃢🍊
جز⃢☀️
جز⃢💍
جز⃢📿
جز⃢🐟
جز⃢💠
جز⃢❇️
جز⃢🦢
جز⃢🐓
جز⃢🐀
جز⃢🍨
جز⃢🍦
جز⃢🌘
جز⃢🎁
جز⃢🎉
جز⃢🎊
جز⃢💃🏻
جز⃢🕺🏻
جز⃢💖
جز⃢🌻
جز⃢🌷
جز⃢🏵
جز⃢💐
جز⃢☘️
جز⃢🎋
جز⃢🐰
جز⃢🦚
جز⃢🕸
جز⃢🐝
جز⃢🌍
جز⃢🌈
جز⃢🔥
جز⃢☔️
جز⃢☃️
جز⃢⛄️
زھࢪا بانو😍
بپࢪ پی وے با ماسڪ😷
نفࢪ دوم هم بࢪاے جایزه بمونن
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت2 وارد اتاقم میشوم، مقنعه را از سر میکشم. زیپ کیف را باز می
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت3
میخواهم چیزی بگویم اما صدای بوق ماشین نمی گذارد که جوابش را بدهم.
+بابا اومد مامان، برم؟
با دلخوری اخم کرده: از این به بعد درست و حسابی لباس بپوش نیڪی؛ به فڪر آبروی ما باش لطفا
_خداحافظ
باز هم جوابم را نمی دهد،چهار سالی میشود که عقایدمان از هم دور است، شکاف بین مان پر نشدنی است.
در را باز می کنم، سوز سرمای آبان صورتم را میسوزاند.
چانه ام را در یقه پالتویم فرو می کنم و دست هایم را در جیبم.
کل حیاط را تا خیابان میدوم.
در را باز میکنم.
بابا پشت فرمان نشسته.کت و شلوار قهوه ای پوشیده و عینک خلبانی زده، مثل همیشه خوشتیپ و باابهت.
در را باز می کنم و می نشینم: سلام بابا
_ سلام
مامان نیست، برای همین جواب سلامم را میدهد، چقدر دلم تنگ شده برای مهربانی هایش...
همه این سختگیریها خواسته مامان است، شاید اگر این کارهایش نبود، بابات حالا با کارهایم کنار آمده بود.
_مامانت دید با این لباس ها اومدی بیرون؟
سرتکان میدهم: بله
و سکوت بینمان حکمرانی میکنید،چند سال است که مکالماتمان طولانی تر نشده😕
دستور، دستور مامان است، من ممنوع الصحبتم. تا شاید این به قول خودش، ناهنجاری ها از سرم بیفتد...
هرچند گفت و گوی هم نمی تواند شکل بگیرد؛ دنیای ما با هم فرق دارد...
گزارشگر رادیو، با حرارت مسابقه فوتبال را گزارش می دهد. بابا اصلاً اهل فوتبال نیست، میدانم قبل از سوار شدن من، موزیک را خاموش کرده.به تمام اعتقادات من.این کارهایش را دوست دارم...
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت4
تمام مسیر سکوت بینمان را صدای رادیو می شکند. بابا جلوی یک ساختمان می ایستد. بدون هیچ حرفی پیاده میشود، من هم به تبعیت از او.
نگاهم به ساختمان میافتد، از آموزشگاه های معروف است. ساختمانی بلند با سنگ نمای تیره.
با بابا داخلش میرویم. بابا دکمه آسانسور را میزند.چند لحظه بعد آسانسور می ایستد. معلوم است ساختمان بزرگی است. داخل آسانسور میشوم و بابا دکمه طبقه چهارم را فشار میدهد، آسانسور با تکان خفیفی حرکت میکند و صدای موسیقی بی کلام در فزایش می پیچد.
به طرف پایین برمیگردم و تار مویی که زیر من و بیرون زده،آرام به زیر حجابم،هدایت میکنم.
آسانسور میزد و صدای ضبط شده، ورودمان را به طبقه چهارم خوش آمد می گوید.
پا در سالن میگذاریم، چند میز گوشه سالن گذاشته اند و چهار،پنج کلاس در اطراف میبینم. بابا به طرف یکی از میزها میرود.
_ سلام برای ثبت نام دخترم...
دختری که پشت میز نشسته، بلند می شود: بله خیلی خوش اومدین، بفرمایید بشینید خواهش می کنم.
کنار بابا میشینم، دختر وضع ظاهری خوبی ندارد، مانتو تنگ سرخ به تن کرده و آرایش غلیظ چشم را می زند.
با لبخند چندش آوری می گوید: اصلا بهتون نمیاد دختر کنکوری داشته باشین.
بابا جوابش را نمی دهد، دختر بی توجه به طرف من برمی گردد: چه رشته ای عزیزم؟
نگاهم را از خط چشم کلفتش میگیرم: انسانی
ابروهایش را بالا می دهد: یه خرده دیر اومدین البته، ولی جای نگرانی نیست، خب کدوم کلاسا؟
قبل من، بابا جواب می دهد:همه ی کلاسا
میگویم: نه بابا، فقط کلاس ریاضی عربی لازم دارم.
بابا میگوید:مطمئنی؟
_ بله(به طرف دختر برمیگردم)فقط ریاضی و عربی
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』