بر باد مده "زلف" که "زینب" جگرش سوخت
بس کن که دگر حوصلهی "صبر" سر آمد
#ایام_اسیری_آل_الله🥀
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 4⃣4⃣2⃣
سه گروهان آموزشی بودیم که برای اولینبار به جبهه آمده بودند. مسئول گروهان، یک بسیجی نوجوان بود که با تحکم، امر و نهی می کرد. جدیت او گاه به خندهام میانداخت، اما به روی خودم نمیآوردم. هرچه میگفت انجام میدادم. او فکر میکرد من سرباز وظیفهام. در چشم او من و امثال من نیروهای دور از جبههای بودند که خدمت سربازی، آنها را اجباراً به جبهه کشانده بود و لذا سعی میکرد که بیشتر به ما امر و نهی کند.
آنجا بر خلاف کار در تیپ انصارالحسین، خیلی گوشهگیر و منزوی بودم و با هیچکس طرح دوستی نمیریختم. تنها که می.شدم، از ارودگاه به دوکوهه میرفتم و روبهروی ساختمان مسلم بن عقیل مینشستم و از تنهایی درمیآمدم و همهی شهدا و همرزمان قدیمیام در فتح خرمشهر را، از حبیبمظاهری تا بقیه به خاطر می آوردم و این یاد را با نوشتن و درددل با قلم و کاغذ کامل و ماندگار می کردم.¹
یک روز آموزش عملی انفجار مین بود. آن هم مین بزرگ ضد تانک با قدرت تخریب بالا. مربی، مین را آمادهی انفجار کرد. بچه های گروهان با فاصله پشت خاک نشستند. مین منفجر شد. انفجار، خاک و سنگ را به هوا برد و یک قطعه سنگ بزرگ مثل تیر آمد و به لثهی من خورد. دهانم پر از خون شد. دم بر نیاوردم، اما نمیشد خونریزی شدیدی را که از دهان روی لباس میریخت، پنهان کنم. همه فکر میکردند ترکش خوردهام . مسئول گروهان، آمبولانسی را صدا زد و راهی بیمارستان شدم. بعد از آن حادثه، همان چند کلمهای که گاهی به زبان میآورد هم به صفر رسید. دهانم پر از باند شد.
____________________________________
1.این دفتر، دوست و قرین خلوتهای پنهانی من در جبهه بود. روی جلد آن نوشته بودم :
« لطفا کسی دفتر را نخواند. راضی نیستم. »
یک روز دیدم فردی کنجکاوانه داخل صفحات آن را ورق می زند. عصبانی شدم و با پرخاشگری گفتم:
« چرا به وسایل شخصی من دست میزنی؟ »
گفت:
« کار او این است و به لحاظ شرعی و بلااشکال و کارت واحد مربوطه اش را برای تکجیه این کار نشانم داد. »
اما آن قدر ناراحت بودم که دفتر را گرفتم و برگههای آنرا از حلقهی سیمی جدا کردم و دور ریختم.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 5⃣4⃣2⃣
اما از آنجا کمکم برای دیگران تابلو شدم؛ به خصوص برای فرمانده گروهانِ نوجوان، که تازه متوجه شد من بسیجیام و از این رهگذر، سه نفر بیشتر از بقیه به من نزدیک شدند؛ "علیرضا ابراهیمی"، "حسین عزیززاده" و "سعید تکمهداش" که هر سه بسیجی بودند و اهل تهران¹.
با نی آب و مایعات میخوردم و همهی کارهایم را این سه نفر انجام میدادند. شبها هم مهمان حسینیهی حضرت زهرا سلام الله علیها میشدیم. چراغها خاموش میشد و فانوسها روشن و یکی از تخریبچیهای خوش صدا با سوز، دعا و روضه میخواند. اسمش "آقامیر" بود. متواضع و دوست داشتنی بود و من عاشق صدای محزونش شدم. آن قدر که با ضبط شخصیام صدایش را ضبط کردم و در خلوت به آن گوش میدادم².
این چهار نفر و آن فرمانده گروهانی که اسمش را فراموش کردهام حلقهای شدیم که از تنهایی درآمدم. آنها برای من، علی محمدی شده بودند؛ آنقدر صادق و باصفا که احساس کردم دوباره متولد شدهام. ماه محرم از راه رسید و همه جا سیاه پوش شد. دستههای تخریب، دستههای عزاداری شدند. شبها فانوس به دست از یک گروهان به گروهان دیگر میرفتیم و سینه میزدیم و آقامیر برای ما میخواند. احساس من این بود که همهی شهدا با خواندن آقامیر حاضر میشوند و ضجه میزنند و گریه میکنند.³
________________________________________
1. هر سه نفر ماجرایی عجیب دارند. تقدیر مرا به تخریب لشکر 27 برد و بعدها که میخواستم به لشکر انصارالحسین برگردم، میدانستم که اینها از همان سنخ نیروهای مخلص و بیتوقعیاند که به دنبال گمنامیاند. این بار من، دو نفر از آنها را به واحد اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین بردم. حماسهی علیرضا ابراهیمی و حسینعزیززاده از ذهن بچههای همدان پاک نخواهد شد. آن دو در تیپ انصار به شهادت رسیدند و اما از سرنوشت سعید تکمهداش که همچنان در تخریب لشکر 27 مانده بود اطلاعی نداشتم. فقط یک شماره تلفن از او داشتم که بعد از فتح فاو به آن شماره زنگ زدم. مادرش گوشی را برداشت. با لهجه تهرانی و بسیار مهربانانه گفت: بفرمایید، شما؟
گفتم: که من دوست سعیدم و با او کار دارم.
گفت که: ان شاالله ناراحت نمیشوی عزیزم. سعید به آرزویش رسید و رفت به آنجا که منِ مادر هم حسرتش را میخورم.
خبر شهادت سعید از زبان مادرشیرزنش هیچگاه از خاطرم نمیرود.
2. با اولین حقوق بسیج، اولین وسیلهی شخصیام را خریدم، یعنی همین ضبط صوت به قیمت 2350 تومان.
3. نوار صدای آقا میر را بعدها به تیپ انصارالحسین بردم. بچهها آقامیر را ندیده بودند، اما سالها با صدا و نوای او در جنگ زندگی کردند.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 6⃣4⃣2⃣
بعد از مدتی، سوار اتوبوس به غرب رفتیم به اردوگاه حاج عباس کریمی در کوزران¹.
روزها، هفتهها و ماهها از پی هم میآمدند. ما در اردوگاه در کنار آموزشهای تخریب و عزاداری محرم و صفر، مانور رزمی هم داشتیم. یک روز تصمیم گرفتم به سمت کوههای اطراف اردوگاه بروم و با دفتر شخصیام خلوت کنم .چند کیلومتر پیاده رفتم و لابه لای تخته سنگها جایی خلوت و دور از چشم پیدا کردم و آن قدر غرق نوشتن شدم که از گذر زمان غافل ماندم. ناگهان صدای انفجاری برخواست. مانور آموزشی چند گردان با هم شروع شده بود. اول بیخیال شدم و کار خودم را کردم تا اینکه رگبار تیر های سرخ و پدافند 23 میلیمتری و سنگها و صخرههای دور و برم نشست و احتمال نمیدادند کسی این جای کوه خلوت کرده باشد. تیرها به سنگ میخورد و کمانه میکرد. نمیدانستم اگر آنجا برای من اتفاقی میافتاد چه کسی به داد من میرسید. بین دو تخته سنگ خزیدم و آنقدر ماندم تا تیراندازی تمام شد و شبانه به اردوگاه برگشتم .
آنجا از لحاظ امکانات آموزشی محیطی متفاوت با تیپ انصار بود. کلاسهای تقویتی و درسی با امکانات بالا برای یادگیری زبان انگلیسی با تجهیزات کامل یادگیری حتی هدفون و ضبط که البته به دلیل عفونت شدید لثهام از استفاده از آن محروم بودم. عفونت لثه به حدی شد که بعد از چند ماه بوی بد دهانم، اطرافیان را آزار میداد. به بیمارستان رفتم. پزشک متعجب شد که با این لثه چطور زندگی می کنم. لثهام را جراحی کرد و هیجده بخیه زد و برای مدتی مرخصی استعلاجی نوشت.
همان شب علی محمدی را به خواب دیدم که فقط نگاهم میکرد و لبخند میزد. فردایش احساس خوبی داشتم مثل آرامش بعد از طوفان.
____________________________________
1. کوزران در جادهی اسلام آباد به سرپل ذهاب و منطقهی عمومی چهارزبر قرار دارد که لشکر 27 در آن اردوگاه زده بود و عقبهی لشکر برای پشتیبانی منطقهی غرب محسوب میشد. جالب اینجا بود که در سمت چپ این اردوگاه در چهارزبر تیپ انصارالحسین همدان نیز اردوگاهی به نام اردوگاه شهید شهبازی داشت.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 7⃣4⃣2⃣
دیگر فکر میکردم که در بُعد معنوی به علی محمدی نزدیک شدهام و برای پیوستن به او از هر لحاظ آمادهام. در شبهای مهتابی کورزان در خلوت تنهایی خود، همچنان سیمای مهتابی علیمحمدی را میدیدم. تنها چیزی که جزئی از شخصیت من بود و جداییناپذیر، روحیهی شلوغ کاری و شیطنتهای شرعی و سر به سر دیگران گذاشتن از نوع جبههای آن بود که اینها از من دور نمیشد. این ویژگی بلافاصله وقتی که به اردوگاه تیپ انصارالحسین در چهارزبر رفتم بروز کرد. بچههای واحد به ویژه علی آقا که از ماجرای مجروحیت لثهام خبر نداشتند در بدو دیدار بعد از چند ماه سر به سرم گذاشتند و من هم با مشت و لگد از خجالتشان در آمدم.¹
علی آقا هم که خودش سر به گیر آن دستهی شلوغگیران بود گفت:
« آنقدر کشتیگیر و بوکسر آورده ام که دیگر تو به حساب نمیآیی. »
و راست میگفت. هنر او جذب نیروهایی بود که علاوه بر توان بدنی، روحیهی شهادتطلبی و پذیرش کار دشوار را نیز داشته باشند و حالا طیفی از بچههای همدان را میدیدم که از صنف ورزشهای رسمی و کشتی به واحد، پیوستهاند.
کم نیاوردم و گفتم:
« من هم سه نفر را از تخریب لشکر 27 راضی کردم که به اینجا بیایند. »
پرسید:
« خوب کجایند؟ »
+ « فعلاً مشکل تسویهی خودم را از لشکر 27 حل کن، آن سه نفر هم بعد از من میآیند. »
و گفتم که تخریب لشکر 27 تسویه نمیدهد. همانجا با حمیدرضا رهبر تماس گرفت و او هم نامهی درخواستم را زد و با خاطرات خوش با تخریبچیان لشکر 27 خداحافظی کردم. چند روزی همراه بچههای واحد در همدان بودیم. خانوادهام را بعد از ماهها میدیدم.
_____________________________
1. این زد و خوردها و شیطنتها را باید در قاموس فرهنگ جبهه و اوج صمیمیت و برادری معنا کرد. این خیرمقدمگوییها بعداً به تعریف و دیدهبوسی و حتی گریه می کشی.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 8⃣4⃣2⃣
مادرم چشمش که به من افتاد نگاهش روی لپهای باد کردهام متوقف شد. پرسید:
« مجروح شدهای؟ »
+ « نه، زیادی خوردهام. »
خواستم مثل علی محمدی به خانوادهام در عین اینکه همهی ماجرا را نگفتهام دروغ هم نگفته باشم.¹
هفتهی بعد به جنوب رفتیم. به اردوگاه شهید محرمی کنار کارون و جاده اهواز _ خرمشهر.
همه چیز عوض شده بود. حتی ارکان لشکر. از فرمانده تا رئیس ستاد گرفته تا واحدهای جدید و تازه تأسیس. حاج حسین همدانی به فرماندهی لشکر قدس گیلان منصوب شده بود و به جای او حاج مهدی کیانی از فرماندهان قدیمی جنگ به سِمَت فرماندهی لشکر، معرفی شده بود.حاج مهدی هم چند نفری را هم مثل آقای عبدالحسین بنادری، عبدالرضا تمیمی، سیدمسعودحجازی، احمد هدایت پناه و حمید درویشی را که همگی از بچههای زبده و قدیمی جنگ بودند با خود آورده بود و همه برای عملیاتی بزرگ آماده میشدند.²
اما در واحد درعین آمادگی برای رزم، محیط ترکیبی از اوج معنویت و گریه و شوخطبعی و خنده بود. یک روز جلوی چادر واحد نشسته بودیم که علی آقا گفت:
« حالا که لثهات خوب شده بلند شو با یکی از این تازه واردها کشتی بگیر ببینم باز هم قلچماقی یا نه؟! »
طرف آدم تنومندی بود. با تن و هیبت کشتیگیری. چند دقیقه باهاش قاتی کردم و یک آن زدمش زمین. خودم هم باورم نمیشد.
علی آقا در گوشی گفت:
« خیلی به خودت نناز خوش لفظ. این کشتی یک امتحان از تو بود و صدتا از او که نشان دهد چقدر مرام پهلوانی دارد. اگر او اراده میکرد ظرف چند ثانیه ضربه میشدی اما نخواست. من هم همین را میخواهم. اگر منم منم داشت کار او در این واحد سخت بود. »
___________________________________
1. قبل از شهادت علی محمدی وقتی برای اولین بار او را به جبهه میبردم و به خانواده علی محمدی گفتم:
« علی را برای کارفرهنگی به جبهه میبرم. »
علی بعد از پیوستن به اطلاعات عملیات برای اینکه حرف من دروغ نباشد همزمان با کارِ شناسایی، کارِفرهنگی تبلیغی هم میکرد تا با این کار به طور غیرمستقیم به من بفهماند که با خانواده باید چطور صحبت کنم.
2. چندماه پس از حضور حاج مهدی کیانی سازمان تیپ انصارالحسین به لشکر، ارتقا یافت. عبدالحسین بنادری، رئیس ستاد، سید مسعود حجازی فرمانده طرح و عملیات، درویشی فرمانده گردان تخریب، عبدالعلی تمیمی فرمانده گردان آبی خاکی و احمد هدایت پناه فرمانده گردان توپخانه شدند. که از این جمع عبدالعلی تمیمی در فاو و احمد هدایت پناه در شلمچه به شهادت رسیدند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
‼️حتی اسامی پدران و خویشان و شهرهایشان...
🏴جبرئیل امین به رسول خدا صلی الله علیه و آله عرض کردند:
در هر روز و شب از هرآسمانی صد هزار فرشته گرداگرد قبر مطهر امام حسین علیه السلام طواف کرده و برآن حضرت صلوات میفرستند و نزد قبرش تسبیح گفته و اسامی زائرین از امتت را که قربه الی الله او را زیارت میکنند و نیز اسماء پدران و خویشان و شهرهای ایشان را مینویسند و در صورتهای ایشان با مدادی که از نور عرش الهی است این عبارت را نقش میبندند:
✨این شخص، زائر قبر بهترین شهدا و زائر قبر فرزند بهترین انبیاء میباشد.
در روز قیامت از اثر این مداد، نوری ساطع میگردد که از پرتوش چشم ها تار میشوند و با این نور ایشان شناخته میشوند.
و گویا تو ای محمد بین من و میکائیل قرار گرفتهای و بوسیله همین نوری که در پیشانیشان است آنها را از بین خلایق جدا میکنیم و از هول و هراس قیامت نجاتشان میدهیم... .
📚کامل الزیارات، ص2٦0.
@banooye_dameshgh
💢 حکم شرعی گذاشتن تصاویر بدون صورت در فضای مجازی
💠 سوال:
🔷 آیا به اشتراک گذاشتن عکس موی سر خانم ها برای جذب مشتری توسط بعضی از آرایشگاه ها از لحاظ شرعی اشکال دارد ؟
✍🏻 پاسخ:
◀️ در هر صورت، گذاشتن تصاویر مذکور در فضای مجازی یا دیدن آن توسط نامحرم، اگر مستلزم مفسده بوده و یا خوف ارتکاب گناه در میان باشد، جایز نیست. و تشخیص موضوع بر عهده خود مکلف است.
🔺 استفتاء از سایت آیت الله خامنه ای، کد استفتاء: k7ym6ry
📚 #احکام
@banooye_dameshgh
🔸پدر چه کند که مربی خوبی برای
#فرزند خود باشد؟ شرط اول این است که دل همسرش را بدست بیاورد.
✔️ این سنگ اول #تربیت_اولاد است.
🔹هر کس توانست همسر خودش را قانع کند به اینکه خدمتگزار اوست، به او عشق میورزد و برای سعادت او آرزوی توفیق دارد؛ آن وقت است که میتواند نقشۀ تربیتی فرزندان خودش را ترسیم کند.
✨هر جا پدری در تربیت موفق نشد، مشکل در عدم همکاری با مادر بود!
🔖آیت الله حائری شیرازی
#اجتماعی
@banooye_dameshgh
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
🌺ششمین واریزی🌺 مبلغ سی هزارتومان 🔴 آخرین موجودی:390هزارتومان
🌺هفتمین واریز🌺
مبلغ 200هزارتومان
🔴 آخرین موجودی:590هزار تومان