بعد از اتفاقات اخیر سوریه، خیلی به چیزهایی که بین مان خاموش شده فکر میکنم.
به چراغ هایی کوچک و بزرگ که جای جای ایران را روشن نگه میداشت، رونق خیلی چیزها را حفظ میکرد.
به بهانه های مغناطیسی که به هم پیوند مان میداد. به کلمه های جادویی که امواج بینمان را متصل میکرد. به دغدغه ها و فکرها و نیازهای مشترکی که همدلمان میکرد و دلهامان را بهم میدوخت.
حالا برخی هاشان از هم پاشیده، برخی هاشان نخکش شده.
به مقصرش فکر میکنم.
به بی کفایتی های آدم های درشت، به بی تفاوتی آدمهای معمولی.
به عادی شدن.
به عادی شدن سیمِ کابلِ پاره شده ی برخی اتصال ها.
به نقش همه ی مان فکر میکنم.
کاش یکی بلد بود همینقدر ساده و روان، عین این پیام تبلیغاتی، نهیبمان بزند.
لازم است خیلی جدی یکی بهمان یادآوری کند که « شهر را همه باهم روشن نگه میداریم »
اوضاع فجیع نیست. نگران کننده هست اما فاجعه نیست. فاجعه همان «عادی شدن» است. «بی تفاوت شدن» است.
هیچوقت به چراغ های سوخته ی توی خانه نباید عادت کرد. هیولای خاموشی مثل ویروسی، ذره ذره خودش را همه جا پخش میکند.
@banoo_nevesht
دورباش
کورباش
فتنه ی تلخِ خانه آشوب!
ویروسِ کَنه.
چهار هفته است که طفل معصوم را وِل نمیکنی!
چقدر وقیحی...
@banoo_nevesht
من تمام عمرم روی لبه ی دنیای هنر و دنیاهای دیگر نشسته بودم .
دارم در مورد یک فضای هپروتی بین آنچه باید باشی و آنچه باقی دوست دارند باشی، صحبت میکنم.
سالها لب مرزِ انتخاب ها نشستن، به آدم حس آوارگی میدهد. حسی شبیه اینکه نه مال اینجایی نه آنجا. هوای یکی را در سر میپروانی و جای دیگری تنفس میکنی.
همیشه جاهای دیگری و حسرت آن وطن دیگر را در دل میپروانی.
من بخشی وسیعی از عمرم اینطور بودم تا همین ۷_۸ سال پیش.
یک روز، یک شب، وقتی احساس کردم دوشم از نگاهِ نظارتیِ اطرافیانم سبک شده.
و گوشم ازین حرفها که «این را کنار آن اصلی های دیگر ادامه بده» خالی شد، تصمیمش را گرفتم.
پایان نامه ی ارشد را با بالاترین نمره و یک سخنرانی رضایت بخش، ارایه دادم. پرونده تمام درس های فلسفه و جامعه شناسی _که اتفاقا به طرز بیمار گونه ای آنها راهم دوست داشتم و استعدادشان راهم داشتم _ بوسیدم و گذاشتم کنار.
و قوطی های رنگ ها را برداشتم و ریختم وسط زندگیم.
پاشیدمشان به تمام سفیدی هایی که آنها هم منتظرم بودند. حسابی رنگی رنگی شان کردم.
تمام آنچه از نوجوانی یاد گرفته بودم را با خرده آموزش های مجازی ترکیب کردم. رفتم کلاس خط و قلم چرخاندن و دست ورزی با نستعلیق و ثلث و کوفی و... را شروع کردم.
طرح کشیدم، قلم زدم، اثر خلق کردم و فروختم.
ولی...
یک جای کار میلنگید.
همه چیز هیجان داشت و تازه بود.
ولی
هنوز هم چیزی در درونم وول میخورد.
خودش را به درودیوار وجودم میکوبید.
پر پر میزد.
رَدَش را گرفتم.
دیگر یاد گرفته بودم صدای هیچ چیزی را درون خودم خفه نکنم.
خیلی وقت پیش باید امتحان کردن و رها کردن را یاد میگرفتم. ولی از انبوه ترس هایی که در جانم ریخته بود و از بار قضاوت هایی که میشدم، تنم خسته بود. طول کشید که اهمیت ندادن و پریدن را یاد بگیرم.
ردِ صداهای بی قرارِ توی تنم را از درون سرم و ذهنم گرفتم.
پرده هارا کنار زدم و از پنجره های کوچک ذهنم، ابرهایی از کلمات را دیدم، سرگردان، زاینده، متراکم که صاعقه زدن و باریدن بلد نبودند، جایی هم نداشتند بر آن ببارند و تَرَش کنند.
یکهو مسیر ها عوض شد. نقشه ها در هم ریخت. پازل ها از هم پاشید و هر تکه انگار جای اصلی خودش را پیدا کرد.
تب و تاب هنرورزی با رنگ و جوهر در عرض چند ماه رو به خوابیدن گرفت.
و ذهنم شروع کرد به تخلیه ی بارِ ابرهای متراکمش.
حس کردم چیزی درونم جا افتاده، در درونم قُلنجی شکسته. خون در رگ ها بهتر جربان گرفته و کوفتگی جایِ کلمه های دفع نشده، آرام گرفته.
حالا مدتیست که مرز های درونم را جابهجا کرده ام. پناهنده شدم به وطنی که از خیلی وقت پیش ها ساکنش بودم اما باورش نداشتم.
هوای سرم صاف تر است و گهگداری که طوفان میزند ، متنی مثل این نقش میبندد روی کاغذ و جای هر کلمه اش، کلمه ای دیگر می روید توی سرم.❤️
#ابر_باریدن_گرفته
#مبنا
پ ن: عکسها یادگاری های منند از دوستی ام با رنگ و بوم و قلم. هنوز هم گاهی برشان میدارم و چیزکی میکشم و ذهنم را از طرح های رنگی خالی میکنم. آدم خوب است دچارِ چیزی بشود که دوستش دارد.
@banoo_nevesht
پیرزن گفت:
قربون سرِ حسین بشُم که الهی شفاعت حسینکوی موهم بکنه. حسینکوی مو هم بی سر اومد خو. رفتن و اومدنش به هف شُو هم نکشید. نمیفهمُم سرش کجا جامونده....
#خون_مردگی
#حسینکو 💔
@banoo_nevesht
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح امروز، مشهد سفید، ابر سنگین.
#ابر_باریدن_گرفته
🥶😶🌫
@banoo_nevesht
بانونوشت!
صبح امروز، مشهد سفید، ابر سنگین. #ابر_باریدن_گرفته 🥶😶🌫 @banoo_nevesht
.
_برف قشنگه؟
+ها...پَ چی که قشنگه!
_آره...ولی خو زیر سقف قشنگه،
تو پناه خونه قشنگه.
تختِ پشتت گرم باشه قشنگه!
+هوووم...دلِ کی برا اونی که نداره میسوزه؟!
#دیالوگ
@banoo_nevesht
جناب حجازی
آخرِ کلاسِ امشب بِهِمان گفت:
شب یلدا شاید فقط یک دقیقه
از شب های دیگر بلندتر باشد،
ولی مردم سالهاست که آن را جشن میگیرند.
یک دقیقه تاریکی بیشتر را جشن میگیرند!
تا به هم امید تزریق کنند!
تویِ این شب
دِرام های کهنِ پارسی را بخوانید،
حافظ، سعدی، بیهقی...
بخوانید تا تاب آوری
در تاریکی های بیشتر را یاد بگیرید.
#بیهقی_خوانی
@banoo_nevesht
من صفحه هایم رادوست دارم،
کلمه هایم را ،
متن هایم را ،
بچه هایم را....
@banoo_nevesht
به همه عوامل و نویسنده های این شماره ی مدام حسودی ام میشود.
سندِ خلوصشان برابر چشم هام است.
روزی که ان شاءالله ۱۲۰ سال دیگر، بلکه بیشتر باشد.
اگر قرار شد مرقومه ای در یمین شان بگیرند و بگویند
که این روزهای دنیا،
برایشان عادی نگذشته،
بی تفاوت نبودند ،
و به شیوه ی خود، مشغول جنگ بودند، همین مجله است.
خوش به سعادتتان
قلم یک یکتان سبز🌱
#مدام
#جنگ
@banoo_nevesht
با دو ماه تاخیر میخوام پسشون بدم، تازه اینبار میخوام ۷تا دیگه اَم ببرم.
این ۷ تا رو هم بنا ندارم دوماهه تموم کنم.
طفلیا فک میکنین خیلی آدم فرهیخته ای هم هستم.
خب هستم... اصلا دیرکرد داشتن از نشانه های فرهیختگیه 😌😒😒
#امانت
#فرهیخته_بادکنکی
@banoo_nevsesht
این جای خالی ها
این نبودن ها
این خِنج ها که زمان روی سرو صورتمان کشیده،
تا ابد درد میکند عزیز
تاابد....
@banoo_nevesht