2️⃣خاطرات(سقوط در دره)
#همشهری_از_جنس_آسمان🕊️
#خادم_الشهدا💌
🔽همراه ما باشید🔽
https://eitaa.com/BandeParvaz
ختم ذکر شریف به *صلوات* نیابت از شهید رمضانعلی دری هدیه به ساحت مقدس امام زمان (عج)👇
🍂۱۴۰۰/۰۸/۰۱ 🍂
1⃣500🌺خانم رمضانیان
2️⃣1000🌺خانم م . حسینی
3⃣200🌺کاربر 🌼
4⃣1000🌺کاربر A:H
5⃣500🌺کاربر سادات
6⃣100🌺خانم س . معینی
7⃣500🌺خانم ع . معینی
8⃣1000🌺کاربر ۳۶۰۹۶
9⃣1000🌺کاربر خادم الزهرا
#همشهری_از_جنس_آسمان🕊️
#خادم_الشهدا💌
🔽همراه ما باشید🔽
https://eitaa.com/BandeParvaz
#داستان_آموزنده. 🕋🕋🕋
«« معرفت پشهها »»
برای دیدن یکی از دوست های جانبازم،
رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.
فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم.
اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست.
و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها...
جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟" گفتم نه!
ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!
همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!
نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.
وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد.
پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!
توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟
شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.
گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟
با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است...
می گفت "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود.
و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است.
خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.
به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم.
می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد.
انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی می زد!
کاش شکایتی می کرد!
کاش فریادی می کشید و سبک می شد!
و مرا هم سبک می کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم
همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند
نه پدران و مادران پیر شهدا را...
بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!
از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند!
کاش بعضی به اندازه پشه ها معرفت داشتند
وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست!
و بس می کردند،
و می رفتند،
ما چه می دانیم جانبازی چیست...
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
رفاقت بی شباهت رفاقت نیستا...
یادت باشه بدون شباهت شهادتی در کار نیست🍂
#خادم_الشهدا💌
🔽همراه ما باشید🔽
https://eitaa.com/BandeParvaz
💛طرح💛
#همشهری_از_جنس_آسمان🕊️
#خادم_الشهدا💌
امروز🍂۱۴۰۰/۰۸/۰۵🍂
مصادف است با سالگرد آسمانی شدن♥️ شهید حسین دری♥️
ختم *حدیث کسا* داریم ،به نیت این شهید بزرگوار هدیه به امام زمان (عج) ،،،تعدادی که تا پایان امروز میتوانید بخوانید را لطفا اعلام کنید🙏🏻
برای آشنایی با این شهید به کانال زیر در ایتا مراجعه کنید👇🏻✨
https://eitaa.com/BandeParvaz
🖇️شهید حسین دری 🖇 ️
*نام پدر* ◼️ رمضان
*تاریخ تولد* ◻️ ۱۳۴۷/۰۹/۱۵
*وضعیت تاهل* ◼️ متاهل
*تاریخ شهادت* ◻️ ۱۳۸۴/۰۸/۰۵
*نوع عضویت* ◼️ بسیج
*عملیات* ◻️ جانباز
*محل شهادت*◼️جانبار
*محل دفن* ◻️ دولت آباد
*تحصیلات* ◼️ راهنمایی
*شغل* ◻️ آزاد
*سن* ◼️ ۳۷ سال
#همشهری_از_جنس_آسمان🕊️
#خادم_الشهدا💌
🔽همراه ما باشید🔽
https://eitaa.com/BandeParvaz
2️⃣خاطرات(جامانده )
#همشهری_از_جنس_آسمان🕊️
#خادم_الشهدا💌
🔽همراه ما باشید🔽
https://eitaa.com/BandeParvaz
2️⃣خاطرات(مکبر مسجد)
#همشهری_از_جنس_آسمان🕊️
#خادم_الشهدا💌
🔽همراه ما باشید🔽
https://eitaa.com/BandeParvaz
بهاره سادات حسینی
سلام برادر ابراهیم ازخاطرم نمیرودکه به خاطرم رفتی
میدانی که نحوه آشنایی من با شما فقط با تعریف یک داستان ازشما بود که
خیلی حیرت انگیز بود. از همانجا بود که کتاب سلام بر ابراهیم را شروع به خواندن کردم. شهید
عزیز دوست داشتی مثل بقیه شهدا گمنام بمانی و این هم میدانم که مادرت فاطمه زهرا سالم اهلل
علیها هر شب به دیدار شما شهدای گمنام می آید. من همیشه با تو دردودل میکنم و تورا واسطه
حاجتم قرار داده ام. و خودت میدانی به نیتت چه کردم. من باز هم همان حاجت را از تو
میخواهم، میخواهم که سفارش من را به مادرت فاطمه زهرا سلام الله کنی.
شهید گرامی اگر تک تک لحظات زندگی ام را در سختی بگذرانم گله نخواهم کرد اما اگر لحظه
ای را در غفلت از دین باشم برایم همچون مرگ است پس دستم را بگیر تا تو را الگویی برای
خود قرار دهم
خجالت میکشم که باهاش حرف بزنم چون اونا بزرگتر از اون چیزی هستن که ماتصورش رو
میکنیم فقط میگم چی شد که خدا رو درهمه حال درنظر گرفتی و باورش داشتی
ازایشان میخواستم چون که به خداوند نزدیکند ونزدخدا روزی میخورندازخداوند بخواهند
روزی مارا ظهور امام زمان عج قرار دهد وما را ازیاران ایشان قراردهد.وهمچنین تا زنده ام
سعادت زیارت امام حسین علیه السالم وشفاعت ایشان روزیم شود.
شهید ابراهیم هادی
دلنوشته دوستانی که درمسابقه کمال همنشین ویژه هفته دفاع مقدس شرکت کرده بودند رابخونید ونظر واحساستون رابفرمایید👆👆👆