12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️قرآن پژوه مقدماتی از نمایندگی تبریز
با چیدمان زیبا از ملزومات آموزشی و سلیقه که حرف اول می زنه در هنرمندی این قرآن پژوه عزیز
@bankettelaat
🔔🔔🔔
⭕️ توجه توجه توجه ⭕️
جلسه معارفه و تدریس رایگان درس اول
دوره مقدماتی یک، مترجمی زبان نهجالبلاغه
🗓 پنج شنبه ۲۰ اردیبهشت
⏰ ساعت ۹ صبح
💻 در محیط اسکای روم
✅ گزینه مهمان را انتخاب بفرمایید:
📌https://www.skyroom.online/ch/mogib/nahj.tojihi.azizani.1403
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_سیزدهم
💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
💠 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
💠 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
💠 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه ولی نژاد
📙 مترجمی زبان قرآن
@bankettelaat
تدبر در سورهٔ مبارکهٔ حدید(قسمت سی ام)
🔰در یک روستا دیده ای یک خانواده هستند که پناه مردم اند...
یا در یک خانواده یا در یک شهر...
🔸وجودشان، خدا را به یاد انسان می اندازد...
🔸مهربانی شان مهربانی خدا را جلوه می دهد...
🔸خوبی شان خوبی خدا را به یاد می آورد...
⬅️ اگر این ها اینقدر مهربان اند پس خدا چقدر مهربان است...
🔆 اگر این ها اینقدر خوب اند پس خدا چقدر خوب است...
🔸با اینها درد دل و شکایت از زندگی دنیا هم که بکنی آرام می شوی انگار با خدا حرف زدی...
🔸نور دارند...
🔸به اطرافشان نور ساطع می کنند...
🔸نورشان زیاد تر ووسیع تر هم می شود...
🔸خلیفه واقعی خدا در زمین هستند...
🔸ایمانشان رساناست..بروز داده می شود...
🔸به دیگران منتقل می شود...
🔸دیگران از دست و زبانشان ایمن هستند...
🔸فرزندانشان ایمان و ایمنی از آنها می بینند...
🔸خشم و غضب در تربیت ندارند...
🔸فرزند یک تصویر خشن از آنها در ذهن ندارد...
🔸دل ها را به هم نزدیک می کنند...
🔸اینها همان مؤمنان مُنفق هستند...
مؤمنان رسانا...
🔸چقدر دوست داشتنی اند...
🔸خدا مؤمن های رسانا را زیاد فرماید
#با_قرآن
#سوره_حدید
#استاد_اخوت
مترجمی زبان قرآن
@bankettelaat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام مهربانم ✋🌸
🌼 بازار دنیا....
عجیب شلوغ است....
و...
ما، راه نور را گم کرده ايم!
و تو....
تنها راه بلدِ جادهی نوری...
بر تاریکی های دلمان، خط بکش...
به دادمان برس یگانه امیدِ اهل زمین🕊🍃
@bankettelaat
*
🌺آرزو میکنم خداوند برایتان
🌸سبد سبد اتفاقهای خوب و
🌺خوش رقم بزنه و حال دلتون
🌸مثل گل تازه و با طراوت باشه
🌸چهارشنبه تون،گلباران
@bankettelaat