🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت ۱
اول شخص مفرد
۱۳۹۴ اصفهان
نمیدانم چقدر راه رفتهام.
حتماً آنقدر که ابرها روی خورشید را بپوشانند و هوا بوی باران بگیرد.
اصلاً یادم نیست کجا هستم.
هوای بهاری هنوز کمی سوز دارد. دستهایم را دور خودم میپیچم و نفس عمیق میکشم. کاش همه سال اردیبهشت بود؛ با باران تند و کوتاه بهاری و سبزی تازه درختها.
همیشه وقتی می خواهم درباره مسئله مهمی فکر کنم، راهم را میگیرم از کنار زاینده رود وانقدر راه میروم که به نتیجه برسم. الان اما، هنوز به نتیجه نرسیدهام.
دیروز همان خانمی که هنوز اسمش را هم نمیدانم گفت با دوستانش صحبت کرده و رفتنم اشکالی ندارد.
مثل همیشه در گلستان شهدا قرار داشتیم. آمد، مثل همیشه جدی و مهربان نشست و به حرفهایم گوش داد. به نگرانی هایم و دغدغههایم.
بعد هم گفت موضوع را هماهنگ کرده و مشکلی نیست. خودم دیگر فهمیده بودم نباید چیز اضافهای بپرسم. آخر هم مثل همیشه، پیشانیام را بوسید و رفت.
اسم واقعیاش را نگفته است ,
اما خودم اسمش را گذاشتهام لیلا. نمیدانم چرا اما حس می کنم این اسم هم به چهره و هم به اخلاقش میآید.
نه خیلی مهربان است، نه خیلی جدی. با وجود کم حرف بودنش، دوستداشتنیست و با اولین مکالمهام با او احساس صمیمیت کردم و راحت توانستم برایش حرف بزنم.
وزش باد تند شده است.
حتماً میخواهد باران ببارد. چادرم را محکمتر میگیرم و سختتر راه میروم؛ مخالف جهت باد.
بروم؟ نروم؟ نمیدانم...
چه بوی بارانی میآید...
هنگام باریدن باران، زمان اجابت دعاست. باید وقتی باران شروع شد دعا کنم.
رسیده ام به پل غدیر.
راستی ساعت چند است؟ نمیدانم.
دوست ندارم همراهم را از جیب دربیاورم، روشنش کنم و ساعت را ببینم.
از پل بالا میروم و کنار نردههایش میایستم. تا چند دقیقه پیش هوا آفتابی بود و نور آفتاب باعث میشد موجهای کوتاه زاینده رود بدرخشند، اما حالا هوا کاملا ابریست و رنگ آب زاینده رود هم تیره شده. بارانِ کم جانی شروع به باریدن میکند.
یکباره فکری به سرم می زند و از جا میجهم. میروم تا اولین ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوسهای گلستان شهدا میشوم.
باران به شیشه اتوبوس میخورد.
هنوز شدید نشدهاست. نه... الان وقتش نشده. دعا را وقتی می کنم که زیر باران بایستم. همیشه همین طور است.
موقع باریدن باران،
اگر خانه عزیز باشم میروم به حیاطشان و زیر باران دعا میکنم. عزیز هم همیشه وقتی میبیند حرص خوردنش بابت سرما خوردن من فایده ندارد، میآید و یک ژاکت می اندازد روی شانهام.
اتوبوس به ایستگاه گلستان شهدا رسیده است. پیاده میشوم و به رسم همیشه، از روی جوی کنار پیادهرو میپرم.
مثل همیشه، چادرم کمی به شمشادها گیر میکند. مثل همیشه میرسم جلوی در و وارد نشده اذن دخول میخوانم.
پرچمهای ایران سر مزار شهدا با باد تکان میخورند.
نمیدانم به زیارت کدام یکی بروم.
اول از همه، یک فاتحه ازشان طلب میکنم که برایم بخوانند. درستش این است. زنده باید برای مرده فاتحه بخواند.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت ۲
فقط راه میروم میانشان و یکییکی نگاهشان میکنم.
شهید بتول عسگری،
شهید عبدالله میثمی،
شهید اشرفی اصفهانی...
راهم را کج میکنم به سمت قطعه مدافعان حرم.
کسی در قطعه نیست.
گلهای کنار مزار شهید خیزاب تازه باز شدهاند.
