گَـرمیسَّـرنشَـودتاڪِهببینَـمرُخیـٰار،
لیڪِناَزدوردَهـمعَـرضِســلآمواَدبۍシ!
#سلام یامهدی♥️
بی صبحِ کربلا شبِ عالم سحر نداشت
دنیا چه داشت؟کربوبلا را اگر نداشت...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
@banooye_dameshgh
عمر میگوید :
(آنگاه که به خانه فاطمه آمدم) کینه های علی و سحر محمد را به یاد آوردم...
لذا #لگد به در زدم درحالیکه فاطمه علیهاالسلام خود را به درِ خانه چسبانده بود و با کمک در از #جنینش محافظت میکرد .
او فریادی کشید که گمان کردم مدینه را زیر رو کرد . و گفت : آه! ای فضه مرا دریاب که فرزندم را #کشتند ...
و من صدای ناله او را شنیدم در حالیکه به دیوار تکیه داده بود ؛ با این همه در را #فشار دادم و وارد شدم .
بحارالانوارجلد8
🕊🌹🌹🌹🕊
وقتی میگیم پرچم ایران هویت ماست،
یعنی آرزوی این تصویر ..
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
@banooye_dameshgh
💠🌸🍃🌺🍃🌸💠
💠منشأ و مبدأ همهی تبلیغات ایران هراسی و شیعه هراسی و متهم کردن ایران به دخالت در این کشور و آن کشور، منشأ همهی اینها همین عصبانیت و خشم آمریکا از خنثی شدن نقشههایش است. ۱۴۰۱/۰۶/۱۲
☀️#امام_خامنهای(مدظلهالعالی)
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 9⃣2⃣3⃣
به محض حرکت خودرو، چند راکت شلیک شد ولی خودرو جان سالم به دَر برد و از معرکه گریخت. حالا آنقدر سرگیجه و تهوع داشتم که به سختی از دژ بالا رفتم و داخل کانال افتادم. چند نفر از بسیجیها، داخل کانال، با حمیدزاده جرّ و بحث میکردند. آنها اصرار میکردند که باید برگردند و حمیدزاده مانعشان می شد. اولین بار بود دلم با بچههایی همراهی میکرد که ساز عقبنشینی میزدند، اما همه باید از مافوق اجازه میگرفتند. حمیدزاده حرف آخر را میزد و من با او رودروایسی داشتم.
چرخیدم و به انتهای دژ رفتم. حجت ایزدی را دیدم. خواستم بپرسم سالار آبنوش را ندیدی که یک توپ زمانی بالای سرمان منفجر شد. ترکش توپ، فک حجت ایزدی را شکافت¹ و در لحظه، خون آن را روی صورت من پاشید. حرفم را خوردم. دیدن آدمهای دربهداغان و لَت و پار، آنقدر سنگ دلم کرده بود که دیگر به جراحت نیروهایم اهمیت نمیدادم.
جای قبلی فرمانده گردان سمت راست در انتهای دژ بود. بیسیم را کنار انداختم. به جایی که حدس میزدم آنجاست رفتم. باید از او کسب تکلیف میکردم. چشم گرداندم. پیرمردی که قبلاً در همدان دیده بودم، نگاهم را جلب کرد. "حاج رستم حاجی بابایی" بود؛ شیرمردی که دو فرزندش را در راه خدا داده بود²، و حالا با چند نفر، بیخیال توپ و خمپاره، گونیها را از خاک پر میکرد و برای حفظ جان بچهها بالای کانال میبرد. او همشهری فرمانده گردان ما، سالار آبنوش، بود. ازش پرسیدم:
« حاجی، آبنوش کجاست؟ »
با دست، سنگری را سینهی پشت دژ نشان داد که از اصابت مستقیم راکت هلیکوپتر و خمپاره و توپ در امان مانده بود. از دژ پایین رفتیم. سالار را که دیدم حس یتیمی را داشتم که پدر و مادر و همهی خانواده اش را از دست داده و برای یک بزرگتر دردودل میکند:
« حاجی، بیشتر بچههایم شهید شدهاند دیگر کسی نمانده که از دژ حفاظت کند. اگر عراقیها بالا بیایند کسی مقابلشان نیست. »
گفت:
« میدانم اما باید تا شب صبر کنیم تا نیروی کمکی بیاید. »
___________________________
۱. حجت ایزدی از بسیجیان گردان حضرت علیاکبر و از نیروهای ذخیرهی لشکر بود که همین جا جانباز شد.
۲. حاج رستم، پدر شهیدان علیرضا و ابوالقاسم حاجی بابایی بود که علاوه بر دو فرزندش دو داماد او نیز در راه خدا شهید شده بودند. دکتر حمیدرضاحاجی بابایی، وزیر آموزش و پرورش کابینه دهم، نیز فرزند اوست.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 0⃣3⃣3⃣
باز اصرار کردم:
« کسی نمانده از ۱۲۰ نفر شاید.... »
بیسیم را روشن کرد و رفت روی فرکانس فرمانده لشکر و وضعیت را یک بار دیگر برای او گفت، اما حرف حاج مهدی کیانی یک کلام بود؛
« تکلیف است که بمانید. »
نمیدانم چرا، شاید اثر موج انفجار بود شاید هم تاثیر از دست دادن این همه عزیز و رفیق، که گوشی را از دست سالار آبنوش گرفتم و به فرمانده لشکر گفتم:
« کسی نمانده، ما تنها هستیم. »
فرمانده گفت:
« اگر ترسیدی... »
پاک قاتی کردم و جواب تندی به فرمانده لشکر دادم¹. آبنوش هم گفت:
« من میمانم. تو اگر میخواهی با نیروهایت برگرد. اما برو پیش حاج مهدی. »
دوباره داخل کانال رفتم و طول آن را طی کردم. دیگر نمیخواستم لحظه ای درنگ کنم و چشمم به پیکر غرق به خون بچهها بیفتد. اگر چه داشتم از غصه منفجر می.شدم. دو نفر آدم را سر پا دیدم. اولی، امیرخانزاده بود که میگفت:
« من همینجا میمانم و برنمیگردم. »
دومی هم طهمورثی، پیک من بود که گفت:
« جناب فرمانده، حالا باید چکار کنیم؟ »
خنده تلخی کردم:
« کسی نمانده که من فرماندهاش باشم. »
پشت سرمن راه افتادند و همان زمان بود که گروهانی از لشکر سیدالشهدا از عقب به دژ رسیدند و انگار خون تازهای در کالبد مردهی ما دمیده شد. از بالای دژ آخرین نگاه را به انبوه جنازهها انداختم و نگاهم روی نخلستانهای چپ و راست دژ ماند؛ همان نخلستانی که قبل از آمدن با کاکل نخلهایش به ما می خندید. اما حالا تماماً بیسر شده بودند و تا کمر سوخته.
________________________
۱. حاج مهدی کیانی فرمانده ای نبود که در سنگر بتونی پشت، بنشیند و امر و نهی کند. بسیاری از مواقع، در سختترین خطوط، رأساً به خط مقدم میآمد. اینجا هم میدانست چه خبر است. ما اگر ده نفر هم بودیم باید تا شب در دژ میماندم تا نیروی کمکی برسد. هنوز از این پاسخ تند و نسنجیده در مقابل او شرمندهام.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 1⃣3⃣3⃣
با خانزاده و طهمورثی به حالت دویدن، سه کیلومتر مسیر را از دژ و نهرجاسم تا شهرک دوئیجی و مقرّ فرمانده لشکر رفتیم. داخل سنگر فرماندهی شدم و پتو را کنار زدم. حاج مهدی و دو سه نفر دیگر مقابل چند بیسیم نشسته بودند. از لحن و حاضرجوابیام، سرم را پایین انداختم، ولی حرفم را زدم:
« حاج آقا، از یک گروهان نیرو فقط من هستم و دو نفر که بیرون ایستادهاند. »
منتظر بودم که حاج مهدی سرم داد بزند و سرزنشم بکند. به آرامی جواب داد:
« می دانم. »
دیگر حرفی نزدم و برگشتم. دنبال یک وسیله بودم تا به ابوشانک برگردیم. هیچ خودرو و موتوری از سنگینی آتش دشمن جرئت ایستادن نداشت. یک کمپرسی توجهم را جلب کرد. به سمت کمپرسی رفتم که ای کاش نمیرفتم و آن صحنه را نمیدیدم. آن طرف کمپرسی یک لودر با بیل، شهدا را برمیداشت و داخل کمپرسی میریخت.¹
حتما نیرویی نبود که آنها را تخلیه کند. و اگر بود باران آتش این فرصت را از آنها میگرفت.
وقتی به ابوشانک رسیدیم حال حضرت زینب در اربعین سیدالشهدا برایم تداعی شد. اگر در مرحله اول عملیات ۱۲۰ نفر رفتیم و ۴۵ نفر برگشتیم، این بار از ۱۲۰ نفر فقط ۹ نفر مانده بودیم. آنقدر دلم تنگ شده بود که حتی گریه هم نمیکردم. بغضی گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حیرت و بُهت بر جانم مستولی شده بود و بقیه هم مثل من بودند. چند نفری از گروهان دوم برگشتند، اما نه حال دعا بود و نه سفره وحدت. تصویر حنابندان بچهها در شب عزیمت، یکییکی مقابل چشمم آمد. تکتک آنها پارههای تن من بودند که پیکرهایشان در خط مانده بود. یاد سهرابی و بهادربیگی که افتادم سر به نخلستان گذاشتم و تنها میان نخلها بلند بلند گریستم.
_________________________________
۱. این صحنهی باور نکردنی را در هشت سال دفاع مقدس فقط یک بار دیدم. شهدا حرمت داشتند و پیکر مطهرشان با تکریم از خط به عقب انتقال داده میشد و این کار، همیشه بر دوش نیروهای گمنام واحد تعاون لشکرها بود.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh