eitaa logo
بنات الزینب
383 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
21 فایل
﷽ زندگی آموختنی‌ست🪴 اینجا، محفل دختران جوانی‌ست که دغدغه‌‌های تربیتی و فرهنگی دارند🤝🏻 راه ارتباطی شما با ما📩: @babaei_z 📍کرج، ۴۵متری گلشهر زیر مجموعه "مجتمع فرهنگی زینبیه گلشهر کرج" https://eitaa.com/ZeynabiyehGolshahrKaraj
مشاهده در ایتا
دانلود
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز شنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- يا رسول الله! اين روز شنبه متعلق به شماست و من به مهماني شما آمده ام، پس مرا مهمان خود كن و نيكو ضيافتم فرما و در جوار خود مرا نيكو پناه ده. [و چه چيزي بهتر از اين كه امروزم را بيمه نامِ بلند والاي شما كنم...] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما سزاوار ديدن و شنيدن حقيقت هستين… 🔹️ مدرسه رشد و تعالی زمان با همکاری بنات الزینب برگزار می‌کند: 📽 پخش مستند جنجالی ایکسونامی ▪️روایتی بی‌پرده از زبان یک پورن استار؛ میشل مارن. 🔞 تماشای این مستند برای افراد بالای ١٨ سال مجاز است. ✅ حضور برای عموم رایگان است. ‼️ویژه بانوان‼️ 🗒برای ثبت نام به آیدی زیر مراجعه فرمایید: 🆔️ @Abasiazr 🕒 زمان: سه‌شنبه ٢۴ آبان ماه ١۴٠١، ساعت ١۵ الی ١٧ 📍مکان: ۴۵ متری گلشهر، کوچه شهید میرزایی، جنب مرکز خرید جانبو، زینبیه گلشهر کرج ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ @banatozeynab ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
🔖 : 📍قسمت بیست و یکم. وارد اردوگاه که شدیم فضای معنوی و ملکوتی اونجا کاملا مشهود بود روی بعضی از دیوارها محل شهادت بعضی از شهدا بود ... اشکها منتظر بهانه بودند برای اینکه بیرون بریزند. دوستان خوبی در اردو پیدا کردم راوی توضیحات لازم در مورد هر مکان رو می‌گفت و من چشمهایم رو که میبستم انگار تو آن فضا بودم. فردا رفتیم آبادان و دزفول و ... با دیدن دزفول از خودم خجالت کشیدم که ما چی از جنگ‌درک میکنیم اگر جنگ را این مردم حس کردند . نماز عشا را رفتیم سبز قبا برادر امام رضا علیه السلام..‌ من عاشق امام رضا علیه السلام هستم 😍😍 خود این سفر داستان جداگانه ای دارد . ولی لحظه لحظه آن پر بود از خاطرات به یاد ماندنی کلی شوخی و خنده و گریه و .... زیارت عاشورا تو حسینیه ای که چند وقت قبل تو رزمنده ها ناله ها زدند و توسلها ... فضای دیگری دارد. در کشور دل ما فرمانروا حسین است آنکه گره گشاید از کار ما حسین است انگار همین الان صدای مداح دوباره توی گوشم میپیچه...‌ تو سینما رکس حس میکردم صدای ضجه و ناله مردمی که زنده زنده می‌سوختند را می‌شنیدم 😭 مسجد جامع خرمشهر هنوز تعمیر نشده بود و همان حال جنگی را داشت کلا هنوز بازسازی شروع نشده بود وقتی شلمچه رسیدیم از جمع جدا شدم و رفتم یه گوشه .... یه دفعه بغض چند ساله ام ترکید و شروع به گریه کردم .... من بودم و شهدا و خلوت و خدا .... شب آمدیم حسینیه شهدا هویزه ... و بخاری آتش گرفت و برای خاموش کردنش عین پت و مت شده بود ... آنقدر خندیدیم که نگو... خلاصه هم معنویتش در حد عالی بود و هم خنده ها و شوخی ... دیگه هیچ اردوی راهیان نور مثل آن نشد از سفر خاطرات بر میگردم و وسایل روی میز کارم را جمع و جور میکنم و مینشینم سر نوشتن کتاب .... به بحث اقبال و ادبار قلب که میرسم یاد خودم میافتم.... دقیقا همین مراحل را تجربه میکردم .... گاهی آنچنان بسط بود و اقبال ... و گاهی قبض بود و ادبار.... بعد نوشتن کتاب لب تاب را خاموش کردم و آمدم از دفتر خارج بشم که مسئول دفترم گفت مشاوره ازدواج دارید فردا ... گفتم انشاالله و خارج شدم. تو ماشین داشتم به خواستگارهام فکر میکردم ... یکی بود اسمش علی بود ۳ ماه تمام با اصرار زیاد هر چه جواب رد می‌شنید باز هم نیامد یکی از همکاران اداره معرفی کرده بود. چند ماهی رفت و دوباره آمد ... پشتکار عجیبی داشت یا شاید واقعا عاشق بود ... هر شب سر یک ساعت مشخص می‌آمد و من چون ازش بدم می‌آمد میرفتم تو اتاق تا بره ... تا اینکه یه شب قرآن با خودش آورد و گفت از اینجا نمی‌رم تا خود .... خانم بیاد و به این قرآن قسم بخوره که من را نمیخواد تا من برم . خواهرم امد تو اتاق و ماجرا را گفت ..‌ از اتاق رفتم بیرون و بهش گفتم شما مرد محترمی هستید ولی این همه اصرار برای چی ؟ وقتی من از اتاق بیرون نمیام یعنی اینکه نمیخوام ... سرم را بلند کردم و یه دفعه چشمم به اشکهایی افتاد که روی صورتش بود ... این دومین مردی بود که بخاطر من گریه کرد ... دلم براش سوخت ولی هیچ طور نمیتونستم این ازدواج را بپذیرم . لحن صدا را آرامتر کردم و گفتم متاسفم و براتون آرزوی خوشبختی میکنم و رفت ..‌‌ دیگه ندیدمش تا بعد ازدواجم تو یه مراسم ختم که مربوط به همان همکار بود یه دفعه جلو در سینه به سینه روبروی هم شدیم . نگاهش هنوز حالت خاص داشت . سریع سرم را پایین انداختم و آمدم سوار ماشین شدم که بیام از تو اینه که نگاه کردم دیدم از مسجد آمده بیرون و داره رفتن ماشین را نگاه می‌کنه... خلاصه روزها می‌گذشت و بالاخره دیپلم را گرفتم و منتظر جواب کنکور... یه سری مشکلات خانوادگی باعث شده بود فضای خانه سخت تر از قبل بشه ... و تو همه این فشارها خدا بود که کمکم میکرد تا مقاومت کنم . حالا دیگه فکر ازدواج جدی تر از قبل تو ذهنم بود. شروع کردم به مطالعه کتابهایی در این زمینه اما متاسفانه خیلی در مورد انتخاب همسر نبود ..‌ این روزها که خودم مشاوره میدم گاهی میگم ای کاش آن موقع هم کسی بود که به نسل ما بگه چه چیزهایی در زندگی مهم است. ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز یکشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- خدایا! من در امروزم و یکشنبه‌های دیگر از شرک و بی‌دینی، به‌سوی تو، بیزاری می‌جویم و دعایم را تنها برای تو خالص می‌کنم تا در معرض اجابت قرار گیرد. 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
🔖 : 🔰 با ما از این خانه بگو... 🔆 در این خانه چه الطاف و کراماتی از جانب عمه جانمان دیده اید؟ با ما در آیدی زیر به اشتراک بگذارید... 🆔@admin_zeynabiyeh ⏳مهلت ارسال تا پایان آبان ماه 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f @banatozeynab ✨🌸
9.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مقاله خواندنی: حجاب و افسردگی؛ آیا حجاب اسلامی موجب افسردگی بیشتر می‌شود؟ 🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️ @banatozeynab 🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️ منبع: https://www.publichealthpost.org/research/hija 🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️ @banatozeynab 🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️
بنات الزینب
✅ مقاله خواندنی: حجاب و افسردگی؛ آیا حجاب اسلامی موجب افسردگی بیشتر می‌شود؟ 🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️ @banato
professor at Arizona State University: دکتر دیوید آر. هاج، استاد دانشگاه ایالتی آریزونا: The general perception that hijab is an unproductive, detrimental practice is widely disseminated by media to the broader society. این تصور عمومی که حجاب یک عمل غیرمولد و زیان آور است به طور گسترده توسط رسانه ها در جامعه منتشر می شود. to shed some light on this issue, my colleagues and I examined the relationship between veiling and depression with a diverse sample of Muslim women around the United States. برای روشن کردن این موضوع، من و همکارانم رابطه بین حجاب و افسردگی را در میان طیف متنوعی از زنان مسلمان در سراسر ایالات متحده بررسی کردیم. We found no support for the common belief that wearing the hijab is linked to depression. In fact, we found the opposite. ما هیچ حمایتی برای این باور رایج که پوشیدن حجاب با افسردگی مرتبط است پیدا نکردیم. در واقع ما برعکس آن را دریافتیم. Muslims who reported wearing the hijab more frequently exhibited lower levels of depressive symptoms. مسلمانانی که گزارش دادند دفعات بیشتری حجاب داشتند، علائم افسردگی کمتری را نشان دادند. Put differently, wearing a veil appears to protect Muslim women from depression. به عبارت دیگر، به نظر می رسد پوشیدن حجاب زنان مسلمان را در برابر افسردگی محافظت می کند. 🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️ @banatozeynab 🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️
🔖 : 📍قسمت بیست و دوم. 💠 الان به دخترها و پسره میگم به تناسبها فکر کنید. تناسب سن، تناسب فرهنگ، تناسب زیبایی، تناسب اقتصادی، تناسب اعتقادی و حتی تناسب تفریحات و..... و مهمتر از دوست دارم ها به دوست ندارم ها توجه کنید چون این قسمت هست که باعث حال بد تو زندگی میشه! شاید یک روز خاطرات مشاوره ها رو بگم😉☺️ خونه که رسیدم مشغول امور منزل شدم و تا قبل اینکه بچه ها برسند کتاب قرآن رو باز کردم و شروع به خواندن کردم ... تو این سالها هر کس که به جایی رسیده رو وقتی باهاش صحبت میکنم میبینم از انس با قرآن است 😌 و من هنوز حس میکنم به این درجه از انس نرسیدم .... یه بزرگی می‌گفت اگر میخواهی ببینی رابطه تو با امام زمان چطوریه به رابطه خودت با قرآن نگاه کن😍 اون روزها شاید یکی از عواملی که باعث شد ثابت قدم بمونم تو این مسیر بعد لطف و عنایت پروردگار همین قرآن و مناجات با امام زمان عجل الله بود. خیلی با امام زمان حرف میزدم و چقدر حضورش کنارم پر رنگ بود. اصلا چادر که سرم میکردم انگار لباس سربازی آقا رو به تن میکردم و یه آدم دیگه میشدم با عزت و اقتدار... و مثل یک سرباز واقعی از مرزهای دین و انقلاب دفاع میکردم. 💠 تا اینکه یه روز که اومدم خونه مامانم گفت مامان مهدی اومد خواستگاری! ضربان قلبم بالا رفت ... گفتم کی؟😳 وقتی فامیلی دوستش رو گفت مثل یخ وا رفتم😔 فقط تشابه اسمی بود. گفتم بگو نه ...😐 گفت تو که نمیشناسی ... گفتم چرا با بچه های محل دیدمش ... گفت خیلی خوبه میخواد مهاجرت کنه و تو رو هم ببره... گفتم دیگه بدتر ... گفت حالا بزار بیاد گفتم نه.... دیگه حوصله این خواستگاری ها رو نداشتم برادر دوستم اومد خیلی هم با اعتقادات من جور بود ولی قبول نکردند! همه امورم رو به خدا سپرده بودم و بس .... تا اینکه یه روز که داشتم از بیرون بر می‌گشتم عموم رو تو خیابون دیدم با خوشحالی گفت تبریک میگم قبول شدی...😍😍 و یه روزنامه داد دستم ... جواب کنکور اومده بود من رشته الهیات پذیرفته شده بودم ...😍🤓 تشکر کردم و با روزنامه اومدم سمت خونه به کوچه که رسیدم دیدم مهدی با روزنامه جلو در خونه خودشان ایستاده ... انگار منتظر من بود .. تا من رو دید دوید سمت من و گفت قبول شدم پزشکی آزاد .... گفتم مبارکه به سلامتی ... خیلی خوشحالم که بالاخره به آرزوت رسیدی ... به روزنامه دستم نگاه کرد و گفت و تو .... گفتم همان رشته ای که شرکت کرده بودم ... گفت الهیات ؟ گفتم آره .... گفت آخه چرا ؟😏 گفتم خیلی وقته مسیر ما جدا شده ... دوباره شروع نکن! گفت بعضی خاطرات هیچ وقت از یاد آدمها نمیره ... گفتم آره نمیره! ولی آدمهای دیگه جاشون رو پر می‌کنند😏 خواستم بهش بگم که خبر دارم با دخترهای دیگه هستی... فهمید چی میگم. گفت اما هیچ کس برای من تو نمیشی ... گفتم نمیخوام بشنوم خدا نگهدار و اومدم سمت خونه ... بعد ازدواجم از اون محل رفتم و دیگه ندیدمش. تا اینکه .... یکی از روزهای سخت زندگیم رقم خورد! بچه دومم حادثه ای براش پیش اومد و من هراسون بچه خون آلود رو به درمانگاه رسوندم ...😭😭 وسط درمانگاه فقط فریاد میزدم ترو خدا یکی کمک کنه... که یهو دیدم مهدی از اتاق متخصص کودکان اومد بیرون!! با دیدن من به طرفم دوید و بچه رو از بغلم گرفت و گفت آروم باش ... پرستار رو صدا زد و گفت به مادرش برسید و خودش با بچه وارد اتاق عمل اورژانس شد ...😭😭 حال خودم رو نمی‌فهمیدم و از خدا کمک میخواستم ... پرستار یه لیوان آب قند برام آورد و گفت آروم باشید ... گفتم آروم هستم. فقط برید ببینید خونریزی بند اومد یا نه ؟ بعد چند دقیقه برگشت و گفت آقای دکتر داره روش کار می‌کنه و میگه به مادرش بگید جای نگرانی نیست... یه ساعتی گذشت که اومد بیرون. به آقای همسایه که همراهم بود با تعجب نگاه کرد و گفت شما پدرش هستید؟ آقای همسایه گفت خیر من همسایشون هستم خانم .... نمیتونستن رانندگی کنن من کمک کردم. بچه چطوره ؟ مهدی به جای پاسخ به اون آقا اومد جلو من و گفت خوبید؟ گفتم بچه ؟! گفت فعلا بخیه کردم اما باید ببرید بیمارستان. گفتم آمبولانس بیاد و خودم هم با بیمارستان هماهنگ کردم... نگران نباش برای اینکه خیالم راحت بشه گفتم امشب تحت نظر باشه. بعد هم شماره تلفن خودش رو داد و گفت کاری داشتید زنگ بزنید. رفت تو اتاقش... مریض داشت. آمبولانس که رسید پرستار اومد و صدام کرد. بچه گذاشتند رو برانکارد که ببرند 😭😭 دوباره مهدی اومد بیرون... گفت نگران نباشید. چادرم رو بیشتر تو صورتم کشیدم و گفتم هر چی خدا بخواد همون میشه راضیم به رضای خدا گفت خوبه... تماس میگیرم باهاتون فعلا مریض دارم خداحافظی و تشکر کردم و رفتم.... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز دوشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- ستايش خداى را كه هنگام آفرينش آسمانها و زمين احدى را گواه نساخت و به گاه ايجادِ جانداران‏، ياورى نگرفت. خدايا! ابتدای امروزم را خير و صلاح، ميانه امروز را رستگارى و پايانش را كاميابى قرار ده. 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
هدایت شده از بنات الزینب
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما سزاوار ديدن و شنيدن حقيقت هستين… 🔹️ مدرسه رشد و تعالی زمان با همکاری بنات الزینب برگزار می‌کند: 📽 پخش مستند جنجالی ایکسونامی ▪️روایتی بی‌پرده از زبان یک پورن استار؛ میشل مارن. 🔞 تماشای این مستند برای افراد بالای ١٨ سال مجاز است. ✅ حضور برای عموم رایگان است. ‼️ویژه بانوان‼️ 🗒برای ثبت نام به آیدی زیر مراجعه فرمایید: 🆔️ @Abasiazr 🕒 زمان: سه‌شنبه ٢۴ آبان ماه ١۴٠١، ساعت ١۵ الی ١٧ 📍مکان: ۴۵ متری گلشهر، کوچه شهید میرزایی، جنب مرکز خرید جانبو، زینبیه گلشهر کرج ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ @banatozeynab ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
🔖 : 📍قسمت بیست و سوم. بیمارستان رسیدیم و عکس و .... پدرش هم از راه رسید و بچه رو بستری کردند. اون شب قرار شد من پیش بچه باشم. تمام شب که کنارش بودم داشتم به این فکر میکردم که خدایا راضیم به هر چه که تو برام مقدر کردی... چند دقیقه ای از ساعت ۱۲ گذشته بود که با ویبره تلفن به خودم اومدم شماره ناشناس بود. اومدم از اتاق بیرون جواب دادم یک آقایی بود ... سلام کرد و حال بچه رو پرسید گفتم شما؟ گفت من مهدی هستم. گفتم شماره من ؟ گفت از تو پرونده برداشتم. الان آخرین مریضم رفت. گفتم فعلا مسکن زدند و خوابیده. گفت تلفن رو بده به پرستاری. رفتم سمت پرستاری و تلفن رو دادم. یه سری اصطلاحات پزشکی رو با هم گفتند و دوباره تلفن رو به من داد. تشکر کردم. اومدم قطع کنم، گفت این شماره من هست هر کاری داشتید زنگ بزنید. امشب تلفن رو خاموش نمیکنم. اگر هم خیلی نگرانی بیام بیمارستان. گفتم نه نگران نیستم. ممنونم و خداحافظ اون شب بدون اینکه بدونم چرا اینقدر پیگیر حال بچه من هست گذشت... فقط می‌دیدم که هر نیم ساعت پرستارها می‌اومدند و بچه رو چک میکردن و فشار می‌گرفتند و ... تا اینکه صبح شد و گفتند دوباره بچه رو برای عکس برداری باید ببریم. از رادیولوژی که برگشتیم تو اتاق دیدم مهدی تو اتاق نشسته! تعجب کردم سلام و علیک کردیم و عکس رو سریع از دست من گرفت و نگاه کرد ... وقتی خوب بررسی کرد گفت خوب خدا رو شکر به خیر گذشته ...☺️ دیگه میتونی ببری خونه بچه رو.‌‌ گفتم چی بخیر گذشت ؟ گفت دیشب بهتون نگفتم تا نگران نشید احتمال پارگی قلب بود و من هر لحظه منتظر خونریزی داخلی بودم لذا به پرستار سپرده بودم که مدام چک کنه. به شما نگفتم که نگران نشید. باورم نمیشد که خطر به این بزرگی رو خدا برطرف کرده باشه. دلم میخواست همان جا به سجده میافتادم و خدا رو شکر میکردم...😭😭 تمام وجودم حمد و سپاس پروردگار بود.... فقط مدام میگفتم الحمدلله پرسید چند تا بچه داری؟ گفتم دو تا پرسیدم شما؟ گفت یه دونه گفتم خدا براتون نگه داره به همسر محترم سلام برسونید. به مادر هم سلام برسونید. از لطف شما سپاسگزارم. گفت شماره من رو که دارید هر کاری بود زنگ بزنید. هفته آینده هم بیارید بچه رو برای کشیدن بخیه و معاینه ... گفتم انشاالله هفته بعد با همسرم رفتیم مطب. با دیدن ما از روی صندلی بلند شد و تا جلو در استقبال کرد. همسرم رو بهش معرفی کردم. بخیه رو کشید و داشت بچه رو معاینه میکرد که تلفنم زنگ خورد. یه نفر پشت تلفن مشاوره میخواست. گفتم من الان نمیتونم جواب بدم لطفا بعدا تماس بگیرید و قطع کردم. تو این فاصله با همسرم حسابی گرم گرفته بود. تلفن که قطع شد گفت کی بود که گفتید الان نمیشه؟ با تعجب گفتم چطور؟!!!! گفت همسرتون گفت که حتما یکی دوباره مشاوره خواسته ...😏 یه نگاه به همسرم کردم که یعنی نمیتونی زبانت رو نگه داری ..‌‌🙄 گفت نسخه رو نمی نویسم تا بگید چکارها میکنید... همسرم خندید بدون اینکه بدونه چه ماجراهایی بوده ... گیر افتاده بودم ... یه مختصر از فعالیتهای خودم رو گفتم ... همسرم حرف زدنش گل کرده بود و می‌گفت آقای دکترفقط اینها نیست که ..‌ و هی توضیح میداد و اون هم می‌گفت ماشاالله...‌ یواش به همسرم اشاره کردم .... بسه...🤫 و ساکت شد😶 چادرم رو حسابی تو صورتم کشیده بودم و نگاهش نمی‌کردم ... یهو گفت پس من دکتر جسم آدمها شدم و شما دکتر روح آدمها...‌ هر دو دکتر شدیم بالاخره... گفتم اختیار دارید من دکتر نیستم. گفت تعریفتون رو از خیلی ها شنیدم. امیدوارم موفق باشید به مادر سلام برسونید. اومدم از در مطب بیام بیرون که پدرش اومد تو ..‌ تا اومد فورا مهدی گفت بابا میدونی کیه؟ پدرش من رو یه نگاهی کرد و گفت نه یادم نیست. گفت .... خانوم همسایه قدیم...‌ پدرش تا شناخت سلام و علیک حسابی کرد و خدا بیامرزی برای پدرم فرستاد و حال مامانم رو پرسید و بعد گفت خوب شد شما رو دیدم! گفتم چطور؟ گفت شما یه چیزی بهش بگید زنش از دستش خسته شده از بس شبها دیر می‌ره خونه و جواب تلفن هم نمیده... با تعجب برگشتم گفتم چرا ؟😳 گفت کارم زیاده ... گفتم کمتر کنید کارتون رو خانواده هم سهم دارند... گفت ترجیح میدم وقتی برسم خونه که بخوابم..‌‌ فهمیدم که با زنش مشکل داره ..‌‌ گفتم به نظرم یه مشاوره برید خوبه... مشکلی نیست که قابل حل نباشه. گفت شما مشاوره میدید؟ گفتم شرمنده من آقایون رو نمیبینم گفت پس ولش کن. پدرش گفت می‌بینید ... من رو داره دق میده! نگران زندگیش هستم. گفتم انشاالله که خودشون به فکر ترمیم زندگیشون میافتن. و اجازه خواستم بیام بیرون ... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f