eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
591 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
259 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 3⃣1⃣3⃣ نیمه شب بود که به روستای ابوشانک رسیدیم. روستایی خشتی در حصار نخلستان‌ها و آن سوترِ رودخانه‌ی بهمنشیر. کف اتاق‌های گِلی را حصیر انداخته بودند و روستاییان خانه‌ها را با وسایل ساده، دست‌نخورده گذاشته و رفته بودند. همه چیز عطر و بوی سادگی داشت و قطعه‌ای از نخلستان‌های مدینه در صدر اسلام برای ما تداعی می‌شد و ما را به عمق تاریخ می‌برد. خبری از خواب نبود. هر کس گوشه‌ای رفت و با نماز شروع کرد. صبح، بعد از نماز، من و بهرام‌عطائیان و چند نفر به نیت غسل شهادت، لب بهمنشیر رفتیم. دستم هنوز پانسمان داشت و نباید داخل آب می‌شد. همین وضعیت، سوژه‌ی خنده‌ی بهرام و آن چند نفر شد. داخل آب که رفتم دستم را بیرون آب می‌گرفتم و بهرام داد می‌زد و می‌خندید: « نشد، قبول نیست، تکرار کن. » روی نخل‌های ابوشانک و حاشیه‌ی بهمنشیر پر از خرماهای خشکیده بود و بچه‌ها با اینکه حکم چیدن و خوردن آن‌ها را از لحاظ شرعی داشتند، اما باز هم احتیاط می‌کردند و کسی از نخل‌ها بالا نمی رفت یا سنگ نمی‌انداخت. "بهرام مبارکی" که آبادانی‌الاصل بود بوی وطن را بیشتر از همه ما احساس می‌کرد. روزه می‌گرفت. حتی یک بار با او به آبادان منزل شخصی‌اش رفتیم. در خانه قفل بود. کلید انداخت و وارد شدیم. خانه‌ی شخصی او محیطی به سادگی خانه‌های روستای ابوشانک داشت. در روستای ابوشانک جلسات توجیهی برای عملیات آغاز شد. فرماندهان، وضعیت جغرافیایی منطقه را در آن سوی اروندرود و در مقابل خرمشهر و آبادان توضیح دادند و گفتند ما در خیز دوم عملیات وارد می‌شویم. گام اول، عبور غواصان و شکستن خط اول عراق در ساحل اروندرود است و توضیح دادند که مانور خاکی ما در خشکی و در نخلستان‌های مشابه همین‌جا، یعنی ابوشانک است و اینکه با عبور از نخلستان به جاده‌ی خاکی بصره می‌رسیم و از آنجا به سمت شهر بصره، عملیات را ادامه خواهیم داد. نیروهای گردان از اینکه در گام و خیز اول عملیات نبودند گلایه کردند، اما بعد که متوجه شدند کار در عمق، بعد از شکستن خط اول به مراتب دشوارتر از خیز اول است، آرام و قانع شدند. این چندمین باری بود که حس و حال معنوی شب عملیات را تجربه کردم، اما وصیت‌نامه نویسی در دل نخلستان، دیدنی بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 4⃣1⃣3⃣ ساک‌ها را بستیم و تحویل دادیم و پشت کامیون‌ها نشستیم و راهی محل استقرار گردان در نزدیکی خط و جایی موسوم به پایگاه ۷ آبادان شدیم. گردان هم باید نزدیک‌ خط می‌بود که بلافاصله بعد از شکستن خط، توسط غواصان، با استفاده از قایق به آن سوی اروند برود و از سویی باید از دید و تیر نیروهای در خط عراق هم دور می‌بود. بعد از استقرار در ساختمان‌های پایگاه ۷، خودم را به نقطه‌ی رهایی غواصان لشکر در حاشیه اروندرود رساندم.¹ همه، لباس‌های غواصی را پوشیده و حتی تا سرشان را با گل استتار کرده بودند. بیشترشان نوجوانان دانش‌آموز و بعضاً دانشجو بودند. خیلی از آن‌ها را می‌شناختم و به حالشان غبطه می‌خوردم. حال توصیف نشدنی‌ای داشتند. دست در گردن هم می‌گریستند و شفاعت می‌خواستند. سهم من در آن شامگاه عاشقی کم نبود. محمدمختاریان، علی‌منطقی، محمدعراقچی و حداقل سی نفر از غواصان را دیدم و بوسیدم که آن شب، شام وداعشان بود. آنها مثل ماهیِ از آب دور مانده‌ای بودند که وقتی به آب رفتند به ابدیت رسیدند. علی‌چیت‌سازان و حاج ستارابراهیمی هم لب آب، آن‌ها را بدرقه می‌کردند. گردان غواصی جعفرطیار، کم‌کم بین سیاهی آب گم شد و چشم‌های ما منتظر رسیدن غواص‌ها به آن سوی اروند ماند. بی‌خبر از این‌که چشم‌های تک‌تیراندازها و تیربارچی‌های عراقی هم منتظر و آماده، ردّ غواصان را می‌کاوند تا به ساحلشان نزدیک و نزدیکتر شوند.