eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
590 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
259 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 3⃣2⃣3⃣ در این افکار، بایک ستون ۲۴۰ نفره حرکت کردیم و دو سه کیلو متر را تا نزدیکی خط پیمودیم که در آنجا، حجمی از آتش و توپ و خمپاره و کاتیوشا به استقبالمان آمد. یک ساعت راه انگار یک سال گذشت. حالا حکم سیبل و هدف متحرک برای دیدبان‌های عراقی پیدا کرده بودیم. ستون متحرک را انفجارهای پی‌درپی، فاصله می‌انداخت. با زوزه خمپاره‌ها می خوابیدیم، اما همه بلند نمی‌شدند. عده‌ای مثل برگ خزان می‌ریختند. هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که گلوله‌ی توپ سنگینی جلوی من خورد و ۵ نفر را تکه تکه کرد. یکی از آن‌ها "نبی‌الله‌احدی"، معاون گردان بود. به نهر جاسم که رسیدیم، پانزده نفر شهید شده بودند. از روی پل شناور شش متری روی نهر رد شدیم.¹ چند متر جلوتر به یک دژ غول‌آسا رسیدیم. ارتفاع دژ، چهار متر بود و طول آن سه کیلومتر که از کنار اروندرود آغاز می شد و تا غرب کانال ماهی امتداد داشت. سمتی که باید از آن بالا می رفتیم تیز و شیب دار بود. عراقی‌ها قبل از سقوط دژ، این سمت را پر از مین‌های گوجه‌ای کرده بودند که با فرض رسیدن به سینه‌کش دژ، مین‌ها مانع بالا رفتن شوند. حالا دژ دست ما بود، ولی راه بالا رفتن از آن همچنان دشوار می‌نمود. پس هر کس از هر سمت که می‌توانست به سختی بالا می‌رفت. همان‌جا عده‌ای روی مین رفتند و پایشان قطع شد. __________________________________ ۱. برای زدن این پل شناور بر روی نهر جاسم، خون‌ها ریخته شده بود. شنیدم که بچه‌های جهادسازندگی وقتی شناورها را متصل می‌کردند ناچار بودند داخل آب بروند. آن‌ها زیر آتش، روی آب پل زده بودند و کار به جایی رسیده بود که زیر پل رفته بودند تا رزمندگان از روی آن ها عبور کنند. هنوز پیکر شهدای این حماسه داخل نهر مانده بود که ما از روی پل عبور کردیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 4⃣2⃣3⃣ روی دژ، به یک بام مسطح می‌ماند که چهارمتر عرض داشت، وسط آن کانالی به عمق یک متر که از ابتدا تا انتهای دژ امتداد می یافت و چپ و راست کانال پر بود از سنگرهای متصل به کانال و حتی سکوی تانک. فتح این دژ نشان می‌داد که چند شب قبل چه اتفاق بزرگی افتاده است و ما باید دشمن را از مقابل دژ دور می‌کردیم و آن‌ها تلاش می‌کردند که دژ را پس بگیرند.¹ روی دژ، سعیداسلامیان و ناصرقاسمی و محمودحمیدزاده و حاج‌ستارابراهیمی، منتظر آمدن ما بودند. آن‌ها به ترتیب، مسئول محور، جانشین اول و دوم محور بودند. حاج‌ستار هم با گردانش چند شب قبل دژ را گرفته بود و با اینکه نیروهایش به عقب رفته بودند، اما خودش برای توجیه فرمانده‌ی جدید، آنجا مانده بود. طبق نظر مسئولان باید نیروهای گروهانم را از چپ تا راست دژ می‌چیدم و منتظر می‌ماندم که بعد از عبور گروهان اول از دژ، به فرماندهی "حیدرهوشیاران"، پاکسازی نخلستان را تا عمق، ادامه بدهیم. هنگام غروب، گروهان اول از سمت دژ به سمت نخلستان رفت و صدای تیرهای سبک، بالا گرفت. همان‌جا، هوشیاران مجروح شد. از آنجا، معاون من، عباس علافچی فرماندهی گروهان اول را به عهده گرفت. عراقی‌ها پشت نخل‌ها وول می‌خورند و جلو می‌آمدند، اما نرسیده به دژ با شلیک بچه‌ها زمین‌گیر می‌شدند و عقب می‌رفتند. تقریباً گروهان عباس علافچی از راست نخل‌ها به دشمن جناح داده بود و داشتند دور می‌خوردند. سعید اسلامیان گفت: « خوش لفظ، پشت سرم بیا. » از انتهای سمت چپ دژ تا سمت راست، از وسط کانال عبور کردیم. بیشتر مسیر کانال از اجساد عراقی‌ها بسته شده بود و ناچار پا روی آن‌ها می‌گذاشتیم و عبور می‌کردیم. به انتهای دژ رسیدیم؛ جایی که بچه‌های لشکر سیدالشهدا، مستقر بودند. فرمانده گردان ما، سالار آبنوش هم آنجا بود. سعید یک لحظه از دژ بالا رفت و به اندازه یک چشم به هم زدن نگذشت که یک عراقی از پشت نخل رگباری به سمت او گرفت و تیر به کشاله ران او خورد. سعید حتی خم هم نشد. مثل شیر بالای دژ ایستاد و رجز خواند: « بچه ها، بزنیدشان، امانشان ندهید. » _______________________________ ۱. از زبان فرماندهان نقل می‌شد که اهمیت این دژ برای عراقی‌ها به حدی بود که برای بازپس‌گیری آن صدام‌حسین شخصاً هدایت عملیات را بر عهده گرفت. این اتفاق مصادف با حضور ما در دژ بود. مطابق اسناد جنگ، عراقی‌ها نام این عملیات را "دِروی‌بزرگ" نامیده بودند و این‌که آن‌ها با آتش، زمین، دژ، نخلستان و نهرجاسم را شخم زدند، حرف گزافی نبود. طبق آمار، ۲۰ هزار دهنه آتش از سوی عراقی‌ها روی این منطقه شلیک شد و ۱۵۰ گردان توپخانه، بخشی از این ۲۰ دهنه‌ی آتش بود. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 5⃣2⃣3⃣ تیربارچی‌ها نخلستان را به تیربار بستند و عراقی‌ها باز هم پشت نخل‌ها سنگر گرفتند. یکی از بچه‌های لشکر سیدالشهدا پرسید: « این اخوی کی است؟ عجب سر نترسی دارد! » من هم باد به غبغب انداختم و گفتم: « این یل لشکر ماست، حاج سعید اسلامیان. » سعید صدای مرا شنید و گفت: « خوش لفظ، لوش نشو. » همان جا با مسئول محور لشکر ۱۰ هماهنگ کرد که نیروهای گروهان یک را که جلو رفته‌اند، مبادا به اشتباه بزنند. خواستیم برگردیم ، پرسیدم: « حاج سعید، نمی‌خواهی پایت را ببندم؟ » لبخند با صورت او گره خورده بود. با همان تبسم همیشگی گفت: « خیلی داری شلوغش می‌کنی؟ » آفتاب نزده بود که باقی‌مانده‌ی گروهان یک، از نخلستان برگشتند و حالا با بالا آمدن خورشید نوبت عراقی‌ها بود که شانس‌شان را برای بازپس‌گیری دژ، امتحان کنند. اول با خمپاره ۱۲۰ شروع کردند. متر به متر کانال را از ابتدا تا انتها می‌زدند و کم‌کم کاتیوشا و توپخانه‌ی سنگین هم به آن اضافه شد و نوبت به خمپاره‌های سبک ۶۰ میلی‌متری که رسید، با خودم گفتم: « شاید نیروهای پیاده آنها جلو بیایند و شاید هم این یک آتش تهیه‌ی سنگین باشد. » اما نخلستان متراکم، فرصت مانور تانک‌ها را به آن‌ها نمی‌داد. آتش به حدی سنگین بود که حتی اگر عراقی‌ها تا لب دژ می آمدند تیری از جانب ما به سمت آن‌ها شلیک نمی‌شد. بچه‌ها داخل کانال، مچاله شده بودند و منتظر که هر لحظه خمپاره یا توپی کنارشان منفجر شود. من، "امیرخانزاده"، و "حسین یلفانی"، تنها نفراتی بودیم که طول کانال را می‌رفتیم و می‌آمدیم و گاهی نیم نگاهی به سمت مقابل‌ می‌انداختیم. کم‌کم کانال از حجم انفجارها تخریب شد و مسیری را که ابتدا بی خم شدن می رفتیم، به دلیل پر شدن از خاک و گونی، خمیده و حتی سینه خیز عبور کردیم. چشمانمان به آسمان بود که کی از زوزه خمپاره‌ها کم می‌شود، غافل از این‌که تازه اول ماجراست. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 6⃣2⃣3⃣ ساعت نُه صبح سر و کله‌ی هلی‌کوپترهای عراقی پیدا شد. هلی‌کوپتر اول سی‌متری زمین و ابتدای دژ ایستاد. مطمئن بود که حتی یک قبضه دوشکا در خط نیست که به طرف او شلیک کند. سهرابی، اولین تیربارچی بود که از داخل کانال با گرینوف به سمت آن تیراندازی کرد، اما پیش از او، هلی کوپتر چند راکت به سمت کانال فرستاد، او همان کارگر ساده‌ای بود که قرار گذاشته بودیم پس از دو روز به خانه‌اش برگردد، ولی همان جا به آسمان پر کشید. تیربارچی دوم از فاصله‌ی دورتر می‌زد، اما او و کمک تیربارچی هم با انفجار راکت هلی‌کوپتر از داخل کانال به بیرون پرتاب شدند. دستم هنوز زخم بود و پانسمان داشت. نمی‌توانستم حتی با سلاح سبک، تیراندازی کنم. فقط شاهد افتادن بچه‌ها بودم و کاری ازم برنمی‌آمد. هلی‌کوپتر اول که تمام راکت‌هایش را زد دومی آمد و سومی و... حالا آن‌قدر موشک هلی‌کوپتر داخل کانال‌ها خورده بود که می‌توانستم موقع شلیک موشک‌ها، تعداد آن‌ها را بشمارم. یک، دو، سه... تا چهارده را می‌شمردم که موشک چهاردهم که به سمت ما می‌آمد، لانچر زیر هلی‌کوپتر خالی می‌شد و برمی‌گشت و هلی‌کوپتر بعدی می‌آمد. دیگر ما چند نفر هم جابه‌جا نمی‌شدیم. با بی‌سیم فقط به آبنوش که انتهای دژ بود می گفتم: « بچه‌های من بیشترشان یا سراغ شامخی را می‌گیرند یا رفته‌اند موقعیت هادی پور.¹ کاری کن. » او هم به فرمانده لشکر اطلاع می‌داد. اما هرکس هم جای ما می‌آمد سرنوشتش همین می‌شد. بی سیم را پشتم انداختم و به بی‌سیم‌چی هم گفتم با من نیا. دنبال سعید اسلامیان بودم. کانالی که دیشب از اجساد عراقی‌ها پر بود، از پیکر شهیدان که روی عراقی ها افتاده بودند، انباشته شده بود. دلم نمی‌آمد پا روی آن ها بگذارم و رد بشوم، اما راه دیگری هم نبود. درمسیر، سیمای نورانی آن بسیجی نوجوان، یعنی بهادربیگی، را دیدم که تیر از وسط پیشانی‌اش خورده بود. آن‌ طرف‌تر پیکر شهید "احمدحق‌جو" را که چند بار خمپاره روی بدن پاره پاره‌اش خورد. ___________________________ ۱. صادق شامخی مسئول بهداری لشکر بود و یوسف هادی پور مسئول تعاون امور شهدا. اشاره به نام این دو به شکل نیمه رمزی، اشاره به مجروح شدن یا شهیدشدن کسی بود. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 7⃣2⃣3⃣ تا آن روز، خودم را جلوی دشمن تا این اندازه، دست بسته و ناتوان ندیده بودم. صدایم پشت بی‌سیم می‌لرزید. عصبی بودم. از خودم، از عراقی‌ها، حتی از فرماندهان لشکر، که چشمم باز به سعید اسلامیان و ناصرقاسمی افتاد. سعید با بی‌سیم با عقب صحبت می‌کرد. وقتی تماس تمام شد رو کرد به ناصر قاسمی و گفت: « نشد. زدنش. » پیدا بود که خبر ناامیدکننده‌ای را شنیده است. قاسمی پرسید: « چطوری؟ کجا؟ » - « نرسیده به دژ زدنش، رفیعی هم شهید شد. »¹ این خبر، امید همه را برای رهایی از هلی کوپترها ناامید کرد.² دوباره بی‌سیم صدا زد. گوش همه به صدای سید مسعود حجازی، فرمانده طرح و عملیات لشکر، بود که خبر داد: « تا غروب مقاومت کنید. گردان ۱۵۸ امشب جایگزین گردان ۱۵۴ می‌شود. » یک ساعت گذشت. من همان‌جا ماندم، داخل کانال کنار سنگر فرماندهان محور، که "امیر اکبرپور"، فرمانده گردان۱۵۸، به همراه یک نفر برای توجیه خط آمدند. مطمئن شدم که او و نیروهایش جایگزین ‌نیروهای باقی مانده‌ی ما خواهند شد. آتش مجال نمی‌داد اسلامیان و بقیه او را خوب به موقعیت دژ توجیه کنند. آنجا جنگ تن با آتش بود؛ یک آتش یک طرفه.³ حلقه‌ی کوچک ما داخل کانال، هدف خوبی برای راکت هلی‌کوپتر بعدی بود. این بار راکت از زیر هلی کوپتر رها شد، کانال را شکافت، و میان ما منفجر شد. موج مرا بالا برد و چرخاند و با سر روی دیوار کانال کوبید. __________________________ ۱. مسئولان محور از فرمانده لشکر خواسته بودند که برای زدن هلی‌کوپترها ضدهوایی بفرستند. محمدعلی رفیعی، فرمانده گردان پدافند هوایی لشکر، شخصاً انتقال یک قبضه پدافند ضد هوایی ۲۳ میلی متری را که روی نفربر زرهی سوار بود به عهده گرفت، اما قبل از رسیدن به دژ، هدف قرار گرفت و منهدم شد. محمدعلی رفیعی همان جا به شهادت رسید. ۲. البته در بسیاری از عملیات حتی همین عملیات کربلا ۵، خلبانان شجاع هوانیروز با هلی‌کوپتر و تیزپروازان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی، فرشته نجات رزمندگان بودند. اما در نهر جاسم خبری نبود و این نقطه، مقتل انصارالحسین شد. ۳. ما هیچ سهمی از پشتیبانی آتش توپخانه و ادوات خودی نداشتیم، چرا که دیدبان‌های لشکر، همان اول صبح در خط، شهید شده بودند. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 8⃣2⃣3⃣ جلوی من، دو نفر افتاده بودند و پشت سرم دو نفر. نفرات جلو را تکان دادم. وحدتی و ناصرقاسمی در جا شهید شده بودند و عقب‌تر از من یکی هم افتاده بود. گیج بودم و چشمم سیاهی می‌رفت. او را درست نشناختم، ولی کنار او سعید اسلامیان نشسته بود و زل زده بود توی چشمان من؛ انگار نه انگار ‌که اینجا معرکه‌ی آتش و جهنم نهر جاسم است. اول فکر کردم که می‌خواهد به منِ موج گرفته روحیه بدهد که کار سعید همیشه تزریق انرژی به دیگران بود. اما وقتی چشمانم را مالیدم دیدم که استخوان زانوی او گوشتش را شکافته و سفیدی استخوان کلفت و قلم شده‌ی او از روی زانویش پیداست. آخ هم نمی‌گفت، فقط نگاه می‌کرد. شاید بیشتر از وضعیت خودش نگران سقوط دژ پس از خودش بود.¹ به سختی تا لب کانال بالا بردمش. وزنش بیش از صد کیلو بود. موج انفجار گاهی زمین و آسمان را بر سرم می‌چرخاند و روی او می‌افتادم. به هر مشقتی بود او را لب کانال گذاشتم و تا قبل از اینکه خمپاره یا موشک بعدی فرود بیاید او را به سمت پایین دژ غلتاندم. چهار متر از بالا تا پایین دژ غلتید و باز هم دریغ از یک آخ.² دو نفر پشت دژ نشسته بودند. آن‌ها با تنها خودرو در خط، آمده بودند. ولی از شدت انفجارها جرئت نمی‌کردند که برگردند. سرشان داد کشیدم: « این حاج سعید است. اگر نبریدش عقب می‌گویم اعدامتان کنند. » یکی‌شان باغیظ و غضب گفت: « هم تو را می‌شناسیم هم حاج سعید را. نیاز به تهدید نیست. می‌بریمش. » ___________________________ ۱. با مجروحیت شدید سعیداسلامیان و شهادت معاونش، ناصر قاسمی، فرماندهی محور به محمود حمیدزاده رسید. با وجود این همه تلفات، دژ هرگز به دست نیروهای دشمن نیفتاد. ۲. چند روز بعد، وقتی در مرحله سوم عملیات کربلای ۵ مجروح شدم و به بیمارستان نورافشار در تهران انتقالم دادند. از قضا، در اتاقی بستری شدم که سعید اسلامیان هنوز آنجا بود. وقتی مرا دید خندید و گفت: « بی انصاف، با گوسفند قربانی هم آن‌طور که تو مرا روی دژ غلتاندی معامله نمی‌کنند. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 9⃣2⃣3⃣ به محض حرکت خودرو، چند راکت شلیک شد ولی خودرو جان سالم به دَر برد و از معرکه گریخت. حالا آنقدر سرگیجه و تهوع داشتم که به سختی از دژ بالا رفتم و داخل کانال افتادم. چند نفر از بسیجی‌ها، داخل کانال، با حمیدزاده جرّ و بحث می‌کردند. آن‌ها اصرار می‌کردند که باید برگردند و حمیدزاده مانعشان می شد. اولین بار بود دلم با بچه‌هایی همراهی می‌کرد که ساز عقب‌نشینی می‌زدند، اما همه باید از مافوق اجازه می‌گرفتند. حمیدزاده حرف آخر را می‌زد و من با او رودروایسی داشتم. چرخیدم و به انتهای دژ رفتم. حجت ایزدی را دیدم. خواستم بپرسم سالار آبنوش را ندیدی که یک توپ زمانی بالای سرمان منفجر شد. ترکش توپ، فک حجت ایزدی را شکافت¹ و در لحظه، خون آن را روی صورت من پاشید. حرفم را خوردم. دیدن آدم‌های دربه‌داغان و لَت و پار، آنقدر سنگ دلم کرده بود که دیگر به جراحت نیروهایم اهمیت نمی‌دادم. جای قبلی فرمانده گردان سمت راست در انتهای دژ بود. بی‌سیم را کنار انداختم. به جایی که حدس می‌زدم آنجاست رفتم. باید از او کسب تکلیف می‌کردم. چشم گرداندم. پیرمردی که قبلاً در همدان دیده بودم، نگاهم را جلب کرد. "حاج رستم حاجی بابایی" بود؛ شیرمردی که دو فرزندش را در راه خدا داده بود²، و حالا با چند نفر، بی‌خیال توپ و خمپاره، گونی‌ها را از خاک پر می‌کرد و برای حفظ جان بچه‌ها بالای کانال می‌برد. او همشهری فرمانده گردان ما، سالار آبنوش، بود. ازش پرسیدم: « حاجی، آبنوش کجاست؟ » با دست، سنگری را سینه‌ی پشت دژ نشان داد که از اصابت مستقیم راکت هلی‌کوپتر و خمپاره و توپ در امان مانده بود. از دژ پایین رفتیم. سالار را که دیدم حس یتیمی را داشتم که پدر و مادر و همه‌ی خانواده اش را از دست داده و برای یک بزرگتر دردودل می‌کند: « حاجی، بیشتر بچه‌هایم شهید شده‌اند دیگر کسی نمانده که از دژ حفاظت کند. اگر عراقی‌ها بالا بیایند کسی مقابلشان نیست. » گفت: « می‌دانم اما باید تا شب صبر کنیم تا نیروی کمکی بیاید. » ___________________________ ۱. حجت ایزدی از بسیجیان گردان حضرت علی‌اکبر و از نیروهای ذخیره‌ی لشکر بود که همین جا جانباز شد. ۲. حاج رستم، پدر شهیدان علیرضا و ابوالقاسم حاجی بابایی بود که علاوه بر دو فرزندش دو داماد او نیز در راه خدا شهید شده بودند. دکتر حمیدرضاحاجی بابایی، وزیر آموزش و پرورش کابینه دهم، نیز فرزند اوست. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 0⃣3⃣3⃣ باز اصرار کردم: « کسی نمانده از ۱۲۰ نفر شاید.... » بی‌سیم را روشن کرد و رفت روی فرکانس فرمانده لشکر و وضعیت را یک بار دیگر برای او گفت، اما حرف حاج مهدی کیانی یک کلام بود؛ « تکلیف است که بمانید. » نمی‌دانم چرا، شاید اثر موج انفجار بود شاید هم تاثیر از دست دادن این همه عزیز و رفیق، که گوشی را از دست سالار آبنوش گرفتم و به فرمانده لشکر گفتم: « کسی نمانده، ما تنها هستیم. »‌ فرمانده گفت: « اگر ترسیدی... » پاک قاتی کردم و جواب تندی به فرمانده لشکر دادم¹. آبنوش هم گفت: « من می‌مانم. تو اگر می‌خواهی با نیروهایت برگرد. اما برو پیش حاج مهدی. » دوباره داخل کانال رفتم و طول آن را طی کردم. دیگر نمی‌خواستم لحظه ای درنگ کنم و چشمم به پیکر غرق به خون بچه‌ها بیفتد. اگر چه داشتم از غصه منفجر می.شدم. دو نفر آدم را سر پا دیدم. اولی، امیرخانزاده بود که می‌گفت: « من همین‌جا می‌مانم و برنمی‌گردم. » دومی هم طهمورثی، پیک من بود که گفت: « جناب فرمانده، حالا باید چکار کنیم؟ » خنده تلخی کردم: « کسی نمانده که من فرمانده‌اش باشم. » پشت سرمن راه افتادند و همان زمان بود که گروهانی از لشکر سیدالشهدا از عقب به دژ رسیدند و انگار خون تازه‌ای در کالبد مرده‌ی ما دمیده شد. از بالای دژ آخرین نگاه را به انبوه جنازه‌ها انداختم و نگاهم روی نخلستان‌های چپ و راست دژ ماند؛ همان نخلستانی که قبل از آمدن با کاکل نخل‌هایش به ما می خندید. اما حالا تماماً بی‌سر شده بودند و تا کمر سوخته. ________________________ ۱. حاج مهدی کیانی فرمانده ای نبود که در سنگر بتونی پشت، بنشیند و امر و نهی کند. بسیاری از مواقع، در سخت‌ترین خطوط، رأساً به خط مقدم می‌آمد. اینجا هم می‌دانست چه خبر است. ما اگر ده نفر هم بودیم باید تا شب در دژ می‌ماندم تا نیروی کمکی برسد. هنوز از این پاسخ تند و نسنجیده در مقابل او شرمنده‌ام. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 1⃣3⃣3⃣ با خان‌زاده و طهمورثی به حالت دویدن، سه کیلومتر مسیر را از دژ و نهرجاسم تا شهرک دوئیجی و مقرّ فرمانده لشکر رفتیم. داخل سنگر فرماندهی شدم و پتو را کنار زدم. حاج مهدی و دو سه نفر دیگر مقابل چند بی‌سیم نشسته بودند. از لحن و حاضرجوابی‌ام، سرم را پایین انداختم، ولی حرفم را زدم: « حاج آقا، از یک گروهان نیرو فقط من هستم و دو نفر که بیرون ایستاده‌اند. » منتظر بودم که حاج مهدی سرم داد بزند و سرزنشم بکند. به آرامی جواب داد: « می دانم. » دیگر حرفی نزدم و برگشتم. دنبال یک وسیله بودم تا به ابوشانک برگردیم‌. هیچ خودرو و موتوری از سنگینی آتش دشمن جرئت ایستادن نداشت. یک کمپرسی توجهم را جلب کرد. به سمت کمپرسی رفتم که ای کاش نمی‌رفتم و آن صحنه را نمی‌دیدم. آن طرف کمپرسی یک لودر با بیل، شهدا را برمی‌داشت و داخل کمپرسی می‌ریخت.¹ حتما نیرویی نبود که آن‌ها را تخلیه کند. و اگر بود باران آتش این فرصت را از آن‌ها می‌گرفت. وقتی به ابوشانک رسیدیم حال حضرت زینب در اربعین سیدالشهدا برایم تداعی شد. اگر در مرحله اول عملیات ۱۲۰ نفر رفتیم و ۴۵ نفر برگشتیم، این بار از ۱۲۰ نفر فقط ۹ نفر مانده بودیم. آنقدر دلم تنگ شده بود که حتی گریه هم نمی‌کردم. بغضی گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حیرت و بُهت بر جانم مستولی شده بود و بقیه هم مثل من بودند. چند نفری از گروهان دوم برگشتند، اما نه حال دعا بود و نه سفره وحدت. تصویر حنابندان بچه‌ها در شب عزیمت، یکی‌یکی مقابل چشمم آمد. تک‌تک آن‌ها پاره‌های تن من بودند که پیکرهایشان در خط مانده بود. یاد سهرابی و بهادربیگی که افتادم سر به نخلستان گذاشتم و تنها میان نخل‌ها بلند بلند گریستم. _________________________________ ۱. این صحنه‌ی باور نکردنی را در هشت سال دفاع مقدس فقط یک بار دیدم. شهدا حرمت داشتند و پیکر مطهرشان با تکریم از خط به عقب انتقال داده می‌شد و این کار، همیشه بر دوش نیروهای گمنام واحد تعاون لشکرها بود. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 2⃣3⃣3⃣ بمباران بی‌سابقه‌ی شهرها همزمان با عملیات کربلای ۵ آغاز شده بود. دشمن برای شکستن اراده مردم و ایجاد تشویش ‌و نگرانی در میان رزمندگان، دیوانه‌وار همدان را بمباران می‌کرد. هر روز خبر می‌رسید که بسیاری از مردم به کوه و بیابان پناه برده‌اند و آن‌ها که مانده اند روزی دو سه بار بمباران می‌شوند و برای من از دست دادن نیروهایم در مرحله دوم عملیات کربلای ۵ به قدری سنگین بود که هیچ خبری از خانواده نمی‌گرفتم. فقط دلم خوش بود که جعفر کنار آن‌هاست. چند روز بعد، از طرف فرماندهی دستور آمد که برای سازماندهی و جذب نیروی جدید می‌توانیم به همدان برویم. چندان تمایلی به رفتن نداشتم، اما علاءالدین حبیبی و حاجی مختاران از تدارکات آمدند و گفتند: « علی، در همدان شایعه شده که همه‌ی نیروهای گردان ۱۵۴ شهید شده‌اند. خوب است که سری به خانه بزنی. » وقتی به خانه رفتم خوشحال شدم که خانواده شهر را ترک نکرده‌اند. با این‌که شایعه بود من هم جزء شهدای گردان هستم اما مادرم باور نکرده بود. او به جعفر گفته بود که می‌دانم علی همین روزها می‌آید. یک روز در همدان بودیم که شهر، دو مرتبه بمباران شد. شرایط حتی برای سرکشی به خانواده شهدا هم فراهم نبود. لذا به پیشنهاد حاجی مختاران و علاءالدین حبیبی برای سرکشی به مجروحان به شهرهای اصفهان، شیراز، و یزد رفتیم. حاجی مختاران هنوز عزادار محمد بود و کمتر از چهل روز بود که از شهادت پسرش می‌گذشت، ولی می‌خواست‌ روحیه‌ی خراب ما را احیا کند: «چقدر توی سپاه نان و سیب زمینی بخوریم؟ برویم چلوکبابی و دلی از عزا در بیاوریم. » پرسیدم: « به چه حساب؟ » - « خیرات برای پسرم محمد. » بعد از دیدن مجروحان، یک راست از شیراز، عازم جنوب شدیم و به پادگان شهید مدنی دزفول رفتیم. تا آمدن نیروهای جدید فرصت مناسبی بود که از شرّ خونابه و عفونت دستم خلاص شوم. صبح و بعدازظهر پنی‌سیلین می‌زدم تا حسابی چرک‌ها خشک شد. حالا فقط یک انگشت نیم‌بند داشتم که با آن می‌شد ماشه تفنگ را بچکانم. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh