eitaa logo
'عــــاشِــــقانـــﮩ‌‌ اے‌ بــــا خُـــــــدا'
2.6هزار دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
8.3هزار ویدیو
45 فایل
خوش آمدید〰️مهمان شهداهستید🌱 کپی آزاد🔑 به شرط صلوات🔮 به نیت ظهور امام زمان عجل‌الله و دعا برای شهادت خادمین کانال ❤ در خدمتم ✍️ @Labik_ya_seyedAli شرایط 👋 @Eshgh12a
مشاهده در ایتا
دانلود
0106796560097205 با *۱۴۱* رمز # برنده ی خوش شانسمون کیه امروز؟ ایرانسلی خوش شانسی که شارژ رو زدی اینجا بهم بگو😍❤️👇 🌿@MA0000a@bandegibaEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوش شانس امروزمون😍❤️ عیدتون مبارک ❥@bandegibaEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
'عــــاشِــــقانـــﮩ‌‌ اے‌ بــــا خُـــــــدا'
خوش شانس امروزمون😍❤️ عیدتون مبارک ❥@bandegibaEshgh
رفقای جان☺️ که از شارژ ۱۰ تومنی امروز جاموندن ناراحت نشیناا 😉 بازم از این سوپرایزها داریم😍👌👌 ❥@bandegibaEshgh
دوستت دارم معبودم ، روزهایم را پر کرده ای از عشق به خودت ، تو مرا از سرگردانی های هر روزه رهایی بخشیدی‌ ... تو مرا لایق بهترین ها میدانی ، این را از تلنگرهایت متوجه شدم ... ای خدایی که یک قدم بیام به سمت تو، صد قدم به سمتم می آیی ! تلاشم را در راهی قرار ده که به رضای تو می رسد؛ نگاهم را در جاده ای جاری ساز که مقصدش تویی! چقدر سخت بود ، اگر که میخواستم بار مشکلاتم را به تنهایی بر دوش بکشم‌... خدایا شکرت ... بارالها 🦋 آن گونه که فرزند در آغوش پدرش ، آرام می گیرید و بر همه فخر می فروشد ؛ تو هم مرا در آغوش بگیر تا من هم به داشتن چون تویی افتخار کنم ، ای مهربان ترین مهربانان . خدایا 🌿 سعادتِ شکرِ نعمتهای که به ما عطا کرده ای را نصیبمان بگردان . خدای مهربانم 🌴 سعادت خواندن و عمل کردن به کتاب خودت را روزی مان کن و ما را به تدبر در آیات آن ، دلیر بگردان . ❣خدایا...! آدم‌های خوب سر راهمان بگذار... حس بسیار خوبیست هنگامی که در لحظه‌ هجوم غم یا ناامیدی یا پریشانی بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود با کلامش؛ نگاهش؛ حتی نوشته‌اش آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی ات. فقط از دستِ خودِ خدا برمی‌آمده که آن آدم را یا کلام و نگاه و نوشته‌اش را برای آن لحظه‌ خاص‌ سرِ راه زندگی ما بگذارد. شاید یکی از دعاهای روزانه ام این باشد که: خدایا من را نیز واسطه ی خوب شدنِ حال دیگران قرار بده. آمین یا رب العالمین 🤲 ❥✾@bandegibaEshgh✨️🤍
🦋▪️بیاید یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"... مثل این: چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم... چقدر خوبه که سالمم... چقدر خوبه که خانوادم رو دارم... چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون رو ببینم.. چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم.. چقدر خوبه که... بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم نه نداشته هامون رو و بعد معجزه اونو تو زندگیمون ببینیم😍 ❥✾@bandegibaEshgh✨️🤍
امروز رمان داریم ✨ یک فنجان لب سوز چای را آماده کن ☕️ و نگاهت را مهمان قسمتی از کن🌿 ❥@bandegibaEshgh
*با سه صلوات بریم پیشواز رمان👌*
