🌄 "خدمت به مردم"
اگر میخواست تصویر بشه
تلاش یک کارمند اداره آب شهرستان فهرجِ استان کرمان برای رفع ترکیدگی لوله آب
@banooye_dameshgh
🌄 کارشان نه هُل دادن ماشین است و نه حتی بستن زنجیر چرخ، اما از هیچ کمکی دریغ نمی کنند.
#امدادگرهای_دوستداشتنی
@banooye_dameshgh
🌹27 دی سالروز شهادت نواب صفوی و 3 شهید دیگر فدائیان اسلام گرامی باد.
🌹حجه الاسلام سیدمجتبی نواب صفوی، از روحانیون مبارز و رهبر جمعیت «فدائیان اسلام» و از پیشتازان مبارزات اسلامی و مکتبی بر ضد رژیم شاهنشاهی و استعمار بود که در 27 دی ماه سال 1334 همراه با سه تن دیگر از هم رزمان خود (سید محمد واحدی، مظفر ذوالقدر و خلیل طهماسبی) توسط شاه ملعون به شهادت رسید.
🌹یادشان گرامی وراهشان پر رهرو باد شادی روحشان الفاتحه مع الصلوات
@banooye_dameshgh
دلانہ✨
کارتان را براۍ خدا نکنید ،
براۍ خدا کار کنید !
تفاوتش فقط همین اندازه است کھ ممکن است حسین(؏) در ڪربلا باشد ، و من در حال کسب علم براۍ رضای خدا . .🌱'
- سیدمرتضےآوینۍ -
@banooye_dameshgh
CQACAgQAAx0CWTEf3AACgQ9jxkzw4SSxQ0jXejKPpMR8VDoX1wACOwMAApHpMFNdoGobHsac6S0E.mp3
1.53M
🚫هر کار خیری را به نیابت از امام زمان انجام بده
💠یک درهمی که خرج امام زمان شود ثواب ۲ میلیون درهم است که خرج کار خیردیگر شود...
به بیان #استاد_دارستانی
#پیشنهاد_دانلود 👌
@banooye_dameshgh
🌺طبق روال کانال قراره یه داستان دیگه رو شروع کنیم که هرروز چند قسمت میذاریم🌺
داستان حجره پریا قبلا در کانال تلگرام بارگزاری شده اما مخاطبین ما در ایتا و اینجا دسترسی ندارند به داستانهای قبل
برای همین سه تا از داستانهای کانال مجدد و برای اعضای جدید بارگزاری میشه
داستان اول حجره پریا
📚یک داستان امنیتی واقعی
❌کپی ممنوع
#حجره_پریا 1
🔹پریا: داداشی بیداری؟
🔸مرتضی: سلام. جانم!
🔹پریا: سلام. خوبی؟ چه خبر؟
🔸مرتضی: ممنون. بد نیستم. شما چه خبر؟
🔹پریا: سلامتی شما. ببخشید دیر وقت پیام دادم... میخوام باهات حرف بزنم!
🔸مرتضی: جانم آبجی!
🔹پریا: نمیخوای لالا کنی؟
🔸مرتضی: دیگه حالا... خوابم جای خود... به زور بچه ها را خوابونده بودیم... بگو... جونم؟
🔹پریا: داداشی من نمیتونم اینجا بمونم؟
🔸مرتضی: کجا؟ پیش مامان؟!
🔹پریا: نه بابا!
🔸مرتضی: پیش بابا؟! نگو با بابا بحثت شده!
🔹پریا: نههههه... میذاری حرف بزنم حالا یا نه؟
🔸مرتضی: خب بفرما!
🔹پریا: پنجشنبه... ینی پس فردا دفاع دارم اما احساس خوبی ندارم.
🔸مرتضی: دفاع که احساس نمیخواد... برو یه ربع بیست دقیقه پایان نامت دفاع کن و یه نمره ای بگیر و بیا دیگه! ینی چی احساس خوبی ندارم؟
🔹پریا: مشکلم اینه که احساس پوچی میکنم... وقتی یادم میاد که با چه زحمتی بابا و مامان را راضی کردم که دیگه ارشد نخونم و برم حوزه... اما الان بعد از پنج سال که درس حوزه خوندم و دو روز دیگه دفاع دارم، احساس میکنم چیز زیادی دستمو نگرفته... من معدل نوزده رشته کارشناسی هوافضا بودم و با هزار دل امید پاشدم اومدم طلبه شدم اما احساس میکنم .... احساس نمیکنم باختما... ولی خیلی احساس برنده شدن هم نمیکنم...
🔸مرتضی: میشه واضح تر بگی به چی فکر میکنی؟! چطور شده حالا یهویی یادت افتاده که پنج سال خیلی برات فایده نداشته؟!
🔹پریا: یهویی یادم نیفتاده... من در طول این پنج سال، خیلی بیشتر از چیزی که بودم انرژی و احساس خرج دادم که ناامید نشم... نمیخواستم کم بیارم... من اگر این پنج سال را رفته بودم دانشگاهم را ادامه داده بودم، الان دکترای هوافضا را هم گرفته بودم... اما اصلا پشیمون نیستم که طلبه شدم... مشکلم اینه که حوزه، اونی که فکر میکردم بهم نداد! میگیری چی میگم؟
🔸مرتضی: خب طبیعیه! تو تازه داری سطح دو را میگیری! انتظار داری بعد از پنج سال ابتدایی، بشی مجتهده امین؟!
🔹پریا: نه... منطقی هم نیست... اما خیلی باحال هم نیست که از هر علم و درسی، یه ذره مزمزه بکنیم و فکر کنیم الان خیلی چیز بلدیم!
🔸مرتضی: ما هم یه کم همینطور هستیم... اما نه به شدت حوزه شماها... ما یه کم درسامون تخصصی تر دنبال میشه اما ته تهش که فکر میکنم، ما هم یه کم در بعضی زمینه ها همین احساس بهمون دست میده... وگرنه مثلا کسی با خوندن یه واحد درس منطق پایه دو که به غرض منطق نمیرسه... غرض منطق، اینه که یاد بگیری چطوری فکر کنی و چطوری گولت نزنن! با اینکه خداوکیلی ما در منطق پایه دو فقط اصطلاحات یاد گرفتیم و تموم! یا مثلا با یه درس بلاغت پایه سه که کسی بلیغ نمیشه!
🔹پریا: داداشی میترسم! وقتی فکرش میکنم که چقدر بی سوادم با اینکه معدل پایه پنجم شده 20 خیلی میترسم... داداشی باورت میشه من فلسفه و یا مثلا شاخ ترین درسمون که حلقات شهید صدر بود را شدم 20 ؟! با اینکه حتی متن عربیش هم خیلی قشنگ بلد نیستم بخونم اما نمیدونم چطوری گرفتم 20 ؟! وای نبودی ببینی یکی از بچه ها که شده بود 19 و از نمره من خبر نداشت، چه افه ای میذاشت؟! فکر میکرد الان شده دختر شهید صدر؟! اصلا یه وضعی بود که نگو!
🔸مرتضی: دخترین دیگه! توقعی بیشتر از همین ازتون نیست!
🔹پریا: وا ... داداشی... دیگه قرار نشد لوس بشیا... اینا را نگفتم که فورا بزنی تو چشمون!
🔸مرتضی: باشه.. ببخشید... شوخی کردم...
🔹پریا: حالا چیکار کنم مرتضی؟!
🔸مرتضی: حالا ولش کن اینارو... یه سوال!
🔹پریا: جانم!
🔸مرتضی: از این پنج سال چی یاد گرفتی؟ مهم ترین چیزی که یادت دادن یا خودت یاد گرفتی چیه؟!
🔹پریا: راستشو بخوای واقعا من فقط یه چیز یاد گرفتم توی کل این پنج سال... اونم اینه که «هیچی بلد نیستم و هیچی نمیدونم»!
🔸مرتضی: خب اینکه خیلی عالیه! این ینی تازه اول دانش و بیداری! جالبه بدونی که ملاصدرا و ابن سینا در اواخر عمرشون به این چیزی که تو گفتی پی بردند! ینی تازه بعد از یه عمر میگفتند ما هیچی بلد نیستیم! ینی حوزه خواهران اینقدر موفق بوده که تونسته شما را بعد از پنج سال، به نقطه ای برسونه که ملاصدرا و ابن سینا بعد از پنجاه شصت سال به این نتیجه رسیدند! کلا بهتون تبریک میگم!
🔹پریا: مرتضی من دارم جدی حرف میزنم اونوقت تو داری تیکه میندازی؟! اصلا دیگه باهات حرف نمیزنم.بای
🔸مرتضی: کجا حالا؟! نصف شبی فورا قهر میکنی! حالا برو سطح دو دفاع کن تا بعدش یه فکری میکنیم. راستی موضوعت چی بود؟!
🔹پریا: بررسی عوامل خودشیفتگی مردا مخصوصا آخوندای جوون! خوبه حالا؟!
🔸مرتضی: تف سربالاست... چاقو دسته خودشو نمیبره! حالا جدی گفتم... موضوعت چی بود؟ یادم رفته...
🔹پریا: «بررسی آسیب های اعتقادی آتئیست ها در فضای مجازی ایران!»
🔸مرتضی: آهان... یادم اومد... موضوعش که معرکه است... مخصوصا اینکه هم منبع نداره و هم خوراک امروزه و کمتر کسی زیر بارش میره! راستی چقدر براش وقت گذاشتی؟
پریا:حداقل 500 ساعت براش وقت گذاشتم و کتابخونه های شهر و دیجیتال و... را زیر و زبر کردم!
🔸مرتضی: مخصوصا با دقت و حساسیتی که تو داری! بسیار خوب! کاش میشد جلسه دفاعت بیام و یه کم بخندم! خیلی وقته از ته دلم نخندیدم... کلا کلنجارت با بقیه جالبه! خودش میشه مزید بر علت!
🔹پریا: دست خودت نیست... کلا شیرین میزنی داداشی! کاری نداری؟
🔸مرتضی: نه... فقط قرصتو نشسته نخور!
🔹پریا: گم شو... شبت شیک!
🔸مرتضی: فی امان الله یا آبجی!
#حجره_پریا 2
🔹پنجشنبه... صبح... ساعت 8:30
پریا داشت برای جلسه دفاعیه آماده میشد... معمولا بعد از نماز صبح ها نمیخوابید اما اون روز، یه کم بعد از نماز صبح استراحت کرد... بعدش پاشد ورزش مختصری کرد... پریا چند دقیقه ورزش صبحش را با چیزی عوض نمیکرد... ورزشی با حرکات کششی و طناب زنی و ... پشت بندش هم یه صبحونه مختصر... و چایی...
رفت آماده بشه... در کمدش را که باز کرد، با خودش تصمیم گرفت که بر خلاف روزهای متداولی که برای کلاس و درس و بحث به حوزه میرفت، اون روز یه مانتوی تیره نپوشه... یه کم روشن تر...
موهاشو یه کم بلندتر از حد همیشگی بست... جوری که یه کم از زیر مقنعه بالا بیاد و جذاب تر بشه... اما پریا اون روز حتی مقنعه هم نپوشید... یه شال لبنانی با رنگی ست شده با رنگ مانتوش... در عین سادگی اما ترکیب جالبی شده بود... متفاوت تر از همیشه...
میخواست عطر بزنه اما نزد... گذاشت تو کیفش... کرم سفید کننده ملایلمی هم برداشت... اما نزد و گذاشت تو کیفش... ساق دستشو پوشید... چادر مشکیش انداخت رو سرش و کیفشو برداشت و رفت سراغ طاقچه... قرآن باباشو برداشت ... چشماش را بست و بوسید و به پیشونی و چشماش و گذاشت...
🔹ساعت 9 صبح... حوزه
وقتی وارد حوزه شد، دو سه تا از دوستاش را دید... با هم خوش و بش کردند... سمیه که یکی از بهترین دوستاش بود و به خوش قلبی معروف بود
🔸بهش گفت: وای پریا چقدر رنگ روشن بهت میاد... رنگ روشنت ندیده بودم...
پریا دید که یکی از بچه ها کم کم داره با چشمای گردالیش میخورتش... گفت: «جونم؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟!»
🔸اون گفت: «سرت جایی خورده؟!»
🔹پریا گفت: «نه! البته سرم به قرآن خورد... ینی قرآنو گذاشتم رو سرم و اومدم... اصلا وایسا ببینم! ینی چی سرت جایی خورده؟!»
🔸دوستش گفت: «ینی نمیدونی مانتو رنگ روشن اینجا رسم نیست و نباید اینجوری بیایی؟! اونم روزی که دفاع داری و چند تا از اساتید مرد هم هستن!»
🔹پریا گفت: «رنگش چندان بنظرم به چشم نمیاد... اصلا ولش کن... با این بحثا به جایی نمیرسیم... چه خبر؟»
🔸دوستش گفت: «سلامتی... اما از من گفتن بود پریا خانوم... بعد از پنج سال درس خوندن باید خودت بدونی که چهرت با شال رنگ روشن، جذاب تر میشه و بیشتر به چشم میایی!»
🔹پریا با خنده بهش گفت: «خب این که پوستم و صورتم با رنگ روشن شالم بیشتر به چشم بیاد که کاری به پنج سال درس خوندن طلبگی نداره! یه لحظه پا میشدم تو آینه نگاه میکردم... دیگه لازم نبود که پنج سال اینجا درس بخونم... ضمنا خانوم خانوما! این چیزی که الان گفتی... همین که رنگ روشن و صورتم و شالم و از این حرفا... تو کدوم درس و کلاس بهمون قرار بوده یاد بدن؟! پس همه چیزو به پای حوزه و طلبگیمون نذار قربونت برم!»
🔹حدود ساعت 9:30 بود که جلسه شروع شد... پریا چندان استرس نداشت... دو سه تا از اساتید مرد اومدن و مدیر و معاون حوزه و چند نفر از همکلاسیاش و چند تا از کادر حوزه...
بعد از قرائت قرآن ... از پریا دعوت شد که درباره پایان نامش در حدود 10 دقیقه توضیح بده... پریا خیلی ریلکس بود... همه داشتن نگاش میکردن... اما دیدن که هیچی از کیفش در نیاورد الا یه جزوه پرینت شده از پایان نامش... گذاشت رو میز... هیچی دیگه باهاش نبود... خیلی مصمم و بدون هیچ کاغذ و خلاصه برداری که رو به روش باشه، سرشو بالا گرفت و شروع کرد:
🔹«بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت همه اساتید عزیزم سلام و صبح بخیر میگم...
ببخشید که بعد از مدت ها مطالعه و داوری پایان نامه های آبکی و الکی که بچه های مدرسه ما در سطح دو (کارشناسی) نوشته بودند و دور از شان علمی شما اساتید محترم بود، مجبور شدین یه رساله 200 صفحه ای را با بیان مهندسی و با نرم پژوهشی مطالعه کنید! امیدوارم ناامیدتون نکرده باشم و تونسته باشم خستگی مطالعه اجباری پایان نامه دیگران را از جونتون درآورده باشم!»
همه به هم نگاه میکردن... به هم میگفتن این چه طرز حرف زدنه؟! از این بعیده اینطوری حرف بزنه؟ بیانش هم قبلا تند بود اما نه تا این حد و...
اما استاد داور که وسط نشسته بود، لبخند ملایمی زد و اجازه داد که پریا ادامه بده:
🔹«موضوع رساله من درباره «بررسی آسیب های اعتقادی آتئیست ها در فضای مجازی ایران!» هست... این تحقیق که حدودا 500 ساعت از بهترین ساعات جوانی و انرژی منو به خودش اختصاص داد، برکاتی زیادی بر من داشت که به علت اینکه وقتمون محدوده، از اشاره به اونا پرهیز میکنم... اما میتونم بر خلاف جلسات مرسوم دفاعیه ها دو تا سوال کوچیک از اساتید محترمم بپرسم؟!»
🔹اساتید به هم نگاه کردن... به نظر میرسید یه کم غافلگیر شدن و نه میتونن اجازه ندن و نه میتونن اجازه بدن؟! چون مشخص نبود که پریا چه خوابی براشون دیده؟! استاد 🔸داور گفت: بفرمایید!
🔴کپی ممنوع
@banooye_dameshgh