eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
😂 «آدم بی شر و شور» آبادان بودیم. محمد رضا כاخݪ سنگࢪ شد🚶‍♂دور تا دور سڹگࢪ ࢪو نگاھ ڪرد👀و گفت:«آخࢪش نفهمیدم کجا بخوابم⁉️هࢪ جا میخوابم مشڪلے بࢪام پیش میاכ.یڪے لگدم میکند.یڪے ࢪوم می افتہ.یڪے...» از آخࢪ سنگࢪ داد زدم:«بیا این جا.ایڹ گوشہ سنگࢪ.یہ طرفت من و یہ طرفتم دیواࢪ سنگر. کسے ڪاری به ڪارت نداره. منم ڪھ آزارم به کسے نمیرسه😅». کمے نگاهم کࢪد و گفت:«عجب گفتے❗️👏گوشہ ای امن و امان . تو هم ڪہ آدم آروم و بی شر و شوری هستی»و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخر سنگࢪ.خوابید و چفیه اش رو کشید رو سرش😴منم خوابیدم و خوابم بࢪכ😴 خواب כیدم با یہ عࢪاقے כعوام شده. عراقی زد تو صورتم.منم عصبانی شدم😡دستمو بࢪدم بالا و داد زدم: یا ابوالفضل علی❗️و بعد با مشت👊محکم کوبیدم تو شکمش. همین که مشتو زدم، ڪسے داد زכ :یا حسین❗️از صداش پریدم بالا. محمد ࢪضا بود. هاج و واج و گیج و منگ🙄כوࢪ سنگࢪ ࢪو نگاھ میکرد👀و می گفت :«کی بود❓چی شد⁉️» مجید و صالح کہ از خنده ریسه رفته بودند🤣🤣🤣گفتند:«نتࢪس؛ ڪسے نبود؛ فقط این آقای آروم و بی شر و شور، با مشت👊کوبید تو شکمت». 😂😂😂 💚•| اللهم صلی علی محمدواله محمدوعجل فرجهم بحق زینب س•❥ ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮         @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
ادمین‌تبادلات‌چرخشۍ‌رایحھ‌لیمویۍ‌هستم🌿'! همون‌کھ‌حذبش‌زبان‌زد‌شدھ😌 خلاصہ‌اگھ‌آمارت+150بود بیا پیوۍ⇩ @ya_zamene_ahoo همڪارم⇦ @ganamfadayerahbarm خودم⇦ فرصت‌ثبت‌نام‌تاساعت14🚙💙||•
پیشنهاد فورۍ🔥 بسۍ جذاب💣👊🏻 https://eitaa.com/joinchat/3431792738C08288b2710
🧡🖇 تا لحظه شکست به خدا ایمان داشته باش☺️ خواهی دید که آن لحظه هرگز نخواهد رسید...😉 ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮         @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
معلم‌پࢪسید↓ چندتابمب‌بࢪاۍنابودے داعش‌واسرائیل‌لازمھ؟!🤔 دآنش‌آموز : دوتا(:😌 همھ‌خندیدن !😆 معلم:دۅتا؟! چطورے؟!😄 دآنش‌آموز↓ ۱‌‌⇦فࢪمان‌سیدعلے😎💪🏻 ۲⇦سࢪبند‌یازهࢪا😌🌿°• ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮         @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
+میدونی رفیق.. :)↓↓ یہ‌نشدن‌هایے‌هستــ کہ‌اولش ناࢪاحت میشے ولے‌بعدا‌میفهمے‌چہ‌شانسے‌اوردے‌کہ‌نشد! خدا حواسش‌بهت‌هستـ ڪہ‌اگہ‌ٺو مسیࢪش‌ باشے بهتࢪیناࢪو‌براٺ‌ࢪقم‌میزنہ....😇😉 فقط به فڪر جبࢪان باش😉🌸 ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮         @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙂 بهـ‌کسی‌کینهـ‌نگیرید😉 دلِ‌بی‌کینهـ‌قشنگ‌است☺️ بهـ‌همه‌مھر‌بورزید🙃 بهـ‌خدا‌مھرقشنگ‌است😊 ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮         @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
💚🖇 ☆|برای اینکه بتونی روی دیگران تاثیر بزاری🙂 ☆|باید خودت بزرگ باشی☺️ ☆|بزرگ بودن به معنای تکبر داشتن نیست😉 ☆|بزرگ بودن به معنای سرآمد بودنه🙃 ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮         @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
پیش به سوی خدا....‌😍😇🌈 التماس دعا♥️☁️
به وقت رمان♥️😍
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت3 رفتم وضو گرفتم و ✨نماز شب✨ خوندم... از وقتی فضیلت نماز شب
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ بعد کلاسهام رفتم خونه... همش به حرفهای خانم رسولی فکر💭 میکردم. مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم: _سلام مامان گلم😍✋ -سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم😊☕️ -برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام☺️ -باشه برو. رفتم توی اتاق و پشت در نشستم. خیلی ناراحت بودم.😞به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم. گفتم ✨خدایا تو خوب میدونی😔 من هرکاری کردم ‌ بوده... بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه.😔🙏✨ دلم روضه میخواست. با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم.😭✨تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام🍛 صدام کرد. قیافه م معلوم بود گریه کردم.😣 حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟😔 آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم. مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت: _باز برا خودت روضه گذاشتی؟😕 لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت: _خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟😊 -نه -پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن. -چشم.😊 برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم...😅 مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم...😆🙊 عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیری🙈 و جاروبرقی🙈 کردم.میوه ها رو شستم 🙈و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم.🙈 کم کم برادرهام هم اومدن... ❤️داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست☺️ و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده،❤️علی و اسماء❤️ همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن. ❤️بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، 😍تا حالا چند بار رفته 💚سوریه.💚یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی.👧🏻❤️مریم همسر محمد❤️ قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه.☺️😍 مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده.😅 همه بالبخند به من نگاه میکردن. محمد گفت: _تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم.😜 باخنده گفتم: _پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟😁😅 همه خندیدن...😁😀😃😄 رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود... دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم. ناراحت به کتاب خیره شده بودم.متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد: _زهرا جا خوردم،... رفتم عقب.گفت: _چته؟کجایی؟نیستی؟😐 -حواسم نبود😒 -کجا بود؟😊 -کی؟😧 -حواست دیگه.😉 -هیچی،ولش کن😔 -سهیل رو میخوای چکارکنی؟😊 -سهیل دیگه کیه؟😒😕 -ای بابا! اصلا نیستی ها. خواستگار امشبت دیگه.😐 -آها!نمیدونم،چطور مگه؟🙁 -من دیدمش،اونی که تو بخوای.😎👌 -پس بابا اجازه داده بیان؟😕 -بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش.😌 -میگی چکارکنم؟... 😕 ادامه دارد .... ⤵️♥️🌱 @banatolamahdi