eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
637 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
254 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 6⃣3⃣3⃣ نزدیک صبح بود که اولین منوّرهای عراقی بالا رفت. پیام این منوّرها این بود که از حملات پی‌درپی شبانه، طَرفی نبسته‌اند و حالا نوبت تک زرهی رسیده است. بچه‌ها در همان حالت اضطرار، نماز صبح را خواندند که دیدیم در سمت راست ما به فاصله دویست متری حدود چهل دستگاه تانک به ستون حرکت می‌کنند و بی‌توجه به ما در حال دور زدن خاکریز عصایی‌اند. آنها دقایقی بعد به شکل دشتبانی، مقابل گروهان عباس علافچی آرایش گرفتند و با دمیدن صبح، تیرهای تانک به سینه خاکریز عصایی نشست. ثقل آتش جنگ آنجا بود که عباس و ۱۲۰ نفر نیروی بسیجی‌اش پشت یک خاکریز کوتاه نشسته بودند و به سمت تانک‌ها آرپی‌جی می‌زدند. نگاه من و بچه‌هایم به سمت دشتی بود که هیچ تانکی نبود. عراقی‌ها درست فهمیده بودند که اگر دهانه‌ی خاکریز عصایی را از پشت بگیرند، ما نیز در چنگ آن‌ها خواهیم بود. دلم می‌خواست که بخشی از تانک ها به سمت ما بودند و فشار از عباس کم می‌شد اما عباس و گروهانش سینه به سینه‌ی تمام تانک‌ها ایستاده بودند. شاید برای هر سه نفر، یک تانک شلیک می‌کرد. تیر تانک‌ها گاهی از خاکریز محل استقرار گروهان عباس بود رد می‌شد و از پشت به خاکریز ما می‌خورد. تیربارهای تانک هم همین‌طور. ما هم اگر می‌خواستیم به سمت آنها شلیک کنیم، بیش از همه نیروهای عباس در معرض تیرمان قرار می‌گرفتند. ساعتی گذشت. چند تانک از سمت راست پشت خاکریز بالا آمدند، ولی گروهان عباس، آن‌ها را به آتش کشیدند. پشت بی‌سیم فهمیدم فرمانده گردان، حاج رضا زرگری، مثل مرحله‌ی اول دوباره مجروح شده و حالا تمام تماس من با عباس بود که غریبانه می‌جنگید. وقتی صحبت می‌کردیم صدای رگبار تیرها و انفجار گلوله‌ی تانک‌ها گاهی صدا را قطع می‌کرد. یاد آخرین حرفش افتادم، وقتی خبر شهادت بهرام را آوردند: « علی جان، من و تو و بهرام یک روح در سه بَدنیم، حالا که یک تکه از بدن ما روی زمین افتاده بیا و... » آمدم که به جهانی، معاونم، بگویم که گروهان را تو هدایت کن که دیدم پشت خاکریز غرق به خون افتاده و شهید شده است. داشتم به سمت قوس خاکریز گروهان عباس می‌رفتم که چند تانک از روبه‌رو شلیک‌کنان به سمت ما آمدند. حالا جان گرفتم. همان را می‌خواستم که شد. دشمن با ناامید شدن از عقب، فشار جدیدی را از سمت ما آغاز کرد. آن‌ها آن قدر تیر مستقیم زدند که ارتفاع خاکریز نصف شد، اما بچه‌ها تلافی مرحله دوم در نهر جاسم را در آوردند و پشت همان خاکریز کوتاه جانانه مقاومت کردند تا جایی که بیشتر تانک‌ها منهدم شدند و تعدادی از آنها به عقب برگشتند. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 7⃣3⃣3⃣ داشتم به سمت قوس خاکریز گروهان عباس می‌رفتم که چند تانک از روبه‌رو شلیک‌کنان به سمت ما آمدند. حالا جان گرفتم. همان را می‌خواستم که شد. دشمن با ناامید شدن از عقب، فشار جدیدی را از سمت ما آغاز کرد. آن‌ها آن قدر تیر مستقیم زدند که ارتفاع خاکریز نصف شد، اما بچه‌ها تلافی مرحله دوم در نهر جاسم را در آوردند و پشت همان خاکریز کوتاه جانانه مقاومت کردند تا جایی که بیشتر تانک‌ها منهدم شدند و تعدادی از آنها به عقب برگشتند. عرض خاکریز را دوباره رفتم. فقط هفت شهید کنار خودم افتاده بودند. آن‌ها را با کمک بی‌سیم‌چی‌ام کنار هم خواباندم که تانک‌های باقی مانده دوباره مثل شغال از دور، بوی گوشت و خون را حس کردند. دوست داشتم دو دوباره به سمت ما بیایند، اما دقیقاً مثل صبح، مسیرشان را به سمت گروهان عباس کج کردند. بی‌سیم را به دست گرفتم، خواستم به عباس بگویم تانک‌ها اینجا نتوانستند کاری بکنند. دارند به سمت شما می‌آیند. صدا زدم: « عباس، عباس، علی » پاسخی نیامد. دوباره صدا زدم: « عباس، عباس، علی » بی‌سیم‌چی عباس به جای او پاسخ داد: « عباس پرید.¹ » او ‌پرید و من افتادم؛ نه از ضرب تیر و ترکش که جان از تنم خارج شد. عباس راست می‌گفت روح من هم با او و بهرام رفته بود. فکر می‌کردم که مثل مُرده‌ای هستم که میان گور خوابیده و با چشم، بالا رفتن روحش را از کالبد تن می‌بیند. اصلاً تمام وجودم از پشت خاکریز خارج شد و به گذشته برگشت. روزهایی که با عباس و بهرام در محله‌ی شترگلو در همدان، زنگ خانه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم و به آن روزهایی که پای من به جبهه باز شده بود و زنگ خانه بهرام و عباس را که در مجاورت خانه‌ی ما بودند می زدم و از آنها می‌خواستم به جبهه بیایند و حالا آنها به فاصله‌ی چند ساعت از قفس تن رها شده بودند و من تنها..... قدرت ایستادن روی پاهایم را نداشتم. از بغض فرو خورده، صورتم گُر گرفته بود به زانو روی زمین نشستم دستانم را رو به آسمان باز کردم خدایا من که لیاقت شهادت را ندارم مرا بمیران. ناصر سرابی²، پیک من، صدایم را شنید نمی‌دانم. شاید دلش سوخت که دستش را روی شانه‌ام برد و بلندم کرد و با زحمت روی گونی سنگری نشاند پشتم به خاکریز عصایی و تانک‌ها بود که از عقب شلیک می‌کردند. ___________________________ ۱. آبنوش که کناره نیروهای گروهان عباس بود توصیه کرده بود خبر شهادت عباس علافچی را به من ندهند، اما بی‌سیم‌چی ناخواسته این خبر را به من داد. بی‌سیم‌چی بعد از خبر شهادت عباس، خودش هم شهید شد. ۲. او به همراه برادرش، رمضان، در آخرین روزهای جنگ در سال ۱۳۶۷ در عملیات مرصاد شهید شد. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 8⃣3⃣3⃣ سر ظهر بود و خورشید وسط آسمان ایستاده و وقت نماز ظهر شده بود برای تیمم خم شدم کف دست ها را روی خاک گونی‌ها کوبیدم که ضرب یک تیر از زمین بلندم کرد روی خاک افتادم. تیر از کالیبر تانک‌های عقبی شلیک شده و پهلویم را شکافته و به استخوان ستون فقرات خورده بود؛ جایی بیخ گوش نخاع. بوی گرم خاک که میان دماغم پیچید خودم را میان بهرام و عباس دیدم. کلمات شهادتین داشداشت بر زبانم جاری می‌شد که دستم به پهلویم خورد. شکاف تیر به اندازه‌ای بود که دستم داخل کمرم می‌رفت و همه‌ی اینها نشانه‌ی این بود که هنوز زنده‌ام و می‌شنیدم که سرابی داد میزد: « حاج علی شهید شد و این را