eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
691 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
253 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجره پریا داستان امنیتی واقعی تقدیم به سربازان گمنام امام زمان عج 📌قرارگاه جبهه ضد صهیونیستی
🔹به صابر گفتم: «چشم ازشون برندار تا بیام!» کارهای هماهنگی نیروهای پشتیبانی و ارتباط با نیرو انتظامی و مخبران محلی و ... را در مسیری که به طرف صابر میرفتم انجام دادم. یادم نیست دقیقا اون روزا چه خبر بود که یه کم کار هماهنگی میان سازمانی دیر انجام میگرفت اما به هر حال انجام شد. 🔹بعد از اینکه از پل نیروگاه گذشتیم، قبل از اینکه برسیم میدون توحید، نقشه هوایی اون منطقه را از شبکه خودم دانلود کردم. وایسادم گوشه خیابون ... در حال بررسیش بودم که فهمیدم موقعیت شلوغ... دارای دو سه تا راه اصلی و فرعی... مغازه ها و خونه های فراوون... بد موقع از ساعت شبانه روز... 🔹رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر باید از اون جا بکشونیمشون به طرف رودخونه و یا یه منطق کم خطرتر... نامردا از عمد اونجا را انتخاب کردن... خطرناکه... نظرت چیه؟!» 🔸صابر گفت: «حاجی بعیده بتونیم تکونشون بدیم... چون منم دارم نقشه را بررسی میکنم... اینجا براشون بهترین جاست... حتی اگه یه ترقه منفجر بشه، خسارت های مختلفی میزنه! ساختمون های اطراف و محلی که الان ماشین اونجاست را هم دارم میبینم... دوربین لیزیک من چیز خاصی را نشون نمیده... در رفت و آمد و کارهای معمولی هستند و دخترا را پیاده کردن و بردنشون زیر زمین! فقط چند تا آدم و چند تا ماشین... معلوم میشه که خیلی ناشی هستن... میترسم حاجی... میترسم غیر حرفه ای بودنشون، کار بده دستمون و جون مردم و دخترا و ... حالا هر چی شما دستور بدید!» 🔹گفتم: «صابر نتونستی ملیت و یا نشونه خاصی از اونا را تشخیص بدی؟!» 🔸گفت: «نه! تا آخرین لحظه پوشیده بودند! آخه یکی نیست بگه احمقا چرا تو شهر، پوشیه زده بودین؟!» 🔹هر چی فکرش کردم، دیدم راهی به جز نفوذ و عملیات به اون خونه نداریم... با ملکوت 22 هم مشورت کردم... اونم حرفی نداشت الا اینکه حداقل نصف تروریست ها باید زنده بمونند تا در تحقیقات بعدی مورد استفاده و بازجویی مفصل قرار بگیرند... جون دخترا هم که از جون خودمون واجبتره! تو همین فکرا بودم... داشتم محاسبه عملیات میکردم... نیم ساعت گذشت... نمیشد عجله کرد... صابر اومد رو خطم و گفت: «حاجی فکر کنم یه خبرایی هست... دارن راه میفتن! میخوان از خونه بیان بیرون...» 🔹شدیدا ذهنم درگیر یه جایی بود... باید مطمئن میشدم... باید ته دلم مطمئن میشد که من و امین راه را اشتباه نرفتیم و رزومه و دامن شهید امین از هر جهت پاک و تمیزه! 🔹گفتم: «جای دوری نمیرن! میگی نه؟ نگاه کن حالا!» خودم راه افتادم... رفتم همون جایی که حدس میزدم... نقشه اونجا را هم گرفتم... بیسیم زدم به صابر... گفتم: «صابر اعلام موقعیت!» 🔹وقتی اعلام موقعیت کرد، دقیقا پشت خشکشویی بود که کت امین را داده بودن اونجا و همین صابر فلان فلان شده هم اصرار میکرد که صاحب خشکشویی را ولش کنیم و آبرودار هست و این حرفا... 🔹فقط یه چیزی به صابر گفتم: «صابر من میدونم و تو! میدونی چه گافی دادی؟!» 🔸صابر که تازه فهمیده بود چی به چیه؟ گفت: «غلامم حاجی! 😊... من اون لحظه فکر کردم شما از روی عصبانیت... ولش کن... حاجی برم خودمو چال کنم؟😅» 🔹گفتم: «لازم نکرده... من سر بزنگاهم... باید یه کاری کنیم که از لونه هاشون بیان بیرون... اینجا الحمدلله خلوته... راستی دخترا با خودشون آوردن؟!» 🔸گفت: «آره... مطمئنم...» 🔹ملکوت اومد پشت خطم و گفت: «اعلام خلاصه! البته اگر بد موقع نیست...» 🔹گفتم: «بچه ها اشتباه کردند که گوش ندادن و بیخیال خشکشویی شدند... یا باید همون موقع دستگیرشون میکردیم و بازجویی و سایر مراحل... یا باید یه راه دیگه میرفتیم که بشه زودتر به اونا رسید... خلاصه اونا همون موقع فهمیدن که تحت نظرن و شاید تصمیم گرفتند که فورا عملیات کنند... و با خوشون فکر کردند که وقتی ما میتونیم لباس را پیدا کنیم، پیدا کردن اسلحه خیلی ساده تره... بخاطر همین لابد اسلحه را تو آب انداختن که نتونیم موقعیتشون را پیدا کنیم... 🔹اما یه کم دیر این کار را کردند... چون ما متوجه محدوده خاک فرج شدیم... تصمیم گرفتیم امین که همون نزدیکی بود بفرستیم دنبال اسلحش که یه جوری هم بتونه خطاش را جبران کنه... تا اینکه امین میرسه اونجا... 🔹همه شواهد ما حاکی از اینه که امین فهمیده بوده و یه جوری اونا را شناخته بوده و باهاشون برخورد داشته ... دیگه فرصت و عجله و کمبود وقت و این چیزا سبب میشه که امین ترجیح بده محله را شلوغ کنه و باهاشون درگیر بشه تا نتونند کارشون را بکنند و ما برسیم به اون موقعیت... به احتمال قوی میخواستن همون شب بریزن خونه دخترا و کار را تموم کنند!» 🔸ملکوت گفت: «درسته... این تنها احتمال درست حل مسئله است... خدا رحمت کنه امین رو... به موقع و به درستی عمل کرده... حتی تونسته یکیشون را بشناسه... حالا چطوری شناخته؟ نمیدونم... باید بازم بررسی کنیم ... الان برنامتون چیه؟!» 🔹گفتم: «در مرحله اول، نجات دخترا...
در مرحله دوم پیدا کردن عطا... در مرحله سوم هم این اراذل و اوباش کار نا بلد ناشی وحشی مسلح!» 🔸گفت: «بسیار خوب! فعلا با من امری ندارین؟» 🔹گفتم: «راستش در این مدتی که شما را شناختم، فهمیدم که شما باهوش تر از این حرفها هستید که متوجه عادی بودن رفتن من به نماز جماعت ... و اینکه نباید مدام ماشین و اشخاص با چهره های مشخص و تکراری اما غریبه تو یه محله و کوچه کوچیک باشن و رفت و آمد کنن ... و به هم ریختن معمولی خطوط بیسیم و صدای معمولی شاسی بیسیم مامور سر کوچه و اینا نشید!» 🔸ملکوت گفت: «متوجهم! این دلایل برای کسانی غیر طبیعی و غیر موجه هست که تا حالا تو اون موقعیت ها نبودن و تو خونه نشستن و قصه و رمان میخونن! ... وگرنه من و شما که جونمون گرفتیم کف دست، میفهمیم که هم دلیلی برای باید آمادگی حداکثری مداوم در موقعیت وجود نداره وگرنه باید کلا کل مملکتو آماده باش دائم بزنیم... و هم اینکه به هم ریختن بیسیم ها خیلی طبیعیه و همین حالا هم از یه خط دیگه داره همین اتفاق میفته... و هم اینکه صلاح نیست مدام جلوی چشم مردم یه کوچه و منطقه بود و انتظار داشته باشیم کسی متوجه حضور مداوم ما نشه! مشکلی نیست... الحمدلله که همه سالمند. به ادامه ماموریتتون برسید!» 🔹اسلحم را آماده کردم... با فیلتر صدا ... پیاده شدم و موضع گرفتم... بیسیم زدم به صابر و همه واحدها... قرار شد واحد ضربت نیروهای ویژه از راه پشت بوم وارد بشن... چهار نفر بیشتر نبودن اما ماشالله چهار تا شیر... چهار تا ترک تبریز... اعلام آمادگی کردند... صابر و بقیه هم اعلام آمادگی کردند... 🔹بیسیم زدم و گفتم: «بچه ها اولویت ما زنده موندن دخترا هست... عطا را هم زنده و سالم میخوام... بقیشون هم مهمون خودتون... تا مجبور نشدید خلاصشون نکنید... بسم الله... به نام نامی مولود ماه رجب... حضرت امیر... یاعلی...»
🔹تا گفتم «یا علی» بچه ها از زمین و هوا روی سر اون تروریست ها خراب شدند... اون چهارتا نیروی ویژه که مثل صاعقه از آسمون... بچه های خودمون هم که مثل زلزله از در و دیوار ... دیگه خودتون تصورش کنین که چه بر سر روز و روزگار اون تروریست های از خدا بی خبر آوردند... در واقع، اونا اراذل و اوباشی بودند که بوی کباب شنیده بودند و توسط عوامل خارجی و دلارهای حرام، تحریک و تربیت شده بودند... اما اشتباه کردند... بوی کباب نبود... بوی تعفن غیرت نداشتشون بود که به تاراج مرد و نامرد گذاشته بودند! 🔹بچه ها جوری عمل کردند که فرصت درگیری و تیراندازی به اونا ندادند... حتی یه گلوله هم شلیک نشد... سه چهار مورد درگیری تن به تن بود که به خیر گذشت... مثلا درگیری صابر با یه گوریل ... که ... گوشه دهن صابر چاک خورد ... اما ... بنازم بچه قم... جوری به ملاج اون آقا گوریله زده بود که تا سه چهار روز ... بماند... 🔹صدای تند تند دویدن به طرف درب خروجی خشکشویی شنیدم... چون ته خشکشویی میشد همون خونه تیمی... نیازی به تمرکز و آنالیز صدا نداشت... مشخص بود که صدای پای یه نفره... مثل یه ببر گرسنه منتظر، بیرون وایساده بودم... چون بچه ها بدون تیراندازی موفق به تصرف اون خونه تیمی شده بودند، دیگه زشت بود که من بخوام تیراندازی کنم... بالاخره پرستیژی گفتن... سرتیمی گفتن... تا دیدمش شناختمش... صاب خونه، همون صاحب خشکشویی بود... همونی که سر کارمون گذاشته بود و با بی آبرو بازی درآوردن نذاشته بود بچه ها همون موقع کارشون بکنند... 🔹یه کلمه بگم رد بشم: 👈🏾تلافی شهادت امین ... بعلاوه سر کار گذاشتن بچه ها... بعلاوه خونه تیمی راه انداختن وسط شهر کریمه اهل بیت (الهی قربونش برم) ... بعلاوه مسلح بودن به یک عدد سلاح کمری ... حالا شما اغفال بچه های مردم و ارعاب و غارت و آدم دزدی دخترای بیگناه طلبه هم بذاری روش... با یه نوشابه و سس اضافه... میشه از قراری دو تا پای تخم چشماش و یه گردن کامل و پیاده سازی کل فک پایین ... و حالا دو سه تا دندون هم برای کم و زیاد شدن حساب... آره دیگه... سرجمع میشه به عبارتی چپ و چلاق شدن و سه چهار روز خمیر و خمبار شدن و تشکیل یه پرونده کلفت امنیتی ! 🔹حالا اینا حساب شام اون شبش بود... بگیرین چی میگم دیگه... بالاخره خلافکار امنیتیه دیگه... همون شب، پذیرایی ... میان وعده ... فرداش هم صبحونه میخواد... و ناهار و شام و ... آره دیگه... مهمونه... نباید براش کم گذاشت...😉 بگذریم... 🔸دم در بودم که صابر بیسیم زد و گفت: «حاجی!» 🔹گفتم: «بگو صابر!» 🔸گفت: «حاجی جون بچه هات زود باش بیا تو ... بیا زیر زمین... حاجی اومدی؟» 🔹فهمیدم که خبری شده... حرکت کردم... دم در دیدم صابر همه را فرستاده بیرون و تروریستا هم کت بسته دارن میرن تو ماشین ستاد... نفهمیدم چطوری خودمو به زیر زمین رسوندم... وقتی رسیدم، دیدم هاجر افتاده رو زمین و داره از ضعف و ترس، میلرزه... اما... دیدم پریا ... با سر و وضع خونی... نشسته و چشماش نیمه باز هست و به دیوار تکیه زده... 🔹صابر هم نشسته بود پیش پریا اما صورتش به طرف دیوار بود... حالتش طبیعی نبود... به زور صورتشو به طرفم برگردوند و گفت: «حاجی! نیا نزدیک!» 🔹با تعجب گفتم: «ینی چی؟! چیه؟ چرا اینجوری هستی تو؟!» 🔸صورتش که خیلی آروم بود... اما خیلی عرق کرده بود... با یه کمی لکنت ولی لبخند تلخ همیشگیش گفت: «حاجی! دخترا ... دخترا آلوده اند! ... به یه چاشنی انفجاری انگشتی و لرزشی که فاصله الکتروچاشنیش فقط دو میلی هست!!!»😱 🔹فقط یادمه اولین چیزی که بی اختیار به زبونم اومد و گفتم این بود: «یا باب الحوائج! یا ابالفضل العباس! صابر نگو تو الان انگشت فوضولت روی .......» 🔸لبخند تلخشو خورد و گفت: «اتفاقا چرا حاجی! الان انگشتم دقیقا روی حسگر مچ دست چپ این خانمه است!! فکر کردم طناب بستند... میخواستم مثلا آزادشون کنم که دیدم یه سیم نازک غیبی زیر انگشتام هست... حاجی اگه تکون بخورم اینجا که هیچی... کل این خونه میره هوا ...» این چند سطر را چطوری بنویسم که بتونم حق مطلبو ادا کنم؟! چطوری بنویسم که کامل متوجه بشید که حسگر میلی متری زیر انگشتای صابر... که دور مچ پریا پیجیده شده بود ینی چی و چقدر خطرناکه؟! فقط کافی بود صابر یا پریا بزنه به کلشون و حوصلشون سر بره و انگشت صابر یا مچ پریا تکون قابل توجهی بخوره! دیگه قصه از داشتن دست و مچ و انگشت و اینا خارجه! باید کل اون خونه قدیمی و حتی همسایه های دور و بر اون خونه هم تخلیه میکردن! ادامه دارد.... 🔴کپی ممنوع @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰این هم نقشه سالمندی ایران ❌می تونید تشخیص بدید استانهای جوانتر چه مذهبی دارند و استانهای سالمندتر چه مذهبی؟! 🔼امیدوارم نزد امام زمان علیه السلام بیشتر از این ، خجالت زده نشیم😔 امروز ازدواج و فرزندآوری یک ضرورت است @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
که خدا تمام خواسته های دینی و دنیایی را برآورده‌ می‌فرماید✨ هر پنجشنبه از ماه شعبان ۲ ركعت نماز خوانده شود: 🌱 در هر ركعت بعد از حمد ۱۰۰ مرتبه سوره توحید 🌱 بعد از سلام نماز ۱۰۰ بار صلوات. 📚اقبال اعمال ص ۸۸ ، مفاتیح الجنان ص ۳۲۰ فرج🤍 @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍شکار لحظه ها، وقتی رهبری میگن اونایی که خودشون شخصیت شون روی نابودی و ویرانی هست... 😅 @banooye_dameshgh
می‌گفتند دهه‌هشتادی‌ها قرار است انقلاب کنند، اما طبق آمار رسمی بیش از ۵۰ درصد از جمعیت چند صد هزار نفری اعتکاف‌کنندگان امسال را تشکیل دادند. دلیل اینکه رهبری هر بار با صراحت و تاکید به آینده روشن این کشور اشاره می‌کنند وجود همین خبرهاست که کمتر به گوش‌مان می‌رسد. @banooye_dameshgh
همسر استاد شهید آیت‌الله مطهری در شب جمعه و شب میلاد امام حسین علیه‌السلام دار فانی را وداع گفتند. @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سلسله کلیپهای 7 ✅ بررسی نقاط قوت و ضعف دولت و آسیب شناسی رفتار برخی انقلابی ها در نقدهای تخریب گونه و حمله به 👈 طرح یارانه ای دولت چه نکات مثبتی داشت ⁉️ 👈چرا علیرغم قولی که دادند، علاوه بر آن چند کالای یارانه ای ، قیمت دیگر کالاها هم افزایش داشت⁉️ 👈 کار مهمی که آقای در حال انجام است چه فرقی با اقدامات دیگر رئیس جمهورها دارد ⁉️ 🎤 @banooye_dameshgh
میانبر به دوره های برگزار شده در کانال جهت روشنگری و تبیین نسل جدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مردم احمدفداله دزفول بیشتر از هرکسی اسماعیل احمدی را می‌شناسند. باید از آن‌ها و تمام جهادی‌هایی که خودشان را وقف مردم کرده‌اند پرسید مردی که امروز از میان ما رفت که بود. این یک روایت کوتاه از زندگی متفاوت جهادی‌ها و کارهایی‌ست که مرحوم اسماعیل احمدی برای مردم کرده. 🔴کپی با ذکر لینک کانال @banooye_dameshgh
🔺جهادگری از نظام آباد تهران در روستاهای دور افتاده خوزستان و سیستان و ... و سرانجام امروز در همین راه خدمت به مردم، به دیدار معبود خود شتافت. روحش شاد و راهش پر رهرو باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مهدی زین الدین: هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند🌱 🕊۵ صلوات هدیه به شهدا و اموات🕊
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم