یکشنبه 21 بهمن1403
یه برنامه با کلیییییی مناسبت🤩🥳
دهه فجر و پیروزی انقلاب✌️🏻
تولد حضرت علی اکبر💐
ولادت امام زمان مون💚
و همه ی ولادات گذشته😂
قربة الی الله... 🤣
در حواشیِ مراسم میبینید:
_بازارچه ی پوشاک خانم جعفرزاده👚
_بازارچه ی سرویس اشپزخانه خانم عهدی🪡
#اینجابناتالزهراست
@banatozzahra
از برنامه ی دیروز که عکسی ندارم ولی اومدم از حواشی براتون تعریف کنممم
از حلقه ی مولودی که همه باهم خوندیم👏
از خانومی ک آخرش هممونو به فیض رسوندن
و یه دور هم برای عروس شدن همه دخترا تو شعراشون دعا کردن🍬
از دخترایی که ایششششالا ایشششالا میگفتن بلکه زودتر نوبت شون برسه😂
#ماجراهای_من_و_هیئت
این داستان: «دختر پتویی»
یکشنبه 28بهمن ساعت۱۸:٠٠
درست وقتی که تقریبا همه رفته بودن و جز ما چهار نفر کسی تو پایگاه نبود و ماهم داشتیم آماده میشدیم تا بزنیم بیرون
یه شبحِ آبی رنگ به سرعتِ نور، از کنار در ورودی رد شد👻
و ما که دیدیمش
و هرچی صداش کردیم ک حاج خانوووم کجااااا
و فضا در سکوتی مطلق فرورفت!! 😶🌫
ماکه حال نداشتیم از جامون تکون بخوریم شروع کردیم به بارش فکری🤯
و بررسی گزینه های احتمالی
_فرد حاوی انتحاری
_فرد جاسوس
_فرد معتاد
فرد....
تا اینکه از پشت دیوار در اومد و ما دیدیم که بعلهههه
طرف آشناس!🤓
یکی از بچه های قدیمی هیئت،
که از قضا گرفتار غول کنکوره
و روز اش رو در کتابخونه ی بالا به شب میرسونه📚
خلاصه که طفلک اومده بود بره سرویس غیر بهداشتی که توسط ما غافلگیر شد🥸🚽
نتیجه گیری اخلاقی:
این داستان فاقد نتیجه گیری اخلاقی بود
فقط چون عکسش تو گالریم بود گفتم داستانشو نقل کنم😂
@banatozzahra
هیئتبناتالزهراء (س)
#ماجراهای_من_و_هیئت این داستان: «دختر پتویی» یکشنبه 28بهمن ساعت۱۸:٠٠ درست وقتی که تقریبا همه رفته
از امشب این هشتک به لیست هشتکامون اضافه میشه😎🤏
شما هم اگه خاطره یا داستانی از روزهای حضورتون در هیئت دارید میتونید برامون بفرستید تا توی کانال منتشر کنیم👇🙃
https://daigo.ir/secret/1848008799
مژدهههه به نبات جونامون🤩
(نونهالانِ بنات الزهرایی)
.
.
.
میخایم یه هیئت هفتگی خاصّ ِ خودِ خودتون راه بندازیم
که از صفر تا صدش با خودتون باشه(اجرا و فضاسازی و پذیرایی ومداحی و...)
شماها که جوانه های امیدِ بنات الزهرایید😌
از همین هفته پنجشنبه
برنامه ی هیئت تون شروع میشه‼️ 🥳
پس تا میتونید دوستاتونو خبر کنید و دعوت شون کنید که این محفلِ صمیمانه و دوست داشتنی رو از دست ندن❤️😍
اینجا نمیتونم بگم چه خبرای خوبی منتظرتونه
پس وعده ی دیدار ما
پنجشنبه 2 اسفند، از ساعت 10:30 صبح تا 13 ظهر... 🖐🏼
برای مشارکت در اجرای هیئت به این آیدی پیام بدید👇
@zeynab_safarii
هیئت بنات الزهرا "سلام الله علیها"
✅ بنده هاي خودم هستند، به كسي هم ربطي ندارد...
وقتي مادربزرگ زنگ مي زد و با خبر آمدنش ما را ذوق زده مي كرد حتما سؤال مي كرد: چه مي خواهيد؟ بس كه دوستمان داشت، بس كه براي لبخندها و بالا پريدن ها و خوشحالي مان دلتنگ بود. مادر ابرو بالا مي انداخت و اشاره مي كرد كه بگوييد: خودتان را مي خواهيم! اما دل توي دلمان نبود كه مادر بزرگ وقتي قربان صدقه مان مي رود دوباره بپرسد: چي مي خواهيد؟ و ما همه فكر و ذكرمان سوغاتي هاي رنگارنگ بود.
وقتي هم كه يكي دو روز بعد بابا مي رفت ترمينال يا فرودگاه دنبالشان باز فقط چشممان دنبال سوغاتي ها بود و حتى وقتي مادربزرگ ما را بغل كرده بود و به سينه مي چسباند باز هم از گوشه چشممان به چمدان و ساكش نگاه مي كرديم كه بابا كجا مي گذاردشان و باز هم وقتي دور هم مي نشستيم و مادر چاي مي آورد بي تاب بوديم كه مادر بزرگ احوالپرسي هايش را بكند و چايش را بنوشد و حرفهايش با بزرگترها تمام شود و زودتر برود سراغ سوغاتي ها...
مادربزرگ هم كه خوب اين موضوع را مي فهميد نشسته و ننشسته استكان چاي را نصفه رها مي كرد و مي رفت مي نشست كنار چمدانش و هر چي مامان حرص مي خورد با محبت نگاهمان مي كرد و مي گفت من خسته نيستم، چاي من ديدن اين بچه هاست! و وقتي از سروكولش بالا مي رفتيم و مامان ناراحت مي شد و دعوايمان مي كرد مادربزرگ اخم مي كرد و مي گفت: چه كارشان داري ؟ "نوه هاي خودم هستند"! آه كه چه قدر توي اين يك جمله آرامش بود و چه قدر اين عتاب و خطاب مادربزرگ براي ما امنيت داشت كه مي گفت: "به كسي ربطي ندارد ! نوه هاي خودم هستند"!
آن وقت با مهرباني و لبخند سوغاتي ها را تقسيم مي كرد و آن چند روز كه مادربزرگ پيش ما بود سخت گيري هاي مادر و پدر هم قدري كم مي شد، چون يك بزرگتر قوي و مهربان بود كه مي گفت: نوه هاي خودم هستند! و ما مي دانستيم هر وقت بخواهيم خودمان را لوس كنيم مي توانيم به آغوشش پناه ببريم. مي گفت: اين چند روز كه من اينجا هستم با اين بچه ها كاري نداشته باشيد!
مادربزرگ را دوست داشتيم به خاطر مهرباني هايش، به خاطر قصه هايش، به خاطر تحمل و مدارايش، به خاطر سوغاتي هايش و او خوب مي فهميد كه گرچه خودش را دوست داريم ولي قد وقواره ما عمق مفهوم خودتان را مي خواهيم نيست! اين حرف گرچه از عمق جان مامان و بابا در مي آمد اما براي ما تعارف بود، چون بچه بوديم!
...حالا حكايت ماست و پدري كه مي گويد "ما عبدتك خوفا من نارك/ خدايا به خاطر ترس از آتش عبادت نمي كنم" و ما بچه هايي كه گرچه به تعارف مي گوييم:"و لا طمعا في جنتك/ به طمع بهشت عبادت نمي كنيم" اما چشممان دنبال چمدان سوغاتي هايي است كه قرار بوده با رسيدن ماه رجب و شعبان گشوده شود و خدايي كه آغوش مهر و محبتش را باز كرده و براي همه ابرو بالا مي اندازد و اخم مي كند كه فضولي موقوف! چه كار داريد ؟ "الشهر شهري والعبد عبدي و الرحمة رحمتي/ ماه ماه من است و بنده هم بنده من و رحمت هم رحمت من است"! هر كه را بخواهم - هر چه گنهكار و بدكار- مي بخشم !
ما قد وقواره مان قد و قواره پدر امت امير المؤمنين نيست كه بگوييم: خدا را براي خودش مي خواهيم !
ما كودكان معرفت و ايمان، يكسال چشم به راه بوده ايم تا ماه رجب و شعبان برسد و خودمان را براي خدا لوس كنيم و خستگي ها و دلتنگي هايمان را در آغوش محبت و لطفش بيندازيم. يكسال منتظر ماه رجب و شعبان بوده ايم تا خرابكاري ها و بدرفتاري هايمان را درست كند و ببخشايد. يكسال منتظر ماه رجب و شعبان بوده ايم تا خدا با چمدان سوغاتي هايش برسد و مغفرت و رحمت و رضوان و غفرانش را بر سر و رويمان بريزد و بگويد: " بنده هاي خودم هستند، به كسي هم ربطي ندارد"!
✍ محمدرضا زائری
#ماه_شعبان
@banatozzahra