¦↬📞،📄
•.
حاجقاسم یہ جاییمیگن:
حتےاگہیہدرصد،احتماݪ بدےڪہ:
یہنفریہࢪوزےبرگردھ وتوبہڪنہ
حقندار؎راجبشقضاوتڪنے! :)
📄📞¦↫ #حاج_قاسم-_✨
‹📽🖇›⚠️
#تلنگر
#فضایمجازی
#نامحرم
#گناه
بـٰافـٰاجعہا؎بہنـٰامخواهروبرادرمجـٰاز؎
روبہروشدیم👀!!
ڪہمتاسفـٰانہبینمذهبۍهـٰامونهمرواج
پیداڪرده😐!!
حـٰالایعنۍچہخواهروبرادرمجـٰاز؎🙄؟!
یعنۍاینآقا؎حزبالهۍوبسیجیمونو
خواهرچادریمونپیو؎درحالچتڪردن
باهمدیگہهستن🙂!!
غآفلازاینڪہبہاونڪسیبعدهامیاد
توزندگیشوندارنخیانتمیڪنند😐🖐🏻!!
اصلاچہمعنۍمیدھخواهروبرادرمجاز؎🚶🏿♂؟!
مگہتشنہمحبتۍخواهرِمنبرادرِمن..🤦🏻♂
خیلۍمعذرتمیخواماینومیگمولۍ🖐🏻
ازخواهروبرادربہآبجۍوداداش
ڪشیدهمیشہوبعدیہمدتبہعشقمو
نفسم..💁🏻♂!!بعدادعـٰا؎مذهبیبودنهم
میڪنند😑!!
حداقلبخـٰاطرامامزمـٰانتنڪن
اینڪارارو🙂💔!!
-تَـبٰاهـیـٰات┅🥀
⚠️ #نکته
گناهکاری که پشیمون میشه
شرف داره
به گناهگاری که از گناهش دفاع میکنه..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین آبروی منُ
حسین آرزوی منُ..♥️
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میشود نیمه شبی گوشهی بين الحرمین
من فقط اشک بریزم تو تماشا بکنی💔
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ³⁰جشن دوستی های دانشگاه قرار بود تابستون یک گردهمایی درباره ی طراحی محصولات برگز
«خاطرات سفیر»♥️🪴
³¹جشن دوستی های دانشگاه
... «پی یر» هم هیچ وقت به خودش اجازه نمیده این کار رو بکنه. اما تو هیچ وقت نمی تونی اثبات کنی که توی سر «پی یر» چی می گذشته!
- خودم می دونم.
- این که دستش روی شونه ی تو بوده... من خیلی وقتا دیدم که «اغنو» هم می آد و بازوی تو رو می گیره. به نظر تو فرق بازو با پنج سانت بالاترش چیه؟ به نظر من فرقی ندارن... یعنی اگر این طور در نظر بگیریم که بازو با شونه فقط پنج سانت فاصله داره و همه ی اعضای دیگه ی بدن هم در چند سانتی متری هم قرار دارن، به این نتیجه میرسیم که هیچ جا با هیچ جا فرقی نداره! اشکالش چیه؟
- اغنو با پی یر خیلی فرق می کنه. اغنو آدم محترمیه. تو خودت اغنو رو می شناسی. تو تا حالا رفتار زشتی از اغنو دیدی؟
- به نظر من پی یر هم آدم محترمیه. من تا حالا از هیچ کدوم هیچ رفتار زشتی ندیده م. به نظر این طبیعی نیست که تو به اغنو اجازه بدی به تو دست بزنه و به پی یر بگی آدم بی شعوری هستی و اجازه نداری؟
- نه که نمی شه!
- همین دیگه! به نظر من بهترین راه برای نگه داشتن احترام هر دو طرف اینه که یه قراردادی باشه که چارچوب درستی برای این رابطه ها تعریف کنه و همه از یه تاریخی خودشون رو ملزم به رعایتش بدونن. در غیر این صورت، این مسئله ها و شک و ظن ها همیشه هست.
- بله باید همین کار رو کرد. تا وقتی آدم های بی شعور هستن، باید این کار رو کرد.
و با خنده ادامه داد:
«حالا تو می خوای واسه این مسئله قانون تعیین کنی؟»
- نه... این مشکل من نیست. به من هم ربطی نداره. من فقط دیدم تو ناراحتی و چون خیلی دوستت دارم به خودم اجازه دادم در این باره صحبت کنم. بقیه ی اعضای لابراتور رو هم دوست دارم. برای همین ناراحت می شم که درباره شون بد بشنوم. یعنی چون همه تون رو دوست دارم فکر کردم اگر این مشکل همه هست، باید یه فکری براش کرد.
ملیکا دست به سینه به پشتی صندلی تکیه زده بود و با خنده من رو نگاه میکرد. گفت:
«حالا تو می گی چی کار کنیم؟ دو تا لیست تهیه کنیم از افراد با شعور و افراد بی شعور؟»
مُردم از خنده. حرفش خیلی جالب بود. گفتم:
«هر طور خودتون صلاح می دونید! گفتم که؛ من تا حالا تو عمرم به همچین مشکلی بر نخورده م. چون برای معاشرت قوانینی دارم که باعث می شه این مشکلات برام پیش نیاد. اما به نظرم کارای دیگه ای هم می شه کرد که احترام آدم های بی شعور هم نگه داشته بشه.»
-خب، یه کم از قوانین خودت برای من هم بگو!
- قوانین من قوانین اسلامه. در نهایت احترام، هیچ زن و مردی که امکان ازدواج با همدیگه رو دارن حق ندارن همدیگه رو لمس کنن؛ حتی اگر یک دست دادن ساده باشه.
موقع بیرون رفتن از اتاق ملیکا تیری هم در تاریکی انداختم:
«راستی ملیکا، می دونی توی قرآن از دلایل ممنوعیت خوردن شراب چه اومده؟... این که باعث دشمنی و کدورت بین شما می شه.»
ملیکا رو خیلی دوست داشتم؛ حتی نمی تونستم ببینم از چیزی ناراحته.
ادامه دارد...
« @banatozainb »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای شب اول قبر فردی که نقش شمر را در تعزیه خوانی داشت
یا حسین😭😭😭
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ³¹جشن دوستی های دانشگاه ... «پی یر» هم هیچ وقت به خودش اجازه نمیده این کار رو ب
«خاطرات سفیر»♥️🪴
³²خاطره ی سگی
اون روز برای شرکت در یک کنفرانس باید می رفتم پاریس. بلیط «تِ ژِو»ِ به دست، توی ایستگاه بودم و منتظر رسیدن قطار. قطار، طبق معمول سر ساعت رسید. وارد قطار شدم. چشم راستم شماره ی واگن و صندلی روی بلیت رو چک میکرد و چشم چپم شماره ی نوشته شده بالای صندلیا رو. از دور یه شال پر از مو، آویزون به یکی از صندلیا، توجهم رو جلب کرد! یه کم که جلوتر رفتم دستگیرم شد که شال مودار همانا دُم یه سگ از خود راضیه که کنار صاحبش جا خشک کرده. از اون جا که سگ برای فرانسویها جایگاه «فرزند» و بلکه جایگاهی عزیزتر از فرزند رو داره، بعضی ها سگشون رو بدون هیچ ملاحظه ای همه جا با خودشون می برن. با خودم گفتم:
«بدبخت اونی که قراره کنار این سگ بشینه.»
خیلی زود فهمیدم اون «بدبخت» خودم هستم! یک بار از اول تا آخر سالُنا رو گشتم. همه صندلیا پر بود. دنبال یه نفر گشتم که حاضر بشه جاشو با من بدبخت عوض کنه؛ اما فایده نداشت. به صندلیم نزدیک شدم با نگرانی و ناراحتی به سگ و صندلی نگاه میکردم.
صاحب سگ یه خانم پنجاه و پنج، شصت ساله، ازم پرسید:
«این جا جای شماست؟»
- بله اما ظاهراً سگ شما خیلی به این صندلی علاقهمنده، اینه که من می رم یه جای دیگه برای خودم پیدا می کنم.
- اوه... اوه... اوه... نه... نه... بفرمایید همین الآن از جاش بلند می شه.
بعد همون طور لبخند به لب، بدون این که هیچ تلاش خاصی بکنه، عاشقانه به سگش نگاه کرد. تصور کنید من سرپا وایساده بودم وسط راهروی قطار و یه خانم هم دست به سینه با لبخند به سگش نگاه میکرد تا از روی صندلی بلند بشه. صاحب سگ چه قدر باید بی فکر و از خود راضی باشه و سگ چه قدر باید
تنبل باشه و من چه قدر باید بیچاره باشم که از بین این همه صندلی جام همون جا باشه!
سگ بعد از کلی سیر و سیاحت و نگاه کردن به من و صاحبش پا شد. دلم تاپ تاپ میکرد. هر چی خاطره ی بد از سگ ها داشتم یادم اومده بود. حتما در جریان قرار گرفته اید که دو سه سال قبل، یه سگ صورت یه زن رو کند و اولین عمل پیوند صورت روی این زن فرانسوی انجام شد. خودم رو تصور میکردم و عمل های پیوند جورواجور رو که می تونست در اثر یه گاز این سگ به وجود بیاد. جوری روی صندلی نشسته بودم که هر لحظه ممکن بود از اون طرف بیفتم. دو تا پام رو جفت کرده بودم و چسبونده بودم به هم و درست نصف تنم وسط راهروی میانی واگن به حول و قوه ی الهی روی هوا مونده بود. چشمم به قیافه ی نکبت سگ اون خانم بود که روی زمین بین پای اون زن و صندلی جلو نشسته بود و با هر حرکتی که می کرد قلب من دوتا می شد!
- از سگ من خوشتون می آد؟
- ببخشید؟!
- از سگ ها بدتون که نمی آد؟ اسم سگ من فیلوئه. خیلی مهربونه. نازه، نه؟
- بله لابد نازه!... البته، من کلا از حیوون ها خوشم می آد. اما یه مقداری از سگ ها خوشم نمی آد، یعنی اصلا خوشم نمی آد بیان جلو و خودشون رو بمالن به من.
فکر کنم رنگ به صورتم نمانده بود.
صاحب سگ که به طرزی مسخره و واضح به سمت سگش عشق روونه می کرد، خیلی خوشش نیومد. فرانسوی ها خیلی جدی به سگاشون حس پدرانه و مادرانه دارن و انتظار دارن همه به به و چه چه کنن و لابد لُپ سگشون رو بکشن و بگن که تا حالا توی عمرشون همچین سگ مامانی و قشنگی ندیده ن؛ حالا اون سگ هر چی می خواد باشه. خانمه گفت:
«اما فیلوی من خیلی متفاوته، خیلی مؤدبه... می دونید؟ رفتارای خیلی عاقلانه ای داره (!) راستی فیلو می تونه برقصه!»
یا خدا! اگه از سگش بخواد که بلند شه برقصه، چه کار کنم؟
گفتم:
«حتما! خب، البته این جا جای مناسبی برای رقصیدن نیست.»
همه ی حواسم به حرکات سگه بود. از ترس این که بیاد سمت من پلک هم نمیزدم نفسم بند میاومد! اما مجبور بودم خودم را آرام و خونسرد نشون بدم. یاد حرفای پاسکال یکی از استادها افتادم که می گفت:
«سگ ترس رو بو می کشه نباید ترسید اگه بفهمه ترسیدی حمله می کنه. سعی می کردم به سگ لبخند بزنم بلکه نفهمه ترسیده م! سگه دماغش رو، که کاملاً هم خیس بود، آورد جلو که خیر سرش بو بکشه. وای... دیگه داشت گریه م می گرفت. سگ که سگه؛ اما چه قدر شعور برای صاحب یه سگ لازمه! آدم بهره ی هوشیش در حدّ گل کلم هم که باشه می فهمه که شاید همه خوششون نیاد یه سگی که سر و کله ش رو به هر جا مالیده با لباس اون ها صورتش رو خشک کنه!
خدا چرا صاحب این سگ نمی فهمه؟ توی اون حال و اوضاع از کنار دهن سگه صدای قد قد اومد! توی دلم گفتم:
«خرس گنده تو سگی چرا صدای مرغ می دی؟»
صاحب سگ اخماش رو کرد توی هم و بلند داد زد:
- بس کن این جا نه!
- ببخشید چیزی شده؟
- می خواد دستشویی کنه (!)
ادامه دارد...
« @banatozainb »