² گاهی صدای تک‌تیرهای پراکنده مثل شب‌های گذشته می‌آمد و عراقی‌ها با این کار می‌خواستند شرایط را عادی جلوه دهند و ما بی‌خبر از اینکه انگشت‌ها روی ماشه، سرهای غواصان را نشانه رفته اند. ____________________________________ ۱. در عملیات کربلای۴ ترتیب لشکرها از سمت راست به چپ چنین بود: لشکر ۱۴ امام حسین، لشکر ۲۵ کربلا، لشکر۸ نجف، لشکر ۳۲ انصارالحسین، لشکر ۳۳ المهدی و لشکر ۷ ولیعصر. هر لشکر به استعداد حداقل یک گردان غواص، وظیفه‌ی شکستن خط مستحکم عراق را در آن سوی اروند داشت. عرض محدوده‌ی عملیات از راست، یعنی از جزیره بوارین تا جزیره ماهی یا سهیل در سمت چپ امتداد می‌یافت، اما دشوارترین نقطه، جزیره‌ی ام‌الرصاص در میانه‌ی محدوده ما بود. تمامی جزایر از انشعاب رودخانه اروند به دو شاخه‌ی اروندصغیر و اروندکبیر، ایجاد شده بود و محدوده عملکرد غواصان ما دقیقا روبه روی جزیره‌ی ام‌الرصاص بود. ۲. دلیل اصلی ناکامی رزمندگان ما در عملیات کربلای ۴ آگاهی و آمادگی کامل دشمن از زمان و مکان عملیات بود. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 5⃣1⃣3⃣ صدای هواپیما از دور می‌آمد. معمول نبود که نه ما نه عراقی‌ها در جنگ شبانه از هواپیما استفاده بکنیم. صدا نزدیک‌تر شد و عراقی‌ها انبوهی از منوّرهای سوزان و خوشه‌ای را بر فراز اروندرود ریختند و متعاقب آن، بمباران ساحل خودی شروع شد. همه جا مثل روز روشن بود‌. قایق‌ها لب اسکله می‌سوختند و غواصان، تلاش می‌کردند چند متر مانده تا ساحل عراق را فین بزنند و پایشان به خشکی برسد، که غرش رگبارهای ضدهوایی روی آب، آرامش اروندرود را شکست. غواص‌ها چاره‌ای نداشتند، از میان انبوه تیرهای سرخ به سمت ساحل رفتند و اگر چه بیشترشان لب باتلاق‌ها و سیم خاردارها مجروح و یا شهید شدند، بقیه لب کانال‌های آب رسیدند و خط عراق، کمتر از نیم ساعت شکسته شد. فرمانده گردان غواص از آن سو با چراغ قوه پیام می‌داد که از این‌طرف نیروهای آبی‌خاکی به کمک‌شان بروند. گردان حضرت علی اصغر طبق طرح مانور عملیاتی، قرار بود قبل از گردان ما به آن سوی اروندرود بروند. حاج ستار ابراهیمی، فرمانده این گردان، با نیروهایش از این اسکله خارج شدند و با اینکه در بیشتر نقاط ساحل، دشمن هنوز حضور داشت، با قایق، خودشان را به شکافی که غواص‌ها در خط عراق ایجاد کرده بودند رساندند و در خشکی با عراقی‌ها درگیر شدند. حالا نوبت گردان ما بود، اما خبرهای ناگواری از اسارت و شهادت نیروهای غواص و پیاده در آن سوی اروندرود می‌رسید. از دو گردان غواص و حضرت علی‌اصغر، فقط فرمانده گردان پیاده، حاج ستار، بود با چند نفر مقاومت می‌کردند. آن‌ها تا آخرین لحظات جنگیدند و حاج ستار بعد از شهادت بیشتر نیروهایش از جمله برادرش صمد، با تن مجروح، در یک کشتی سوخته، نزدیک عراقی‌ها پنهان شد و در این سوی آب و ساحل خودی غم و ماتم از شکست عملیات در چهره‌ی تک‌تک بچه‌ها حاکم شد. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 6⃣1⃣3⃣ علی‌آقا از این سوی آب به پیکر غواصانی خیره مانده بود که با امواج خروشان اروند، میان خورشیدی‌ها و سیم خاردارها بالا و پایین می‌شدند. قایق‌ها می‌سوخت و عراقی‌ها به علامت شادی، رگبارهوایی شلیک‌ می‌کردند. در این میان، ذهن فرماندهان معطوف به حاج ستار بود که به هر شکل ممکن او را از بیخ گوش عراقی‌ها، یعنی از داخل کشتی سوخته، برگردانند و آن روزِ سراسر اندوه به شب رسید و چند غواص به دل آب زدند و حاج ستار را به ساحل خودی برگرداندند. فردایش حاجی مختاریان، پدر محمد، را لب آب دیدم. حیا کرد که از پسرش محمد که درآن سوی آب به شهادت رسیده بود، بپرسد. برای او، همه‌ی کسانی که پیکرشان آن سوی آب مانده بود، محمد بودند. به مقرّ استقرار نیروهای خودمان برگشتم. همه حمایل بسته بودند و آماده. فقط فرماندهان می‌دانستند که عملیات در همان یک شبانه روز به پایان رسیده و باید نیروها را برای عملیات بعدی به عقب برگردانند.¹ تا ساعت دوازده نیمه شب، انتظار کشیدیم. یک انتظار تلخ و جانکاه و اندوهی به حجم عصر عاشورا. در آن شام غریبان دفتر خاطراتم را باز کردم و نوشتم: « در این لحظات نمی‌توانم چه بگویم. عصر عملیات است و خدا می‌داند که شهادت در راه او چقدر شیرین است،² ولی افسوس که ما در این خیل، جامانده ایم. » علاوه بر اندوه درونی، زخم انگشتم چرک کرده و عفونت، داغم می‌کرد. ولی به روی خود نمی‌آوردم. دستور برگشت به عقب صادر شد. با همراه همیشگی‌ام، بهرام عطائیان، به همدان برگشتیم. هر دو می‌دانستیم که باید هرچه زودتر برگردیم. باز هم من به دنبال دارو و درمان رفتم و او هم به دنبال رتق و فتق مسائل حقوقی آن مرد عرب. چند روز بود که حکم جلب و بازداشت او از سوی دادگاه صادر شده بود. می‌خواست خودش را معرفی کند. عذاب وجدان داشت و حتی تعریف می‌کرد پیرمرد عرب چطور روی پای او جان داد؛ انگار از یک شهید حرف می‌زد. با این حال، کشش و جذبه عملیات، قوی‌تر بود. گویی هاتفی درونی به او می‌گفت که این بار رفتنی است‌. بامدادان، وقت برگشتن از همدان به سمت جنوب، گفت: « علی، بیا به گلزار شهدا برویم. » بهرام، سر مزار فضل اللهی، دوست مشترکمان، نشست. من هم داشتم از میان آن همه شهید یکی را انتخاب می‌کردم تا در خلوت سرد زمستانی با او درددل کنم. اما کی؟ هر جا چشم می‌گرداندم آشنا بود. سر مزار یک شهید گمنام نشستم و زیارت عاشورا خواندم. وقتی برگشتم بهرام هنوز روی سنگ مزار فضل اللهی افتاده بود و گریه می‌کرد. آن‌قدر چشمانش سرخ شده بود که نمی‌توانست پشت فرمان بنشیند. ناچار شدم با همان یک‌دست تا دزفول رانندگی کنم. به پادگان شهید مدنی که رسیدیم، گفتند: « بهرام عطائیان ممنوع‌‌الخروج است. » پیدا بود که حکم بازداشت بهرام به آن‌ها هم اعلام شده است.³ ___________________ ۱. کمتر از دو هفته بعد از عملیات کربلای ۴، کربلای ۵ در شلمچه آغاز شد. نبرد دوماهه‌ای که تمام اسلام در مقابل تمام کفر قرار گرفت. ۲. این برگ از دفتر خاطرات با همان دست خط، هنوز موجود است که در پایان این فصل ارائه خواهد شد. ۳. بهرام عطائیان چند روز بعد در عملیات کربلای ۵ شهید شد. حجله او سر کوچه بود که ماَموری حکم جلبش را آورد تا به زندان ببردش. وقتی سرکوچه حجله و عکس بهرام را دید هاج و واج ماند. من شاهد این صحنه بودم. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 7⃣1⃣3⃣ فصل دوازدهم پاره های تنم در شلمچه عملیات کربلای ۵ آغاز شد. بهرام در پادگان ماند و من شبانه برای پیوستن به گردان، خودم را به منطقه رساندم. نرسیده به نقطه‌ی عزیمت نیروها، یک گلوله‌ی توپ شیمیایی مقابلم منفجر شد و مثل قارچ از زمین بالا آمد. چپ و راست آب گرفتکی بود و تنها راه، همین جاده خاکی بود که مرا به پشت کانال پرورش ماهی می رساند. ماسک ضدگاز شیمیایی همراهم نبود. چاره ای نداشتم. با تویوتا از وسط دود شیمیایی رد شدم و کمی آن طرف‌تر به تهوع افتادم و به سختی خودم را تا پای اسکله رساندم. جایی که قبل از عملیات، نقطه‌ی رهایی بود و حالا با جلو رفتن بچه‌ها حکم تخلیه‌ی مجروحان و شهدا را داشت. باران آتش دشمن بی امان می‌ریخت. چشم من میان آن همه مجروح و شهید دنبال کسی بود که از موقعیت جلو سئوال کنم. از بچه‌های گروهان، "رضا نعیمیان" را دیدم. پیک بهرام مبارکی بود. روی برانکارد خوابیده و چون تیر زیر پهلویش را پاره کرد بود نمی‌توانست حرف بزند. یک قایق نزدیک شد. باز هم پر از مجروح و شهید. داخل آن، "عباس علاقچی" بود. تیر به کتف عباس خورده و از پشتش بیرون آمده بود، اما سرپا و سرحال نشان می داد. به زور به عقب فرستاده بودنش. مرا که دید گفت: « علی برو جلو برو. » مجروحان و شهدا را پیاده کردیم و سوار قایق شدیم که در مسیر، قایق دیگری هم نگاهم را جلب کرد. کنار آن ایستادم. بیشتر شهدا از گروهان ما بودند و فرمانده گروهان، بهرام مبارکی، هم با مجروحیت سختی، کنارشان افتاده بود. چشمش را یک آن باز کرد و گفت: « خوش لفظ، گروهان ماند برای تو. » مجال درنگ و هیچ سوال دیگری نبود. زیر آتش، خودم را به نقطه‌ای که سکان دار، دو سه بار رفته بود رساندم، به خاکریزی که همان شب پشت کانال پرورش ماهی فتح شده بود. نیروهای باقی مانده رمقی برای جنگیدن نداشتند. آتشِ متمرکزِ رویِ خاکریز، هر جنبنده.ای را زمین‌گیر می‌کرد. جنازه‌های عراقی با پیکر شهدا کنار هم افتاده بودند و توپ و خمپاره، زوزه‌کشان میان‌شان می‌افتاد. فرمانده گردان، محمدرضا زرگری، مجروح بود. با بی سیم، به معاون او، "سالار آبنوش"، گفتند: « نیروهای باقی مانده را به عقب برگردان. » از گروهان ماتقریبا ۴۵نفر، یعنی نصف نیروها، سالم یا مجروح بودند و می‌توانستند به عقب برگردند و از مجموع سه گروهان فقط دو گروهان باقی مانده بود. نیروها را سوار قایق کردیم و لشکر دیگری جایگزین ما شد. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 8⃣1⃣3⃣ وقتی به ابوشانک رسیدیم بیشتر بچه‌ها کنار نخل‌ها و زیر آفتاب نشستند تا لباس‌های خیس و سراسر گل آلودشان خشک شود. کسی چیزی نمی‌خورد. دیروز همین جا پر بود از بچه هایی که حالا نبودند. باید هم به خودم روحیه می‌دادم و هم به بقیه. یکی از بسیجی‌ها آمد. اهل منطقه‌ی حاشیه‌ای و محروم همدان. شغلش کارگری بود، اما آن‌جا شده بود یک تیربارچی قابل و نترس که خیلی رویش حساب می‌کردند. دور و بَرم می‌پلکید و می‌خواست چیزی بگوید، اما برایش سخت بود. پرسیدم: « برادر سهرابی، خبری شده؟ » سرش را پایین انداخته و سرخ شد. - « معذرت می‌خواهم. من متأهلم. » با خوش رویی جواب دادم: « این‌که عذرخواهی ندارد. خدا به خودت و خانواده‌ات خیر بدهد. » - « یکی از همدان آمده و گفته خدا به من یک دختر داده. » + « این هم که خیر است.خداوند در سایه‌ی نام حضرت زهرا حفظش کند. » - « آخر می‌دانی، زمستان است و همدان هم سرد. می‌دانم که خانواده‌ام حتی نفت برای گرم کردن خانه ندارند. اگر اجازه بدهی برگردم، چند روز کار کنم، نفت آن‌ها را که تأمین کردم دوباره بر می‌گردم. » از لحن او شرمنده شدم، می دانستم که راست می‌گوید و دنبال بهانه برای عقب رفتن نیست، اما با این حال به فکرم رسید که فقط با خشوع، از او یک درخواست بکنم: « برادر سهرابی، می‌دانی که نیروها کم شده‌اند. کار تو را شاید کس دیگری نتواند انجام بدهد اگر موافق باشی و راضی باشی فقط دو شب بمان. روز سوم حتما به مرخصی می‌فرستمت. » ابراهیم، سرش را پایین انداخت و همان جا ماند.¹ همان وقت یک بسیجی شانزده ساله جلو آمد. حدسم این بود که او هم عذری دارد و می‌خواهد با طرح آن به همدان برگردد. پیش‌داوری کردم و گفتم: « برادر بهادربیگی، ما همه تکلیف داریم که بمانیم و بجنگیم و تقاص خون همرزمان شهیدمان را از بعثی‌ها بگیریم. » با محجوبیت تمام، پاسخ داد. « حالا می‌فهمم که قاسم بن الحسن به امام حسین چه گفت وقتی که امام از او پرسید بود شهادت در راه خدا را چگونه می‌بینی و قاسم جواب داده بود شیرین‌تر از عسل. » به خودم آمدم. من به چه فکر می‌کردم و او به چه! او نه تنها نترسیده بود که خود را در معرض شهادت و آماده‌ی شهادت می‌دید. درست مثل حضرت قاسم. __________________________________ ۱. تقدیر چنین بود که او شب بعد در دژ نهر جاسم، در شلمچه شهید شود. هنوز یادش آتشم می زند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 9⃣1⃣3⃣ پرسیدم: « چه حال خوبی داری بهادر بیگی. ان‌شاءالله که زنده باشی و در رکاب امام زمان بجنگی. » خندید: « لایق نیستم که در رکاب امام زمان باشم. من فردا شهید می‌شوم. خواب دیدم که فردا تیر از پیشانی‌ام می‌خورد و شهید می‌شوم. من حتی جای خودم را مثل صحابی سیدالشهدا در بهشت در عالم خواب دیده‌ام. »¹ بُهت زده به او نگاه کردم و از او روحیه گرفتم. عباس علاقچی هم با کتف سوراخ از بیمارستان آمد و خودش را به ابوشانک رساند. حالا جمع‌مان جمع شد. عباس قوت قلب من بود و با حضور او، توانم مضاعف می‌شد. فردایش یک سفره‌ی وحدت، وسط نخلستان انداختیم و نان‌خشک‌ها را داخل قابلمه‌ای بزرگ ریختیم و یک آب‌دوغ خیار حسابی درست کردیم. بوی سبزی تازه و سیر هم داخل نخلستان می آمد. اما از ابدوغ خیار ما نبود، بلکه بوی گاز شیمیایی بود که همه جا را گرفته بود² و تا نخلستان های ابوشانک رسیده بود. سرفه‌ها که زیاد شد متوجه شدیم که گاز شیمیایی آن جا را گرفته. آتش روشن کردیم تا از اثر گاز کم شود. موقع خواب گفتم همه ماسک بزنند که در خواب خفگی سراغشان نیاید. همان شب هواپیماها دوباره آمدند و بعد از بمباران، بوی شیمیایی دوباره بیشتر شد. بخاطر دستم نمی توانستم ماسک را روی صورت بکشم. عباس علاقچی اول به صورت من ماسک زد و بعد برای خودش. آن شب با دلهره و اضراب به صبح رسید و فردایش فرمانده گردان، سالارآبنوش، گفت: «سوار شو باید برویم پیش فرمانده لشکر و توجیه شویم. امشب نوبت ما برای عملیات است. » _______________________________ ۱. خدا شاهد است که دقیقاً در شب بعد به همان شکل که برایم ترسیم کرده بود تیر به پیشانی‌اش خورد و در دژ نهر جاسم به شهادت رسید. ۲. یکی از بوهایی که بعد از انفجار بمب شیمیایی استشمام می‌شود، بوی سیر و سبزی تازه است. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 0⃣2⃣3⃣ پرسیدم: « کجا؟ » - « یک جای سخت. جلوی نهر جاسم. بچه‌ها آنجا روی دژ هستند و عراقی‌ها مقابلشان داخل نخلستان ها، دژ چند شب پیش تسخیر شده، ولی عراق فشار زیادی می‌آورد تا به هر قیمت آن را پس بگیرد. » + « تنها عمل می‌کنیم؟ » - « نه، لشکر ۱۰سیدالشهدا هم کنار ما عمل می‌کند. سمت چپ هم که به اروند می‌رسد لشکر ۹ بدر هستند.² اما عمده‌ی نیروهای ما روی دژ، مستقر شده‌اند. ما باید از آن جا بزنیم و برویم تا عمق نخلستان. » دونفری حرکت کردیم. به خرمشهر رسیدیم و از آنجا به موازات اروندرود و از سمت جاده‌ی شلمچه به بصره به یک شهرک تازه آزاد شده به نام "دوعیجی" رسیدیم. شهر، وضعیتی غیر قابل توصیف داشت. در یک چشم انداز می‌شد صدها خودرو، موتور، تانک و نفربر را دید که سوخته بودند. دوعیجی زیر آتش عراقی‌ها به تَلّی از خاک تبدیل شده بود. بوی سوختن لاستیک، باروت و خون، دماغ را می‌آزرد. سالار آبنوش گفت: « تیپ ۲۱ اما رضا اینجا را آزاد کرده، ولی خیلی سخت و دشوار. » خروجی شهرک یک ساختمان محکم بود که فرمانده لشکر و شبکه‌ی مخابرات در آن مستقر بودند. ساختمان، یکریز زیر آتش بود. اگر کسی به اندازه چند دقیقه بیرون می‌ماند بی تردید ترکش می‌خورد. وارد ساختمان شدیم. از دیوارها، گونی‌های سنگری تا سقف بالا رفته بود. حاج مهدی، فرمانده لشکر، می‌دانست که در مرحله‌ی اول سه گروهان بودیم و حالا دو گروهان شده بودیم. از من پرسید: « جنگیدن داخل نخلستان را با بچه‌ها کار کرده‌اید؟ » + « تا حدی بله. » - « شما باید از جایی که گردان ۱۵۵ گرفته عبور کنید. گام اول، پاک سازی نخلستانِ روبه روی دژ است. » و از روی نقشه، شکل مانور دو گروهان ما را نشان داد. _________________________________ ۱. لشکر ۹ بدر از مجاهدین عراقی تشکیل شده بود و تحت امر نیروی زمینی سپاه عمل می کرد. فرمانده این لشکر، اسماعیل دقایقی، در همین عملیات شهید شد. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 1⃣2⃣3⃣ چاره ای نبود. فقط باید از روی نقشه توجیه می‌شدیم و حداکثر از طریق خط خودی، نقطه مقابلِ خودمان را می‌دیدیم که مجال همین کار هم تا شب نبود.¹ به ابوشانک برگشتیم و به بچه‌ها اعلام کردیم که بعد از نماز مغرب، راهی خط می‌شویم. بچه ها وسایل شخصی‌شان را تحویل دادند و تجهیزات رزمشان را آماده کردند. من هم با وجود دست زخمی، قادر به‌ گرفتن اسلحه نبودم. یک بی‌سیم‌چی کنارم بود و یک پیک به نام "سرابی". تمام تمرکزم را بر کنترل وسایل و تجهیزات بچه‌ها گذاشتم و با بیشترشان صحبت کردم. خیلی‌ها تعجب می‌کردند که از تفنگ، فشنگ، نارنجک و بیلچه و حتی به پوتین‌های آن‌ها حساسم، ولی خودم از سر ناچاری کفش کتانی پوشیده‌ام. همان را هم عباس علافچی به پایم می‌کرد و من چقدر از او خجالت می‌کشیدم، خدا می‌داند. دم غروب، بچه‌ها جلوی ساختمان‌های گِلی روستا به خط شدند و برایشان سخنرانی کردم: « یک عمر سینه زدیم و گریه کردیم. یک عمر حسرت خوردیم که چرا در کربلا نبودیم. یک عمر حکایت در و دیوار و سیلی به صورت حضرت زهرا را شنیدیم و سوختیم. حالا وقت آن است که انتقام آن سیلی را بگیریم. شلمچه، جایی است که می‌توانیم اسم‌مان را در زمره یاران امام حسین ثبت کنیم². ما امشب جنگ نابرابری خواهیم داشت. نابرابری در همه چیز، درست مثل صحنه کربلا، اما ما به تکلیفمان عمل می کنیم. امام عزیز‌ ما هم فرموده، قرآن هم وعده داده که چه بکشیم و چه کشته شویم ما پیروزیم. » ________________________________ ۱. در طول سه مرحله عملیات کربلای ۵، طی دو ماه، نیروهای اطلاعات عملیات حتی یک‌بار نتوانستند از هیچ خطی از خطوط عراق عبور کنند و کار شناسایی را انجام بدهند. بلدچی‌های گردان از پشت خاکریز خودی با دوربین، فقط تا یک خط را دید می‌زدند و اطلاعات آن را به فرماندهی و طرح و عملیات انتقال می‌دادند. دلیل این محدودیت کوچک بودن محیط رزم و تمرکز و انبوه نیروی انسانی دشمن در تمامی محورها بود. ۲. اصولاً اهل سخنرانی نبودم، اما آنجا تحت تأثیر آن بسیجی عاشق، بهادربیگی، و خواب عجیبش قرار گرفته بودم و از طرفی نمی‌دانم چرا مرتب یاد حاج احمد متوسلیان در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس می افتادم. آنجا که او با پای مجروح آمد و برای نیروهای خسته از مرحله‌ی اول، سخنرانی کرد. اینجا شرایط ما خیلی شبیه آن روز بود. اما من کجا و حاج احمد کجا؟ ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 2⃣2⃣3⃣ داشت دیر می‌شد. همه آماده بودند. ولی دستور حرکت از فرماندهی صادر نمی‌شد. نمی‌دانم چه اتفاقی در خط افتاده بود که باید تا صبح می‌ماندیم و صبح حرکت می کردیم. همین امر، تشویش خاطرم را بیشتر کرد. با خودم گفتم: « اگر اصل بر غافلگیری است، باید شب حرکت کنیم. حتی اگر برای استقرار در خط هم می‌خواهیم برویم، باز باید در شب، جابه‌جا شویم. در این صورت، آسیب کمتر خواهد بود. » صبح، سوار کامیون‌ها به سمت شلمچه حرکت کردیم. عباس‌علافچی با یک موتور، جلو بود و بخش عمده‌ی نیروها را با خود می‌بُرد. بقیه هم قرار شد با فاصله‌ی زمانی نیم‌ساعت به سمت شهرک دوعیجی و از آنجا به خط حرکت کنند، اما اتفاقی غیر منتظره افتاد. بچه ها به جای رفتن به دوعیچی به سمت اروندرود رفتند. وقتی به اروندرود نزدیک شدند، تازه فهمیدند که راه را اشتباه آمده‌اند. عباس برایم تعریف کرد: « کامیون‌ها را برمی‌گرداندم که عراقی‌ها متوجه شدند و رگبار تیرها بدنه‌ی آهنی کامیون‌ها را نشانه رفت. هرکس به هر شکل پایین پرید. راننده‌ها هم ماشین‌ها را روشن گذاشتند و فرار کردند. وقتی می‌خواستم نیروها را حرکت بدهم، آمار گرفتم همه بودند، اما از سمت یکی از کامیون‌ها صدایی می آمد. صدای کسی که پشت سر هم داد می‌زد: بابا، بابا. پسر بچه نُه ساله‌ای کنار فرمان نشسته بود و پایین نمی‌آمد، باورم نمی‌شد. پدرش او را به خیال این‌که به جای امن و بی خطری در جبهه می‌رود، آورده بود. خدا می‌داند که یاد روز قیامت افتادم که در آن هول و ولا کسی در قید و بند دیگری نیست و پدر و فرزند از هم فرار می‌کنند. پسر بچه را برداشتم و از معرکه دور کردم و گروهان را پیاده تا دوعیجی آوردم. » عباس با نیروها تازه به شهرک رسیده بودند‌ که من با بقیه‌ی نیروهایم به او ملحق شدم و از دوعیجی، همزمان خارج شدیم. از کنار سنگر فرماندهی لشکر گذشتیم. آنجا صدای حاج مهدی کیانی در ذهنم تکرار می‌شد که جنگ نخلستان بلدی؟ و من فکر می کردم که روش جنگ در نخلستان چطور باید باشد؟ حتماً باید دسته دسته پشت نخل‌ها سنگر بگیریم و در پوشش آتش از نهرهای کوچک بگذریم و عراقی‌ها را کنار بزنیم. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 3⃣2⃣3⃣ در این افکار، بایک ستون ۲۴۰ نفره حرکت کردیم و دو سه کیلو متر را تا نزدیکی خط پیمودیم که در آنجا، حجمی از آتش و توپ و خمپاره و کاتیوشا به استقبالمان آمد. یک ساعت راه انگار یک سال گذشت. حالا حکم سیبل و هدف متحرک برای دیدبان‌های عراقی پیدا کرده بودیم. ستون متحرک را انفجارهای پی‌درپی، فاصله می‌انداخت. با زوزه خمپاره‌ها می خوابیدیم، اما همه بلند نمی‌شدند. عده‌ای مثل برگ خزان می‌ریختند. هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که گلوله‌ی توپ سنگینی جلوی من خورد و ۵ نفر را تکه تکه کرد. یکی از آن‌ها "نبی‌الله‌احدی"، معاون گردان بود. به نهر جاسم که رسیدیم، پانزده نفر شهید شده بودند. از روی پل شناور شش متری روی نهر رد شدیم.¹ چند متر جلوتر به یک دژ غول‌آسا رسیدیم. ارتفاع دژ، چهار متر بود و طول آن سه کیلومتر که از کنار اروندرود آغاز می شد و تا غرب کانال ماهی امتداد داشت. سمتی که باید از آن بالا می رفتیم تیز و شیب دار بود. عراقی‌ها قبل از سقوط دژ، این سمت را پر از مین‌های گوجه‌ای کرده بودند که با فرض رسیدن به سینه‌کش دژ، مین‌ها مانع بالا رفتن شوند. حالا دژ دست ما بود، ولی راه بالا رفتن از آن همچنان دشوار می‌نمود. پس هر کس از هر سمت که می‌توانست به سختی بالا می‌رفت. همان‌جا عده‌ای روی مین رفتند و پایشان قطع شد. __________________________________ ۱. برای زدن این پل شناور بر روی نهر جاسم، خون‌ها ریخته شده بود. شنیدم که بچه‌های جهادسازندگی وقتی شناورها را متصل می‌کردند ناچار بودند داخل آب بروند. آن‌ها زیر آتش، روی آب پل زده بودند و کار به جایی رسیده بود که زیر پل رفته بودند تا رزمندگان از روی آن ها عبور کنند. هنوز پیکر شهدای این حماسه داخل نهر مانده بود که ما از روی پل عبور کردیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 4⃣2⃣3⃣ روی دژ، به یک بام مسطح می‌ماند که چهارمتر عرض داشت، وسط آن کانالی به عمق یک متر که از ابتدا تا انتهای دژ امتداد می یافت و چپ و راست کانال پر بود از سنگرهای متصل به کانال و حتی سکوی تانک. فتح این دژ نشان می‌داد که چند شب قبل چه اتفاق بزرگی افتاده است و ما باید دشمن را از مقابل دژ دور می‌کردیم و آن‌ها تلاش می‌کردند که دژ را پس بگیرند.¹ روی دژ، سعیداسلامیان و ناصرقاسمی و محمودحمیدزاده و حاج‌ستارابراهیمی، منتظر آمدن ما بودند. آن‌ها به ترتیب، مسئول محور، جانشین اول و دوم محور بودند. حاج‌ستار هم با گردانش چند شب قبل دژ را گرفته بود و با اینکه نیروهایش به عقب رفته بودند، اما خودش برای توجیه فرمانده‌ی جدید، آنجا مانده بود. طبق نظر مسئولان باید نیروهای گروهانم را از چپ تا راست دژ می‌چیدم و منتظر می‌ماندم که بعد از عبور گروهان اول از دژ، به فرماندهی "حیدرهوشیاران"، پاکسازی نخلستان را تا عمق، ادامه بدهیم. هنگام غروب، گروهان اول از سمت دژ به سمت نخلستان رفت و صدای تیرهای سبک، بالا گرفت. همان‌جا، هوشیاران مجروح شد. از آنجا، معاون من، عباس علافچی فرماندهی گروهان اول را به عهده گرفت. عراقی‌ها پشت نخل‌ها وول می‌خورند و جلو می‌آمدند، اما نرسیده به دژ با شلیک بچه‌ها زمین‌گیر می‌شدند و عقب می‌رفتند. تقریباً گروهان عباس علافچی از راست نخل‌ها به دشمن جناح داده بود و داشتند دور می‌خوردند. سعید اسلامیان گفت: « خوش لفظ، پشت سرم بیا. » از انتهای سمت چپ دژ تا سمت راست، از وسط کانال عبور کردیم. بیشتر مسیر کانال از اجساد عراقی‌ها بسته شده بود و ناچار پا روی آن‌ها می‌گذاشتیم و عبور می‌کردیم. به انتهای دژ رسیدیم؛ جایی که بچه‌های لشکر سیدالشهدا، مستقر بودند. فرمانده گردان ما، سالار آبنوش هم آنجا بود. سعید یک لحظه از دژ بالا رفت و به اندازه یک چشم به هم زدن نگذشت که یک عراقی از پشت نخل رگباری به سمت او گرفت و تیر به کشاله ران او خورد. سعید حتی خم هم نشد. مثل شیر بالای دژ ایستاد و رجز خواند: « بچه ها، بزنیدشان، امانشان ندهید. » _______________________________ ۱. از زبان فرماندهان نقل می‌شد که اهمیت این دژ برای عراقی‌ها به حدی بود که برای بازپس‌گیری آن صدام‌حسین شخصاً هدایت عملیات را بر عهده گرفت. این اتفاق مصادف با حضور ما در دژ بود. مطابق اسناد جنگ، عراقی‌ها نام این عملیات را "دِروی‌بزرگ" نامیده بودند و این‌که آن‌ها با آتش، زمین، دژ، نخلستان و نهرجاسم را شخم زدند، حرف گزافی نبود. طبق آمار، ۲۰ هزار دهنه آتش از سوی عراقی‌ها روی این منطقه شلیک شد و ۱۵۰ گردان توپخانه، بخشی از این ۲۰ دهنه‌ی آتش بود. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh