eitaa logo
بنات الزینب
398 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
21 فایل
﷽ زندگی آموختنی‌ست🪴 اینجا، محفل دختران جوانی‌ست که دغدغه‌‌های تربیتی و فرهنگی دارند🤝🏻 راه ارتباطی شما با ما📩: @babaei_z 📍کرج، ۴۵متری گلشهر زیر مجموعه "مجتمع فرهنگی زینبیه گلشهر کرج" https://eitaa.com/ZeynabiyehGolshahrKaraj
مشاهده در ایتا
دانلود
17.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخوان دعای فرج را به زیر قبه او که نزد حق، حرمش شآن کربلا دارد 💚🌾💚🌾💚🌾 @banatozeynab 💚🌾💚🌾💚🌾 خورشید ری! چند قرن است که جهان ما تاریک است، دل خوش کرده‌ایم به دعاهای فرج، زیر قبّه‌ی تو . . . 💔🤲🏻 💚🌾💚🌾💚🌾 @banatozeynab 💚🌾💚🌾💚🌾 ▫️به مناسبت ولادت سیدالکریم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام ▫️فرازی از زیارت‌نامه حضرت
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۱🍃 🔸️ 🔸️ به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۱۱
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۲🍃 🔸️ 🔸️ 🌻 ادامه دارد . . . به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۱۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای مومنان! برای انجام واجبات صبر پیشه کنید، در مقابل دشمنان پایدار باشید، و با امامی که منتظرش هستید پیوند و ارتباط داشته باشید . . . ✨✨✨✨✨✨✨ @banatozeynab ✨✨✨✨✨✨✨
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز دوشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-• خدايا! دراين روز دوشنبه آمرزش مي طلبم از هر نذر و نيازي كه كردم و هر عهد و وعده اي كه گفتم و از هر پيماني كه بستم، ولي بدان وفا نكردم ... [ آري اين عهد شكني مربوط به امروز و ديروز نيست، اين منم كه هميشه عهد شكنم و اين تويي كه هميشه بخشنده ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🌱 🌱 🔸️دوره تربیت مربی کودک🔸️ 🔹️استاد: سرکار خانم غلامعلی تبار🔹️ ▫️تحصیل کرده رشته روانشناسی اسلامی ▫️دارای چندین سال تجربه در حوزه کار با کودک، تدریس و برگزاری دوره‌های تربیت مربی. 🔻سر فصل‌ها: ✅ حیات طیبه و ارتباط آن با آموزش ✅ نقش مربی در شکل گیری ذهنیت معنوی ✅ روش تدریس و کلاس داری کودک ✅ نقش بازی در تربیت کودک ✅ کارگاه عملی کلاس داری و آموزش کودک ✅ فهم رفتار کودکانه از طریق نقاشی ✅ نقش قصه در آموزش جهت ثبت نام و یا کسب اطلاعات بیشتر با آیدی زیر در تماس باشید: 🆔 @zeynabiye_amuzesh _____________________ 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 @banatozeynab @banatozeynab 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔖 : 📍قسمت چهارم. نمی‌فهمیدم چیه ... ولی من یه چیز دیگه تو وجودم متولد شده بود ... حالم از خودم به هم میخورد ... تصویر خودم مثل فیلم با سرعت از جلوی چشمم عبور میکرد. انگار خودم رو تو قبر از لای پنجره های ضریح می‌دیدم و نمیدونستم که چی باید تو آن لحظه جواب بدم ... ترس خاصی وجودم رو گرفته بود. پشیمانی و عشق توام شده بود... حال عجیبی که هنوز بعد سالها برام قابل وصف نیست. هر گز نفهمیدم از آن ضریح چی تو وجود من ریخته شد ... ولی صورتی که جدا شد از ضریح با قبل خیلی فرق داشت... برگشتیم درحالیکه دیگه تو این دنیا نبودم انگار وارد یک خلا شده بودم. صدای قهقهه فامیل می‌ اومد و من کنار استخر روی صندلی نشسته بودم و به نور ماه که تو استخر افتاده بود نگاه میکردم ... دلم میخواست سکوت بود و من با صدای جیر جیرکها و نور مهتاب تنها میشدم.... سرم رو بالا گرفتم و بعد سالها گفتم خداااااا سالها بود فراموشش کرده بودم... نسیم خنکی که به صورتم میخورد اشکهای داغم رو خشک میکرد ومن حتی نمیدونستم این اشکها یعنی چی؟ فقط حس میکردم دلم تنگ شده... تمام لذتهای قبلم رو که فکر میکردم بی اهمیت بود... حتی صدای دست زدن زنها ... چند بار تصمیم گرفتم بلند بشم و برم بینشون ... ولی نمیشد هیچ میلی دیگه به این جمع نداشتم. حس میکردم چقدرباهاشون غریبه شدم . و نمیدونستم این آغاز یک غربت بزرگ است..... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 📍قسمت پنجم. دستهای پسرم که دور گردنم حلقه شد و بوسه روی گونه ام من رو به خودم آورد ..‌ سرم رو بالا کردم و لبخندی بهش زدم ... گفتم بیدار شدی؟ گفت آره ... تو چه فکری بودی؟ یه عالمه وقته همین طوری داری به یه جا نگاه می‌کنی... خندیدم و گفتم هیچی ... از جا بلند شدم و رفتیم طرف آشپزخانه.. صبحانه رو با هم خوردیم و کمی گپ زدیم. از خواب‌هایی که تازگی‌ها میبینه حرف زد و منم براش توضیح دادم که خوابها از دنیای درون ما خبر میدن. براش جالب بود... گفت مامان من همیشه از تو شگفت زده میشم آخه تو که رشته دانشگاه الهیات خوندی اینها رو از کجا یاد گرفتی... گفتم اینه 💪💪 بلند شد رفت دوش بگیره و من باز در خاطراتم فرو رفتم. 💠 از تهران که برگشتیم دیگه آن دختر سابق نبودم. توی راه چند بار مامانم سوال کرد چیزی شده. گفتم نه گفت حرف ناهید خانم رو جدی نگیر محمد با تو خیلی تفاوت سن داره. آن هم بخواد من نمیدم نگران نباش. ناهید خانم فکر می‌کنه چون چند دهنه مغازه تو بازار دارند الان دهن باز کنه هر دختری میگه بعله... به محمد فکر کردم کمی شبیه مهران مدیری بود با این تفاوت که موهای محمد فر بود شانه هام رو بالا انداختم و گفتم موضوع من محمد نیست. جرات نداشتم حرفی که تو دلم بود رو بزنم. شاید هنوز خودم هم باورم نمیشد که واقعا می‌خوام این کار رو بکنم. پس سکوت کردم و هیچی نگفتم. فردا صبح که میخواستم از خانه برم بیرون آغاز ماجرا شد... گلاره دوستم از کرمانشاه آمده بود خانه خواهرش گیشا و زنگ زده بود که بیا تهران ببینمت. مامانم گفته بود نمیشه تنهایی و باید با خواهرت بری. و حالا خواهرم آماده شده بود و منتظر من بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و بسم الله گفتم و از اتاق خارج شدم. مامانم و خواهرم روی مبل های هال نشسته بودن و داشتند با هم حرف می‌زدند. با دیدن من انگار جن دیدند. هر دو با هم گفتند چی!!!!! این چه وضع لباس پوشیدنه. مانتو بلند و روسری بزرگ پوشیده بودم بدون آرایش و بدون اینکه موهام بیرون باشه خواهرم گفت زود باش لباست رو عوض کن که دیر میشه. الان وقت ادا در آوردن نیست! آخه من یه عادت بد داشتم بعضی موقع ها از مهمانی که بر می‌گشتم ادای آدمهای آنجا رو در میاوردم. خواهرم فکر کرد دارم ادا در میارم. مامانم با دهان باز نگاهم میکرد گفتم ادا نیست می‌خوام اینطوری بیام. خواهرم گفت غلط میکنی. من یه قدم هم باهات نمیام. و رفت تو اتاق که لباسهاش رو در بیاره مامانم گفت جدی گفتی؟ گفتم آره کاملا جدی. گفت دو روز دیگه همان قبلی میشی. فقط ما رو مضحکه مردم میکنی جواب بابات و داداشت رو چی میدی؟ گفتم پوشش خودمه. چکار به بقیه دارم. گفت بله پوشش خودت هست ولی با ما جایی نمیای. من فکر کردم شوخی می‌کنه و تهدید می‌کنه که من منصرف بشم ولی بعد ها فهمیدم که واقعیت داشت خلاصه تهران رفتن کنسل شد و منم گریه کنان رفتم تو اتاق... برای اولین بار حس کردم تو خانه خودمان تنها هستم. تو اتاق که رفتم هیچ کس نبود که باهاش درد دل کنم به هر کدام از دوستهام که فکر میکردم مطمئن بودم آنها هم بدتر از این میکنند. اشکهای من تند تند سرازیر بود و من سرم رو بالا گرفتم .. شاید اولین مناجات من با خدا این جا شروع شد ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز سه‌شنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- اي آقازاده هاي حسين تشنه لب سلام بر شما اي زينُ العابدين، سرورِ عابدان اي باقرُ العلوم، شكافنده دانش پيامبران اي صادقِ صديقين، راستگوي پذيرفته در گفتار و كردار درود خدا و رحمت و بركاتش بر شما باد. [ بَه بَه كه چه روزي است امروز ! گويي خدا تمام بركاتش را بر ما عطا كرده پس بيا زين پس به شكرانه اين روزِ زيبا، عابِدُ عالِمُ صادِقْ باش براي خدايت... ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🔖 : 📍قسمت ششم. پسرم از حمام آمد بیرون و گفت بیا بشینیم فیلم ببینیم. گفتم باشه به شرط اینکه ایرانی باشه... 😉 قبول کرد و رفت سراغ تلویزیون منم میوه و تخمه رو آماده کردم که با هم بخوریم و فیلم ببینیم 😊 آن روز گذشت و من دوباره یادم رفت گذشته ... مشغول کارهای مدرسه و ... شدم. کار کردن با دخترها رو دوست دارم. وارد مدرسه که میشم همیشه یه تعدادی دورو برم هستند 😍 یه روز یکی از بچه ها اومد و گفت خانم اجازه میشه باهاتون صحبت کنم؟ گفتم البته درخدمتم. تا نشست گفت خانم عاشق شدن اشکال داره🙈 گفتم بستگی داره عاشق کی باشی. نکنه عاشق پسر همسایه شدی؟ پسر همسایه برای من یعنی عشق ... باز خاطرات زنده شد... اون دختر حرف میزد و من همینطور که بهش نگاه میکردم حرکت لبها رو فقط می‌دیدم. 💠 چادر مامانم رو که تو ختم ها سر میکرد از تو کمد برداشتم و سرم کردم. یواشکی که من رو نبینه اومدم بیرون. از شانس من همون لحظه پسر همسایه یعنی مهدی داشت از جلوی در ما عبور میکرد. در که باز شد برگشت طرف در و یهو ایستاد . با تعجب من رو نگاه کرد و گفت چیزی شده!!! کجا میری؟!!! 😳 گفتم نه چیزی نشده دارم میرم جایی. گفت اینطوری؟ گفتم آره. اشکال داره؟ گفت اشکال که نه. ولی.... گفتم ولی چی؟ گفت هیچی و رفت... منم رفتم و کارم رو انجام دادم و برگشتم اما چشمتون روز بد نبینه از راننده تاکسی گرفته تا سوپر محله و همسایه ها و ... همه با چشمهای متعجب😳 من رو نگاه میکردند. اما قسمت سخت تر ماجرا ورود به خانه بود. چطوری وارد میشدم که کسی نبینه. اول پیش خودم گفتم تو حیاط در میارم و میزارم تو کیفم و بعد وارد میشم. اما معمولا اون ساعت مادر و پدرم تو ایوان رو صندلی مینشینند و میوه و چای میخورن. تازه اگر همسایه ها پیششون نباشند! خدایا چکار کنم. فکر نمی‌کردم کار آنقدر سخت باشه..😢😢 یاد این شعر افتادم چو عاشق میشدم گفتم که بردم من کلید گنج مقصود رو .. ندانستم من که این دریا چه موج خون فشان دارد... کلید در رو یواش پیچوندم و در رو باز کردم یا خدا ... تو ایوان با یکی از همسایه ها نشسته بودند. راه برگشت هم نبود . چون با صدای در همه سرها به طرف من برگشته بود . یواش وارد شدم و سلام کردم. نگاه بعضی متعجب و بعضی عصبانی ... هیچی اما نگفتند و من رفتم تو خانه ... وارد اتاقم که شدم یه راست رفتم طرف قرآن ... عین کسی که دنبال یه پناهگاه می‌گرده بغلم گرفتم و گفتم خدایا می‌دونم خیلی کارهای بدی کردم ولی می‌خوام خوب باشم کمکم کن... نفهمیدم چقدر طول کشید با صدای در اتاقم به خودم آمدم. بابام تو چهار چوب در بود. گفت تیپ جدید زدی... 😏 گفتم آره تصمیم گرفتم از این به بعد با حجاب باشم. گفت خوبه پس بلدی تنهایی تصمیم بگیری. گفتم آره. گفت خوبه. پس میتونی پای عواقب تصمیمات خودت هم باشی. گفتم بله. گفت میبینیم از اتاق رفت و من میدونستم طوفانی در راهه ... نفر بعدی مامانم بود که در رو باز کرد و گفت این چه مسخره بازی بود که امروزدر آوردی. گفتم از این به بعد همین هست. گفت از فردا حق بیرون رفتن نداری. گفتم باشه نمی‌رم. و این اولین تحریم من بخاطر چادر بود😔 چند روزی موندم تو خونه ... دلم برای بیرون رفتن و دوستهام تنگ شده بود. دلم برای مهدی هم تنگ شده بود. چند بار از پشت پنجره دیدم که روبروی پنجره اتاقم میایسته و زل میزنه به پنجره تا شاید مثل گذشته پرده قرمز اتاقم رو کنار بزنم و باهاش صحبت کنم... ولی هر بار یواشکی از اتاق خواهرم تو تاریکی نگاه میکردم و پرده اتاق خودم رو کنارنمیزدم. تا اینکه یه روز که مامانم رفت بیرون بلافاصله زنگ زده شد فکر کردم مامانم هست که چیزی جا گذاشته در رو زدم و برگشتم تو اتاقم ... اما چند دقیقه بعد دوباره زنگ زده شد. فهمیدم مامانم نبوده. رفتم و آیفون رو برداشتم و گفتم کیه؟ صدای مهدی رو که شنیدم دلم ریخت.. گفت بیا جلو در یه لحظه ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f