تکرار می‌کرد. » گفتم: « ناصر چیزی نشده گلوله به کمرم خورده داد نزن. » سریع یک چفیه آورد و دور تا دور کمرم بست همان لحظه چفیه را حجم خون قرار گرفت. پشت خاکریز کنار شهدا، بی‌حرکت افتاده بودم. پاهایم بی‌حرکت بود، اما انگشتانم داخل پوتین تکان می‌خورد. دوست داشتم کنار شهدا بمانم. کنار آنها و عباس و بقیه‌ی بچه‌هایی که با خون، خاکریز عصایی را حفظ کردند و تانک‌ها را عقب زدند. اتفاقی بود و شاید باور نکردنی که در آن وضعیت، سر و کله‌ی کسی با تویوتا پیدا شود. "سعید بادامی"¹ فرمانده گردان مهندسی رزمی بود که خودش یک تویوتا الوار برای سقف سنگرها تا کانون آتش آورده بود. الوارها را که خالی کرد، بچه‌ها پشت تویوتا را پر از شهید کردند. من را جلو و کنار او نشاندند. از خاکریز بیرون نرفته بود که تانک ها به سمت او شلیک می‌کردند‌. او مانور می‌داد و با مهارت میراند که ناگهان یکی از شهدا از پشت ماشین به بیرون پرتاب شد. من از درد بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم قیچی دست یک بهیار بود و داشت پانسمان مرا می‌برید‌. کلت منور و نارنجک‌ها را از کمرم جدا کرد و یک بسیجی همان‌جا آمد و لخته‌ی خون را از روی آنها پاک کرد و گفت: « می‌خواهم بروم خط این‌ها به درد من میخورد. » باز از هوش رفتم. کسی زیر پایم را قلقلک می‌داد و می‌گفت که الحمدلله نخاعش قطع نشده. چپ و راست را نگاه کردم. کف یک بیمارستان خوابیده بودم که پر بود از مجروح و مثل من دراز به دراز خوابیده بودند و ناله می کردند. ___________________________ ۱. حاج سعید بادامی از بچه‌های قدیمی جنگ بود که در کنار فرماندهی گردان مهندسی رزمی برای اهل بیت مداحی می‌کرد و در بزنگاه خطر، پشت لودر می‌نشست و مثل یک نیروی ساده به نیروهایش روحیه می‌داد. او در سال ۱۳۸۷ با درجه ی سرهنگی از سپاه بازنشسته شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👤 توییت استاد ✍🏻 شورش در پایتخت و شهرهای دیگر، هم‌زمان ناامن شدن مرزها و سرازیر شدن تروریست‌ها به داخل کشور با همکاری کشورهای همسایه، از دست رفتن تمرکز دستگاه امنیتی و نظامی و البته فشار رسانه‌ای گسترده علیه نظام؛ 🔹آنچه خواندید مدل آشوب در سوریه بود، اما کور خوانده‌اید؛ اینجا ایران است. @banooye_dameshgh
🎥 اتفاق عجیب در اغتشاشات! 🔸استفاده اغتشاشگران از «فسفر سفید» بر علیه نیروهای امنیتی که سلاح ممنوعه‌ است در دنیا و اگر یک تکه آن روی جمجمه بیافتد تا مغز استخوان را می‌‎سوزاند @banooye_dameshgh
🔴والله که مهساامینی بهانه بود😔😔
‏فراموش نکنید که جمهوری اسلامی پایان نخواهد یافت، ولی پایان خیلی ها را خواهد دید! @banooye_dameshgh
فرشته حسینی هستند اصالتا افغانستانی برا مهسا امینی پست گذاشته، هشتگ زده و... برای شهدای کابل که هم خون و هموطن اویند، نه !!! 🤔🤔 قدرت افکار عمومی رو دست کم نگیرید @banooye_dameshgh
چقد بسیجیا مظلوم هستند 😭😭😭 چرا ما زود فراموش میکنیم این حجم از فداکاری این بچه ها رو مگه غیرتشون ضرری زده به کسی😭😭 مگه غیر از این بوده همیشه از همه جلوتر تو صحنه بودن @banooye_dameshgh