تکتک شهدا را از نظر میگذرانم؛
از زنان شهید حج خونین سال 66 تا شهدای مدافع حرم فاطمیون
و شهید شاهسنایی،
مدافع امنیت.
شهید علی نیسیانی...
کنارش کمی مکث میکنم؛ نوشته یادبود مدافع حرم حسینی.
از وقتی این سنگ را زدهاند، برایم شده علامت سوال. تاریخ شهادتش سال 1383 را نشان میدهد. این طور که پیداست پیکرش هم برنگشته ایران که سنگ یادبود زدهاند. سال هشتاد و سه هنوز داعش نبود که کسی بخواهد برود دفاع از حرم؛ پس... نمیدانم. از کنار شهید میگذرم.
باران تندتر شدهاست.
هوای بارانی را عمیق نفس میکشم و از سمت دیگر قطعه پایین میروم. قدم تند میکنم به سمت شهدای گمنام.
به قطعه میرسم اما بالا نمیروم.
همان پایین، برای شهید سیدحسین دوازده امامی دست تکان میدهم. راهم را ادامه میدهم تا برسم به زینب کمایی.
از بزرگی زینب پانزده ساله و کوچکی منِ بیست و دو ساله خجالت میکشم. لبم را میگزم، التماس دعایی میگویم و میروم.
به خودم که میآیم، دوباره برگشتهام نزدیک ورودی گلستان. چشمم میخورد به شهید زهره بنیانیان...
شهید زهره بنیانیان...
مقابل زهره میایستم.
قطرات آب از روی شیشه عکسش سر میخورند. انگار زهره گریه میکند. نمیدانم از چه؟ شاید از شوق نظر به وجهالله. راستی زهره هم رفته بود آلمان...
اشتباه نکنم یک سال هم مانده بود اما آخر تاب نیاورد و رفت لبنان، آموزش نظامی دید و برگشت به کشورش.
دوست دارم بپرسم چطور راضی شده برود؟ چه حسی داشته در بلاد غریب؟
هرچه بوده، جاذبهای در این خاک زهره را صدا زده و کشانده همینجا.
چیزی که زهره منتظرش بوده، در همین خاک پیدا میشده.
تکیه میدهم به حصار باغچه کنار مزار و برای بار هزارم نوشته روی سنگ را میخوانم.
بسم رب الشهدایش را، نام و نام خانوادگی شهید را، نام پدرش را... «پاسداری به خون خفته از انبوه پاسداران انقلاب اسلامی، خواهر شهیده...»
و میرسم به تاریخ شهادتش؛
نهم اردیبهشت پنجاه و نُه... و امروز نهم اردیبهشت است!
اصلاً یادم نبود.
از شوق نفس در سینهام حبس میشود.
این که در سالگرد شهادت یک شهید، بدون اینکه خودت بخواهی کنار مزارش باشی، ظاهراً ساده است اما قطعا اتفاقی نیست.
گردنم را کج میکنم و میپرسم:
-خب، حتماً کارم داشتی دیگه؟ یا شایدم من کارت داشتم و تو وقت ملاقات دادی... راستی زهره، برم یا نرم؟
زهره ساکت است و باران تند.
شاید هم صدای زهره بین صدای برخورد قطرات باران با سنگ مزارش گم شده است. گوش تیز میکنم.
صدایی نمیشنوم.
حتما گوشهای من سنگین است. اگر دنیا و حواس دنیویام بگذارد، باید بتوانم صدایش را بشنوم.
دستانم را باز میکنم تا قطرات باران رویشان بنشیند. بعد از چندثانیه، دستان ترم را میکشم به صورتم. باران رحمت خداست، تبرک است. رو به آسمان میکنم:
-خدایا نظر تو چیه؟
باران یک لحظه شدید می شود و بعد کمکم لطیفتر میبارد. دیگر سراپا خیس شدهام. مهم نیست.
دوباره به زهره نگاه میکنم که انگار ایستاده روبهرویم، با چادر و دستکش مشکیاش. تنگ رو گرفته و لبخند میزند. او هم خیس شده زیر باران.
زهرهای که مقابلم ایستاده،
مثل عکسش سیاه و سفید نیست. جان دارد. چشم هایش برق میزنند. حسرتی که در دلم است را بلند میگویم:
-کاش وصیتنامه و یادداشتهات گم نمیشد. شاید اگه میخوندمشون میفهمیدم باید چکار کنم.
