مجددا سلام عرض میکنم بچه ها برام بنویسین هر چی که هست. تا اینجاکه دوستان نظراتشون خیلی خوب بوده ممنونم ازشون .حتی اگه پیشنهادی هم دارید برای خودسازی بگید
خودتون هم اگه کارهای قشنگی سال های قبل انجام دادید بگید به من. من نظرات همه رو دارم میخونم ومنتظر نظرات بقیه هستم
دوستان بنده دارم پیام هارو نگاه میکنم در رابطه با رمان هم گفتید بله چشم
سلام رفقا بنده از امشب رمان گام های عاشقی رو میزارم اینو گفتم که نگران نباشید
تا پارت ۸۳ گذاشته شده در کانال از پارت ۸۴ رو بنده میزارم روزانه یک پارت یا اگه وقت کنم دوپارت اینا میزارم حواسم هست 😁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت84
روی تخت کنار حوض نشستیم
ده دقیقه ای سکوت کردیم
که سعید شروع کرد به حرف زدن
اصلا نمیفهمیدم چی میگه
فکرم فقط به دورو اطرافم بود
و اصلا بهش نگاه نمیکردم
یه ربع یه ریز فک میزد
یه پوفی کشیدم که سکوت کرد
سعید: شما نمیخواین چیزی بگین؟
- نه
سعید : یعنی شما هیچ معیاری واسه ازدواج ندارین؟
- من اینجام که فقط بشنوم نه اینکه حرفی بزنم ،اگه حرفاتون تمام شده بریم داخل
سعید حرفی نزد و بلند شدیم و رفتم وارد خونه شدیم
لیلا خانم گفت: خوب چی شد به نتیجه ای رسیدین ؟
سعید که انگار دلخور بود چیزی نگفت
که مامان گفت : به همین زودی که نمیشه حرفی زد ،بزاریم این دوتا جوون فکراشونو خوب بکنن...
حاج مصطفی هم حرف مامان و تایید کرد و بلاخره بعد از یه مدت بلند شدن و رفتن
منم رفتم سمت اتاقم
مشغول جمع کردن اتاقم شدم
یعنی تا ۱۲ شب فقط داشتم اتاقمو تمیز میکردم
اینقدر خسته بودم که زود بیهوش شدم
با برخورد نور خورشید از گوشه پنجره اتاقم به چشمام بیدار شدم
به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت ۱۱ بود
بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم بعد به سمت آشپز خونه برای خوردن صبحانه رفتم
مامام درحال آشپزی کردن بود
- سلام ،صبح بخیر
مامان چپ چپ نگاهم کرد : الان ظهره خانوووم
- مادر من آدم هر موقع بیدار بشه میشه صبح حالا میخواد بعد ظهر باشه یا ظهر
مامان: چی بگم ولا،هر چی بگم باز تو حرف خودت و میزنی ،برو صبحانه تو بخور
- چشم،امیر و سارا هنوز خوابن؟
مامان: نه ،رفتن خونه سارا ا
- آها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت85
مشغول صبحانه خوردن شدم که مامان اومد کنارم نشست
از لبخند مرموزانه ای که به لب داشت خندم گرفت
- چیزی شده؟
مامان: نظرت درباره پسر حاج مصطفی چیه؟
به دل من که نشست ،پسر خوبه!
- عع پس مبارکتون باشه..
مامان: کوووووفت،به چشم به پسرم گفتم
- مامان جان من اصلا ازش خوشم نیومد،خیلی پرحرفه،مثل خاله زنک ها یه ریز فک میزد
مامان: این چه طرز حرف زدنه در مورد پسر مردم
- من گفته بودم که قصد ازدواج ندارم ،اصرار شما بود که بیان
مامان: خدا چیکارت کنه آیه ،الان به بابات چی بگم؟
- بگو آیه ازش خوشش نیومد
مامان: این شد دلیل؟
- به قول خودتون بگین به دلش ننشست
مامان : من از دست تو آخر دق میکنم
- خدا نکنه مامان خوشگلم ،دشمنات دق کنن ،من برم یه عالم کار دارم
روز آخر تعطیلات بود و کلی درس رو هم تلمبار شده بود سخت مشغول خوندن بودم
بابا که اومد خونه
از ترس اینکه باز سوال پیچم نکنه از اتاقم بیرون نرفتم
هر موقع که خواب بود ،تن تن میرفتم آشپز خونه یه چیزی میخوردم و دوباره میرفتم داخل اتاقم
صبح زود از خواب بیدار شدم
و لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم
ازلای در نگاه کردم بابا هنوز داخل خونه بود داشت صبحانه شو میخورد
منتظر شدم که بابا بره تا از اتاق بیرون برم
روی تخت با گوشیم ور میرفتم که صدای در خونه رو شنیدم
رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم دیدم بابا از خونه رفت بیرون
تن تن از اتاق رفتم سمت آشپز خونه
- سلام
مامان: سلام صبح بخیر
ایستاده چند تا لقمه گرفتم خوردم
مامان: خو مثل آدم بشین صبحانه تو بخور
- دیرم شده مامان جان
یه لقمه بزرگ گرفتم و از مامان خداحافظی کردمو رفتم کفشمو پوشیدمو از خونه زدم بیرون
همینجور که لقمه رو میخوردم رسیدم سر جاده یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت86
سریع از ماشین پیاده شدمو دویدم سمت دانشگاه
وارد محوطه شدم ،چند قدمی نرفتم که یکی صدام کرد
برگشتم نگاه کردم باورم نمیشد
پسر حاج مصطفی بود ،اینجا چیکار میکنه
مثل میخ خشکم زده بود
سعید اومد نزدیک تر
سعید: سلام ،ببخشید میشه باهاتون صحبت کنم
از اینکارش اصلا خوشم نیومد که اومده دانشگاه
اخم کردمو گفتم: میشه بپرسم شما اینجا چیکار میکنین ؟
سعید : شرمنده ببخشید ، مجبور شدم ،باید باهاتون صحبت میکردم ...
- شما حرفاتونو گفتین اون شب ،مگه بازم چیزی مونده
سعید: میشه بپرسم چرا جوابتون منفیه
- شخصیه نمیتونم بگم
سعید : پای کس دیگه ای در میونه؟
- شما اینجوری فکر کنین ،من باید برم دیرم شده ،خواهش میکنم دیگه نیاین دانشگاه ،خدا نگهدار
بدون اینکه منتظر حرفی از طرفش بشم رفتم سمت ساختمون دانشگاه
تن تن از پله ها بالا رفتم
خدا خدا میکردم که استاد نیومده باشه
در کلاس و آروم باز کردم ،خدا رو شکر استاد نیومده بود
چشمم به سارا افتاد رفتم سمتش نزدیکش نشستم
سارا: سلام،چرا دیر کردی ؟،خواب موندی؟
- سلام ،نه بابا ،تو حیاط پسر حاج مصطفی رو دیدم
سارا: وااا اینجا چرا اومده؟
- اومده بود بپرسه چرا جواب منفی دادم
سارا: مگه جواب منفی دادی ؟
-واااییی سارا ،بلند میشم سرمو میکوبونم به دیوارااااااااا!
سارا: چیه ،دیونه بازی درمیاری
- بیخیال ساراخدا رو شکر که استاد اومد و منو از دست این دختر نجات داد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت87
بعد تمام شدن کلاس رفتیم سمت دفتر بسیج
چند تقه به در زدیم و وارد شدیم
- سلام
سارا: سلام
خانم منصوری: سلام بچه ها خوبین،تعطیلات خوش گذشت
سارا: عالی
به سارا یه نگاهی کردمو خندم گرفت ،با چه ذوقی گفت
منصوری : بچه ها بشینین
نشستیم روی صندلی و به عکسای روی میز نگاه میکردیم
عکسای راهیان نور
با دیدن عکسا خاطره ها تو ذهنم نقش بست
یه دفعه در اتاق باز شد
و هاشمی به همراه صادقی وارد شدن
بلند شدیمو بعد از احوالپرسی دور میز نشستیم
صادقی: همین الان یه خبر به ما دادن
منصوری: چه خبری؟
صادقی: قرار یه شهید گمنام بیارن دانشگاه
سارا: واااییی خدای من ،یعنی یه شهید میارن اینجا
منصوری: خدا رو شکر بلاخره بعد از چند سال موافقت کردن ،حالا کی میارن شهید و؟
صادقی: پنجشنبه
هاشمی یه نگاهی به من کرد و گفت: حالتون خوبه خانم هدایتی ؟
یه دفعه اشکم جاری شد
سارا: الهی قربونت برم ،چرا گریه میکنی
- الان باید چیکار کنیم
هاشمی: باید واسه مراسم استقبال شهید آماده شیم
منصوری: آیه تو ایده ای نداری؟
- من الان تو شوکم ،باید یه کم فکر کنم
هاشمی لبخند زد و گفت: باشه ،فقط زودتر ،البته خودمم چند تا ایده دارم ،حالا شما هم طرحتون و بگین هر کدوم بهتر بود انجام میدیم
- چشم
صادقی : پس کارا رو سپردم دست شما ،خیالم راحت باشه؟
هاشمی: خیالتون راحت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
دوست عزیزمون سوالی پرسیدن ومن از همون ابتدا میخوام ازاین خواهریا برادرم بپرسم شما چقدر نسبت به خدا شناخت دارید ؟ شناخت همه ما محدوده اما یه شناخت جزئی واقعا همه داریم دیگه!
من واقعا قصد جسارت ندارم اما این واقعا به نوع فکر ما برمیگرده که خیال میکنیم خدا صدامونو نمیشنوه اتفاقامیشنوه خدا خیلی شمارو دوست داشته وداره که خلقتون کرده دوستمون داره که با این همه معصیت به زندگیمون خاتمه نداده!
رفیق ایراد از منه بنده است میگن :
گر گدا کاهل بُوَد تقصیر صاحبخانه چیست ؟ (😢)میخوام اینو بگم مشکل از من بنده است وبدونید اگه اینجور فکر کنید بزرگترین گناهه خودش چون خدا کسیو هرگز نمیبخشه که از رحمتش ناامید ومایوس بشه نمیدونم الان که اینو میخونین جوابتونو کامل گرفتین یانه اما شاید اینم از وسوسه های شیطانه که داره از رحمت خدا ناامیدتون میکنه بیاین یه کاری کنیم خدا روسعی کنیم بشناسیم تا حدودی ودوم از تکبرمون دست برداریم وبدونیم که خدا خیلی ارحم الراحمینه من خودم گاهی که میگم چرا خدا صدامو نمیشنوه چرا کمکم نمیکنه یهو یه حسی بهم میگه تو چقد براش وقت گذاشتی توچقد باهاش حرف زدی برای همه وقت گذاشتی ولی برای خالقت نه اونقدر.ماها به همه توضیح میدیم مسائلو ومشکلاتمونو که واقعا کاری هم نمیتونن یه وقتایی برامون انجام بدن اما ای کاش مشکلمونو بیایم به کسی بگیم که بر هر کاری توانا وقادر
(والله علی کل شی قدیر )
رفیق من خدا همه جا گفته دربارش
فقط گاهی این من بنده ام که کوتاهی میکنم 😭
# گاهی فکر میکنم نکنه فردا نباشم اون موقع تکلیف من چیه واقعا ؟ چه جوری با خدا میخوام روبه روشم 😔
#تلنگرانه
مواظبدلتباش🚶🏻♂‼️
وقتۍازخداگرفتیشپاڪِپاڪبود .
مراقبباشباگناهسیاهشنکنے
آلودهاشنکنی!!
حواستباشهبهخاطریهچت
یهلذتزودگذر ..
یهلکہےِسیاهزشتنندازےرودلت
کہدیگہنتونےپاکشکنی💔!
•
•
⌈🔗❤️⌋↫ #مواظبدلتباشرفیق🖐🏽
•|صلوات بفرست رفیق|
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
یڪ سنگریزه در کفش
گاه تو را از حرکت باز مےدارد
سنگریزه ها را دریآب!
یڪ نگاهِ نامهربآنانہ بہ پدر و مادر،
گآه ڪار همان سنگریزه را
مےڪُند...☝️🏼
حواسمونجمعباشه❗️
#تلنگر✨
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨🍃
✿↶ #حـــسآرامـــشنـــــابــــــ ↷✿
❀✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵❀
🌸 الهـی
تو را سپاس برای آشکاری حضورت
در این بهار طبیعت
چه زیبا گیاهان خفته با نگاهت
جانی دوباره میگیرند
و بر فصل بهار جلوهای دیگر میبخشند
🌸 الهـی
همانطور که تو با حضورت
آنها را به رشد و کمال میرسانی
گیاهان هم در کمال سکوت و سرور
تسلیم خودشان را در برابر نگاه
و حضورت اعلام میدارند
چه زیباست تسلیم تسلیم شوندگان
در برابر نگاه تو
🌸 پـروردگارم
به شکرانه زنده بودن و سلامتم
بر من منت گذار و سپاسم را پذیرا باش
یاریم ده تا ببینم تمام آنچه را زیبا آفریدی
یاریم کن تا بشنوم فریاد سکوت بیپناهان را
بر زبان برانم آنچه تو را خشنود میسازد
و درک کنم رازهای آفرینش را
🌸 خـدایا
برای خوب شدن و خوب ماندن اراده کردهام
اما بی نهایت بال پرواز نخواهم داشت
پس یاریم کن تا همانی باشم
که از خلقتم بر خود ببالی
#آمیـنیـاربالـعـالـمیـن
شبتون بخیر یاعلی خدانگهدار😊
✧✾════✾✰✾════✾#
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔔 فشار قبر در دنیا...‼️😳
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ایکاش به جای بچه،گربه داشتم...❗️
🔹 انتشار ۴ قسمت از مناظره جنجالی
🔸 قسمت دوم: ارزش فرزندآوری
✅ حجت الاسلام محمدمسلم وافی
#فرزندآوری #نهضت_جمعیتی #وافی
#مناظره
#فرزندآوری
#ارزش
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#تلنگرانه
گـفت:خجـالٺنمیکـشی؟!🙊
پـرسیدم:چـرا؟🖇
گـفت:چـادرسـرتکـردی! ☺️
لبخنـدمحـویزدم:تـوچـی؟!🧐
تـوخجـالتنمیکـشی؟🙂
اخـمکـرد:مـنچـرا؟!🤨
آرومدمگـوششگـفتم:🗣
خجـالتنمیکـشیکـہانـقد راحت😔
اشـکامـامزمـانترو در مـیاری😭
و چـوبحـراج بـہ قشنگـیات مـیزنی؟!💔
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
سلام خدمت اعضای محترم!
دوستانی که گفتند برای ماه رمضان چله بردارید و دوست دارن با ما همکاری کنند لطفا در این گروه عضو شوند تا تصمیم بگیریم!
با تشکر☺️🌹
https://eitaa.com/joinchat/1797062832G2b4bef101c
و کسانی هم که میخوان ختم قرآن شرکت کنند در این گروه عضو شوند👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1798176944Ga580c43a85
{ #بهخودمونبیایم⁉️}
✖️بعضے ها میگن :
بابا دلت پاڪ باشہ،ڪافیہ✋🏻
نماز هم نخوندے نخون . . .😒
روزه نگرفتے نگیر😕
بہ نامحرم نگاه کردے اشڪال نداره
و . . . فقط سعے ڪن دلت پاڪ باشہ!!♥️
_و . . . جواب قرآن :👇🏻
آنڪس ڪہ تو را خلق کرده است،
اگر فقط دل پاڪ برایش ڪافے بود
فقط میگفت آمنوا
در حالیڪہ گفتہ :📣
[آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصِّالِحات]
یعنے هم دلت پاڪ باشد ،
هم ڪارت درست باشد .
#آیہ_گرافے🌱
◆••┈•●•◎♡◎•●•┈••◆
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━