با کلید در را باز میکنم و وارد می شوم +سلام همه در سکوت دور تلویزیون جمع شده ومحو شبکه ی خبر هستند در را می بندم و نزدیک صفحه ی تلویزیون می شوم . مجری خبر می گوید : _امروز باخبر شدیم چند تن از مدافعان حرم که به تازگی به سوریه اعزام شده اند توسط فردی ناشناس ترور بیولوژیک شده اند. با تلاش های مسئولین این مدافعان حرم که در بیمارستان بیروت برای مداوا بستری شده اند برای اعزام به وطن خویش فردا راهی می شوند. اسامی این افراد فعلا اعلام نشده است اما به محض اعلام به اطلاع مخاطبان خواهد رسید. حورا سرش را تکان می دهد و عقب عقب روی مبل می نشیند. محمدحسین به اتاقش می رود و رقیه به جایی مبهم چشم دوخته است. مادر به سمتم می اید و کیف دستی ام را می گیرد. _ خسته نباشی پسرم +ممنون بی رمق به سوی آشپزخانه می رود و مشغول آوردن میوه برایم می شود. مبهوت به اوضاع روی مبل می نشینم و دستی لای موهایم می برم پس زینب خانم راست میگفت شایعه نبود ...! یعنی پدر هم جزء آن افراد هست علی آقا چطور ... 💢 ‼️‼️ https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
صبح شده خوشحالم که ان روز بد دیروز تمام شد و امروز طلوع جدید خورشید نشان از روز دیگری دارد ... روزی که می تواند با بی خبری یا خبر خوب و یا بَ...د بگذرد نه خدا نکند ........ با مادر به سمت سپاه ناحیه می رویم تا از انجا خبری از احوال پدر بگیریم تلفنم زنگ می خورد : +بله _الو سلام خوبین؟ +ممنون _زینبم +خوبین؟خانواده خوبن؟ _ممنون. از پدرتون خبری گرفتید؟ +دیروز به دوستان تماس گرفتم اطلاعات اونها هم همونی بود که منابع رسمی اعلام کردن یا انقدر سری که اونها هم نمیدونن یا باز انقدر سری که نمیخوان به ما بگن . نفس عمیقی از روی ناراحتی می کشد . +ما داریم میریم سپاه یه پرس و جویی بکنیم شاید تا الان خبری شده باشه اگر میتونین بیاین ؛ تا بیام دنبالتون ، نزدیک منزلتون هستم؟ _بله میام . الان میام جلوی درب .. تماس قطع می شود مادر از چشمانش معلوم است فهمیده زینب بود اما چیزی نمی گوید . +زینب خانم بود ، نگران پدرشه گفتم بیاد تا اون هم ببریم . مادر چیزی نمی گوید کم حرف شده بیشتر تو خودش هست میدانم همه ی هوش و حواسش پیش پدر است. جلوی درب می رسیم . دستی تکان می دهد و سوار می شود . _سلام سلام خوبین؟ ببخشید مزاحم شدم +سلام صدای مادر بلند می شود ؛ _سلام عزیزم نه مزاحم چیه ما تا اونجا میریم شما هم میبریم مسیرمون یکیه _ممنون. _فاطمه خانم نمیاد ؟ _نه راستش خبر نداره از دیروز نذاشتم تلویزیون رو ببینه به داداشا هم سپردم نگن _بنده ی خدا .. ان شاء الله که چیزی نشده و پدر شما هم نباشه _ان شاء الله همسر شما هم نباشه و برای همرزم هاشون هم اتفاقی نیفتاده باشه. زیرلب ان شاءاللهی می گویم و در دل با خدا نجوا میکنم که پدر من نباشد (چرا از خدا نخواستم علی آقا هم نباشد) به سپاه ناحیه می رسیم و خانم ها پیاده می شوند . تا جای پارک پیدا کنم و برسم به خانم ها آنها می روند. پشت اتاق می نشینم. منتظر تا بیایند.... روی صندلی نشسته ام و مجازی را زیر و رو می کنم . هیچ خبری نیست به جز همان خبر دیروز که اخبار گفت . در دلم شروع به ذکر گفتن میکنم .. خانم ها از اتاق خارج می شوند . مادر با فردی که درون اتاق است خداحافظی می کند اما زینب نای سخن ندارد ، رنگ به صورت ندارد و مادر زیر بغلش را گرفته است. از روی صندلی بلند می شوم مادر دست زینب را رها می کند تا در را ببندد زینب نگاهم می کند هیچ وقت اینطور بی پروا نگاهم نکرده است.... قطره اشکی از چشمش می چکد و ناگهان خودش روی زمین می افتد ..... 💢 ‼️‼️ https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f