زهره جواب نمیدهد.
باران ملایمتر شده است.
ابرها دیگر مثل قبل درهم تنیده نیستند. صدای زنی مرا به خود میآورد:
-ببخشید خانم، باهاشون نسبتی دارید؟ دخترشونید؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت ۳
زنی ست شاید همسن خود زهره، میانسال و کمی مسن. می گویم:
-نه!
زن سرش را تکان میدهد:
-آهان... آخه خیلی وقته اینجایید. چهرهتونم شبیهشه. گفتم شاید نسبتی داشته باشید.
التماس دعا و میرود.
راستی من و تو چه نسبتی داریم باهم؟
کجای من شبیه تو است زهره؟ اصلاً این قیاس معالفارق است. خاکی را چه به افلاکی؟
جوابم را ندادی زهره... چکار کنم؟
بروم یا بمانم؟
حالا دیگر پرتوهای آفتاب راهشان را از میان ابرها باز کردهاند. باران کمجانی میبارد.
در آسمان به دنبال رنگین کمان میگردم.
عزیز همیشه میگفت وقتی باران ببارد اما هوا آفتابی نباشد، باید دنبال رنگینکمان بگردی. همیشه باهم رنگین کمان را پیدا میکردیم.
خاصیت هوای بهشتی گلستان شهداست که ذهن را باز میکند. الان ابرهای درهمتنیده ابهام در ذهنم از هم باز شدهاند. میدانم باید چکار کنم.
دست میکشم به عکس زهره:
-باشه. میرم. تو هم برام دعا کن.
نمیدانم ساعت چند است.
راه میافتم به سمت خانه و غروب میرسم. کسی خانه نیست. تقریباً مثل همیشه.
کاش عزیز و آقاجون مشهد نبودند ،
که می رفتم خانه شان. خانه ما با اینکه دقیقاً کنار خانه عزیز است، زمین تا آسمان با آن فرق دارد. سوت و کور...
بیشتر شبیه خوابگاه است.
جایی که ساکنانش هرشب خسته از کار روزانه، میآیند و چیزی میخورند و به اتاقشان میخزند. شاید اگر خواهر یا برادری داشتم، خانوادهمان گرمتر میشد.
حداقل من و خواهر یا برادرم با هم کلکل میکردیم، میگفتیم و میخندیدیم و خانه را روی سرمان میگذاشتیم.
باهم غذا درست میکردیم،
درس میخواندیم... اینطوری وقتهایی که پدر و مادر نبودند هم خانه جان داشت.
اما مادر هیچوقت دلش بچه دوم نخواست. پدر هم. وقت من را هم نداشتند، چه رسد به دیگری.
البته خواست خدا بود که تنهای تنها نمانم.
مادر اوایل نوزادیام بیمار شد و مدتی را زنداییام به من شیر داد و دوتا خواهر و برادر رضاعی پیدا کردم.
بهتر از هیچ است.
مادر هم می توانست با همین جمله که: «ارمیا و آرسینه خواهر و برادرت هستند» دهانم را ببندد و به غرزدنم پایان دهد.
چادر خیسم را می تکانم و روی بند میگذارم. چراغها را روشن میکنم. تلوزیون را هم. این طوری یک سر و صدایی در خانه هست.
چقدر گرسنهام!
ظهر نهار نخورده از خانه بیرون زدهام و غروب آمدهام خانه. در یخچال دنبال چیزی میگردم که بتوان خوردش! کمی برنج و عدس از دو شب قبل مانده. با ماکروفر گرمش میکنم. کاش مادر خانه می ماند...
با یادآوری مادر آه میکشم.
مینشینم پشت میز آشپزخانه و سرم را میگذارم روی میز. زیر لب میگویم:
داری چکار میکنی مامان؟
زندگی ما عالی و رویایی نبود،
اما آرام بود. داشت همه چیز طبق روال پیش میرفت. اما حالا فهمیدهام هیچ چیز این زندگی عادی نیست و همه اینها شاید، آرامش قبل از طوفان بوده.
چندوقتیست که کمابیش فهمیدهام به دست مادر، آتشی افتاده وسط زندگیمان. نمیدانم پدر چرا تا الان متوجه نشده...
دلم برای کودکیام تنگ میشود.
برای وقتی که مامان ستاره، فقط مامان ستاره بود. الان برایم یک مجهول شده است؛ یک ایکس بزرگ وسط زندگیام.
صدای بوق ماکروفر باعث میشود سرم را از روی میز بلند کنم. غذا را بر میدارم و درحالی که اخبار تلوزیون را دنبال میکنم، سعی میکنم بخورمش. خوب داغ نشده و هنوز کمی سرد است؛ اما مهم نیست. دیگر این که مزه غذا چه باشد در خانه ما مهم نیست.
فقط باید سیر شد.
ذهنم درگیر است و چیزی از اخبار نمیفهمم. حتی نمی فهمم غذایم کی تمام شد.
هروقت دلم برای عزیز یا یک خانه پر سر و صدا تنگ می شود، می روم سراغ آلبوم هایمان. انقدر همه را نگاه کردهام که ترتیب همه عکسها را حفظم.
میروم سراغ کمد مامان و ساک پر از آلبوم را برمیدارم. مینشینم وسط اتاقم و کف زمین پهنشان میکنم. از آلبوم کودکی و جوانی پدر و عموها شروع میکنم.
عکسهای بچگیشان؛
بچگی عمهها و عموها. بعد عکس مدرسهشان... هرچه جلوتر می روم عکسها رنگیتر میشوند.
عکسهای عمو صادق در لبنان، عکسهای جبهه عمو یوسف کنار دوستان شهیدش.
عمو یوسفی که تازه دانشجو شده بود.
عزیز میگفت از اواخر دبیرستانش رفت جبهه، اما درسش را در جبهه خواند و در کنکور الکترونیک دانشگاه صنعتی آورد. جلوی در دانشگاه صنعتی هم عکس دارد.
اما خیلی زود دوباره عکسها جبههای میشوند. برای امتحانها میآمد اصفهان...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
⚫⚫⚫شهادت عشق است…
فرزند غایبش را سر سلامت بگویید…
وباران اشکتان را در بی شکیبی انتظار بهانه سازید….
#شهادت_مظلومانه_امام_حسن_عسگری (علیه السلام) را…
به حضرت بقیــه الله اعظــم …
و همه عاشقـان و شیعیان حضرتش تسلیت میگویم…
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
صلوات خاص حضرت امام حسن
عسگرے علیه السلام 🌹
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ مُحَمَّد
الْبَرِّ التَّقِىِّ الصَّادِقِ الْوَفِىِّ النُّورِ الْمُضيئِ
خَازِنِ عِلْمِكَ وَالْمُذَكِّرِ بِتَوْحيدِكَ وَوَلِىِّ اَمْرِكَشیعه
وَخَلَفِ اَئِمَّةِ الدّينِ الْهُدَاةِ الرَّاشِدينَ وَالْحُجَّةِ عَلى اَهْلِ الدُّنْيَا،
فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ اَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلى اَحَد
مِنْ اَصْفِيآئِكَ وَحُجَجِكَ وَاَوْلاَدِ رُسُلِكَ يَا اِلـهَ الْعَالَمينَ.
خدايا! بر حسن بن على بن محمّد درود فرست، او كه نيكوكار، پرهيزكار، راستگوى وفادار، نور پرتو افكن، خزينه دار علمت، و تذكّردهنده به يگانگى ات، و ولىّ امرت، و بازمانده پيشوايان دين، هدايت گر به راه راست، و حجّت بر اهل دنيا است، به همين جهت پروردگارا! بر او درود فرست برترين درودى كه بر يكى از برگزيدگان و حجّت ها و فرزندان پيامبرت فرستاده اى، اى معبود جهانيان.
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
پدر عالم!
امشب که شب یتیمی توست
بهتر از هر شب دیگری، میتوانم همدرد تو باشم.
یتیمی درد آشنایی است برای من..
ما سالهاست که بی سرپرست و یتیم شماییم..
.
شهادت #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام، بر فرزند غریب و شیعیان حضرتش تسلیت باد.🖤
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
CQACAgQAAx0CWTEf3AACgedlDwX14bi4gyqO3ZMgDROPxKFVAgADCgACQHBAU4T5CaQM5vtrMAQ.mp3
8.8M
#روضه سنگین است . . 🥀🌙
امامحسنها،چهخوبمادریاند!
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
•| #امامحسنعسڪرۍﷺ🌿
ڪاف یا گاف؟
عسگرۍیاعسڪرۍ؟!
اشتباهتلفظنڪنیمڪهبهآقا
جانمانتوهینشود..
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
❌آقا و خانم رسانه داری که به نیت روشنگری و دفاع از حریم شهدا، فیلم مردان بدنساز که حدود ۹٠٪ بدن آنها برهنه است را نشر میدهی!!!
این کار شما خودش اشاعهی فحشاست چرا که زنان مجاز نیستند چنین صحنههای دارای برهنگی را ببینند!
#حجاب
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
دختر شهید بلباسی تنها به مدرسه نرفت!
استاندار مازندران با "زینب بلباسی" دختر شهید مدافع حرم محمد بلباسی در آیین بازگشایی مدارس - قائمشهر را همراهی کرد..
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
👈ترجمه صفحه◄ ٥٨٥►🌹سورة عبس🌹
🌺سورة عبس🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحيم🌹
چهره در هم کشید و روی گردانید، (۱) از اینکه آن مرد نابینا نزد او آمد! (۲) تو چه می دانی شاید او [در پرتو تعالیم اسلام از آلودگی] پاک و پاکیزه شود (۳) یا متذکّر [حقایق] گردد و آن تذکر او را سود دهد؛ (۴) اما کسی که خود را ثروتمند نشان می دهد (۵) تو به او روی می آوری [و نسبت به وی اهتمام می ورزی] (۶) در حالی که اگر او نخواهد خود را [از آلودگی های باطنی و عملی] پاک کند تکلیفی بر عهده تو [نسبت به او] نیست؛ (۷) و اما آنکه شتابان نزد تو آمد (۸) در حالی که [از پروردگارش] می ترسد، (۹) تو [با روی گردانی] از او به دیگران می پردازی. (۱۰) این چنین [برخوردی شایسته] نیست، بی تردید این آیات قرآن مایه پند است. (۱۱) پس هرکه خواست از آن پند گیرد، (۱۲) در صحیفه هایی است ارزشمند (۱۳) بلند مرتبه و پاکیزه (۱۴)در دست سفیرانی (۱۵) بزرگوار و نیکوکار. (۱۶) مرگ بر انسان، چه کافر و ناسپاس است! (۱۷) [خدا] او را از چه چیز آفریده؟ (۱۸) از نطفه ای [ناچیز و بی مقدار] آفریده است، پس او را [در ذات، صفات و اندام] اندازه لازم عطا کرد. (۱۹)آن گاه راه [هدایت، سعادت، خیر و طاعت] را برایش آسان ساخت. (۲۰) سپس او را میراند و در گور نهاد، (۲۱) و سپس چون بخواهد او را زنده می کند. (۲۲) این چنین نیست [که وظیفه اش را انجام داده باشد] هنوز آنچه را به او دستور داده به جا نیاورده است. (۲۳) پس انسان باید به خوراکش با تأمل بنگرد (۲۴) که ما [از آسمان] آب فراوانی فرو ریختیم. (۲۵) سپس زمین را [به صورتی سودمند] از هم شکافتیم. (۲۶) پس در آن دانه های فراوانی رویاندیم، (۲۷)و انگور و سبزیجات (۲۸) و زیتون و درخت خرما…. (۲۹) و بوستان های پر از درخت تناور و بزرگ (۳۰) و میوه و چراگاه (۳۱) تا مایه برخورداری شما و دام هایتان باشد. ….(۳۲) پس زمانی که آن بانگ هولناک و مهیب در رسد، (۳۳)روزی که آدمی فرار می کند، از برادرش…. (۳۴) و از مادر و پدرش…. (۳۵) و از همسر و فرزندانش (۳۶) در آن روز هرکسی از آنان را کاری است که او را به خود مشغول می کند [تا جایی که نمی گذارد به چیز دیگری بپردازد.] (۳۷) در آن روز چهره هایی درخشان و نورانی است (۳۸) خندان و خوشحال…. (۳۹) و در آن روز چهره هایی است که بر آنان غبار نشسته (۴۰) [و] سیاهی و تاریکی آنان را فرا گرفته است؛ …. (۴۱) آنان همان کافران بد کارند. (۴۲)
◄ ٥٨٥ ►
#ترجمه_صفحه_585
یا سیدی خُذني،
قد فتَّني حُزني،
أشتاقُکم حدَّ الحَنین ...
مولایم مـرا دریاب،
غم تـو سرگردانم کرده
و دلتنگی أمانم را بریده ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا🌺🍃
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
همه دلخوشی ما این است
لااقل یک حســـن حــرم دارد…
#آجرک_الله_یابقیة_الله💔
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)💔
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد💔
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
🕯🥀🍂
🥀
❇️ زیارتنامه امام حسن عسکری علیهالسلام
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مَوْلایَ
یا اَبا مُحَمَّد الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ الْهادِیَ الْمُهْتَدِیَ
وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَلِیَّ اللهِ وَابْنَ اَوْلِیآئِهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهِ وَابْنَ حُجَجِهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صَفِیَّ اللهِ وَابْنَ اَصْفِیآئِهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ اللهِ وَابْنَ خُلَفائِهِ
وَ اَبا خَلیفَتِهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ خاتَمِ النَّبِیّینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ سَیِّدَةِ نِساءِ الْعالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ الاَْئِّمَةِ الْهادینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ الاَْوْصِیاءِ الرّاشِدینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عِصْمَةَ الْمُتَّقینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اِمامَ الْفائِزینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رُکْنَ الْمُؤْمِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فَرَجَ الْمَلْهُوفینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ الاَْنْبِیاءِ الْمُنْتَجَبینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خازِنَ عِلْمِ وَصِیِّ رَسُولِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الدّاعی بِحُکْمِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا النّاطِقُ بِکِتابِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ الْحُجَجِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا هادِیَ الاُْمَمِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَلِیَّ النِّعَمِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَیْبَةَ الْعِلْمِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا سَفینَةَ الْحِلْمِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبَا الاِْمامِ الْمُنْتَظَرِ الظّاهِرَةِ
لِلْعاقِلِ حُجَّتُهُ وَ الثّابِتَةِ فِی الْیَقینِ مَعْرِفَتُهُ
الُْمحْتَجَبِ عَنْ اَعْیُنِ الظّالِمینَ
وَ الْمُغَیِّبِ عَنْ دَوْلَةِ الْفاسِقینَ
وَ الْمُعیدِ رَبُّنا بِهِ الاِْسْلامَ جَدیداً بَعْدَ الاْنْطِماسِ
وَ الْقُرْآنَ غَضّاً بَعْدَ الاْنْدِراسِ
اَشْهَدُ یا مَوْلایَ اَنَّکَ اَقَمْتَ الصّلاةَ
وَ آتَیْتَ الزَّکاةَ
وَ اَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ
وَ نَهَیْتَ عَنِ الْمُنْکَرِ
وَ دَعَوْتَ اِلى سَبیلِ رَبِّکَ
بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ
وَ عَبَدْتَ اللهَ مُخْلِصاً
حَتّى اَتاکَ الْیَقینُ
اَسْئَلُ اللهَ بِالشَّأنِ الَّذی لَکُمْ عِنْدَهُ
اَنْ یَتَقَبَّلَ زِیارَتی لَکُمْ
وَ یَشْکُرَ سَعْیی اِلَیْکُمْ
وَ یَسْتَجیبَ دُعائی بِکُمْ
وَ یَجْعَلَنی مِنْ اَنْصارِ الْحَقِّ
وَ اَتْباعِهِ وَ اَشْیاعِهِ وَ مَوالیهِ وَ مُحِبّیهِ
وَ السَّلامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه.
#شهادت_امام_حسن_عسکری_علیهالسلام
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
کجایید ای شهیدان خدایی🇮🇷
بـلاجـویـان دشـت کـربـلایـی🌿
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر میکردیم خیلی زود تمام میشود.
به خیالمان هم نمیرسید که هی جوانها بروند و برنگردند، مردها سایهشان از سر زن و بچههایشان کم شود و زنها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچههایشان را دستتنها بزرگ کنند.
ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان میرسید، پشت کامیونها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعهٔ آخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگیمان کم شود، ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه، بغضمان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم.
📖برشی از کتاب #تنها_گریه_کن ؛ خاطرات مادر بزرگوار شهید #محمد_معماریان
💫هفته دفاع مقدس گرامی باد💫
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh