eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
639 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
253 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴مطالب کانال با ذکر لینک جایز است
پیامبر رحمت (ص): همانا یک نوزاد متولد شده در امتم، از آنچه خورشید بر آن می تابد، نزد من محبوب تر است. مستدرک الوسائل @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجره پریا داستان امنیتی واقعی تقدیم به سربازان گمنام امام زمان عج 📌قرارگاه جبهه ضد صهیونیستی
🔹گفتم: «آره... حق با تو هست... یه ناهماهنگی پیش اومد... تو الان کجایی؟» 🔹گفت: «در دالان خونه ایستادم... از بس صدای اون خانمه نزدیکه، حتی میترسم در را باز کنم و بزنم بیرون! حاجی اگر این بشر یهو بیاد بیرون و منو ببینه، سکته میکنه ها! چه کنم حاجی؟!» باور کنین مونده بودم چی بگم... از یه طرف، باید نقشه ای که داشتم، پیاده میشد و نتایجش را نیاز داشتم... اما از یه طرف دیگه هم نمیشد و ممکن بود لو بره! 🔹گفتم: «صابر! الان چهرت مشخصه؟!» 🔸گفت: «نه! نقاب زدم! حاجی لطفا زود تکلیفمو مشخص کن! برم یا بمونم؟!» من معمولا سرم بره، تصمیمم عوض نمیشه... مخصوصا تصمیمی که بر اساس منطق و تجربه عملیات های قبلی گرفته باشم... 🔹یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «خوبه... خیلی معمولی قدم بردار و برو دم در یکی از اتاق ها و کاری که بهت گفتم انجام بده!» 🔸با تعجب گفت: «هر چی شما بگی... اما این دختره میمیره ها! ننه خدا بیامرزم که یه دفعه منو اینجوری دیده بود، تا یه هفته قرص زیر زبونی میخورد! حالا دیگه دخترای امروزه که جای خود دارن! گفته باشم... بعدا خونش نیفته گردنمون شر بشه!» 🔹گفتم: «تا من یه فاتحه برای مرحوم ننه خدا بیامرزت میخونم، کاری که بهت گفتم و انجام بده! خطت را هم روشن باشه تا بشنوم! دوربین بالای پیشونیت هم روشن کن!» 🔸گفت: «من که مرده شورم! اما چشم... اینو گفتم که بعدا چالم نکنی! بسم الله الرحمن الرحیم... خدایا به امید تو...» 🔹خیلی معمولی و با طمئنینه قدم برداشت و رفت... صدای یگانه نمیومد... ظاهرا اتاق اون طرفی بود... صابر با اون هیکل درشتش و صورت پوشیده اش رفت پشت در اتاق... در اتاق بسته بود... روی در اتاق با خون ساختگی نوشت «آتا» و یه رد خون دو سه انگشتی هم گذاشت روی در ! صورتشو برگردوند به طرف در کوچه... حرکت که کرد... یهو در اتاق بغلی باز شد... صدای یگانه اومد که گفت: «به به... سلام آقا... شما کجا؟ اینجا کجا؟» 🔹وای من داشتم سکته میکردم... صدای قلب صابر هم میومد... صابر پاهاش خشک شد و سر جاش در حالی که صورتش به طرف در کوچه بود، میخکوب شد! 🔸یگانه ادامه داد: «منو ببین! آقاهه... با تو هستما... گوش میدی چی میگم؟!» ادامه دارد...
🔹ما نگران بودیم که یه وقت دختر مردم سکته نکنه... اما اون موقع، یگانه داشت دو تا غول بیابونی را سکته میداد! به صابر گفتم: «صابر لطفا هیچ عکس العملی به خرج نده! یه وقت به طرفش نگاه نکنیا!» یگانه ساکت... منم ساکت... صابر بیچاره هم پا در هوا... 🔹دلمو زدم به دریا و گفتم: «صابر برگرد به طرفش!» 🔸صابر گفت: «مطمئنید؟!» 🔹گفتم: «آره... برگرد...» از دوربین بالای سر صابر داشتم میدیدم... صابر برگشت... اما با کمال تعجب... دیدیم اصلا یگانه پشت سر صابر نیست... یا به عبارتی، اصلا صابر را ندیده بود... یگانه نشسته بود توی دم درب اتاقش ... پشت به صابر... داشت با گوشیش صحبت میکرد... ینی نفس راحت کشیدیما... دو تامون نفس راحت کشیدیم... 🔹گفتم: «صابر بزن به چاک! زود باش پسر!» صابر هم زد به چاک و خیلی آهسته و حرفه ای، از درب اون خونه اومد بیرون! یه کم به یگانه مشکوک شدم... شاید شما هم تا حالا دیگه به یگانه یه کم مشکوک شده باشین... رفتم خطش را چک کردم... حکم چک و شنود داشتیم... وقتی کانکت شدم، دیدم همون حاج آقایی پشت خط هست که توی همایش با یگانه بود... همونی که یگانه بهش میگفت داداش اما کاشف به عمل اومد که داداشش نیست! 🔹بذارین یه تیکه از صحبت اونا را براتون بگم... اون آقا داشت میگفت: «تو اشتباه کردی که بازم پا گذاشتی تو زندگیم ... خانمم فهمیده و میگه چرا اون بهت پیام میده! خب راس میگه بنده خدا... چقدر بهت گفتم عاقل باش و توی تخیلات و هپروت زندگی نکن...» 🔸یگانه با حالت استیصال و درماندگی گفت: «اما من بدون تو هیچی نیستم... نمیتونم بدون تو زندگی کنم...» 🔹اون آقا جوابش داد: «ولی تو داری زندگی منم خراب میکنی! تو که بچه نیستی... باید بفهمی چقدر کارت اشتباهه... من که در حقت بدی نکردم... اشتباه من این بود که تحویلت گرفتم... اما نمیدونستم اینجوری میشه ... چرا یه کاری میکنی که آبرو و حیثیت من و خودت و خانواده هامون نابود بشه؟!» 🔸یگانه شروع به گریه کرد... اصلا معلوم نبود که همون دختری هست که توی اون همایش، همه را از خواب بیدار کرد و کلی اعتماد به نفس داشت و پژوهشگر هست و این چیزا... اصلا بهش نمیخورد... گفت: «حق با تو هست... من دارم شورشو در میارم... خودمم میفهمم... اما تلاش میکنم روی خودم کار کنم... ببخشید تو هم توی دردسر انداختم... خداشاهده اصلا نمیدونستم اینجوری میشه... منو ببخش... اما من حالم خوب نیست... حتی امروز نتونستم با بقیه برم حرم... دل و دماغ هیچ کاری نداشتم... دوس داشتم با تو... ببخشید با شما صحبت کنم...» 🔹اون آقا جوابش داد و گفت: «صحبت کردن با من، دردی از تو دوا نمیکنه! درد و احساس تنهایی یه دختر مجردی که داره سن و سالش میره بالا، با ارتباط با یه مرد زن دار برطرف نمیشه! اینو نمیگم که بخوام تو را از سر خودم باز کنم... خدا شاهده اینو دارم جدی میگم... یه کم هم به فکر من باش... نه اصلا... نمیخواد... تو لطف کن و اصلا به من فکر نکن... بابا دیگه چطوری بهت بگم؟ خسته شدم... بس کن دیگه!» 🔸یگانه گفت: «فکر کن من یه مراجعه کننده هستم... راهنماییم کن... چیکار کنم که از سرم بیفتی؟! مگه من دیوونم که بخوام با موقعیت تو و آبروی خودم بازی کنم... بالاخره همه جا آبروی یه دختر خیلی حساسه... تا همین جاش هم شرمندت هستم... اما تو بگو چیکار کنم؟ با زندگی بدون تو چیکار کنم؟» 🔹اون آقا جواب داد: «من، غیر از سخنرانیام و کتابام هستم... همه همینن.... تو از من توی ذهن خودت بت ساختی... دنیای علم و درس و بحث با دنیای واقعی ما آدما زمین تا آسمون فرق میکنه... من که باسواد تر از بقیه نیستم... به خدای احد و واحد نمیدونم راه حلش چیه... اما من کلا به همه میگم «ورزش» کنن و «تفریح» سالم و «دوست»ای خوب و اهداف «علم»ی بزرگ ... جوری که وقتشون را پر کنه ... اینا باعث میشه ذهن آدم به سمت چیزای دیگه نره... یا حداقل کمتر بره... من دیگه چیزی بلد نیستم... وگرنه بدون اینکه تو بگی، بهت میگفتم و خودم و خودتو خلاص میکردم...» 🔹اینا و یه سری حرفای دیگه بین اون دو نفر گفته شد و بعدش زود قطع کردند. هیچ قضاوت و صحبتی در این مورد نمیکنم. چون خیلی واضحه و نیازی به آنالیز نداره. اما شنود این مکالمه تا حدی منو مطمئن کرد که یگانه از روی غرض و مرض نیس که با اونا حرم نرفته.بلکه مشکلات خودشو داشته. بگذریم... 🔹اونشب وقتی زمان تعویض شیفت بچه های موقعیت اونجا بود، به صابر هم گفتم بیا... من و صابر شیفت بودیم... خیلی با هم کار نکرده بودیم و فرصت خوبی بود که بشناسمش و ازش یه مصاحبه زیر پوستی برای ماموریت های احتمالی بعدی بگیرم. حدودا دو ساعت بعد از نماز مغرب و عشا حرم بود که خانمم و بقیه خانما برگشتن خونه. من و صابر هر لحظه منتظر عکس العمل خانما از دیدن رد خون و اسم آتای نوشته شده بودیم... 🔹دیدم فورا خانمم زنگ زد... با حالتی که معلوم بود داره استرسش را مخفی میکنه
خاصی توی صداش بود گفت: 🔸«محمد! اینجا اتفاق بدی افتاده... وقتی اومدیم، دیدیم روی در یکی از اتاق ها با خون نوشته آتا... یکی دو تا از بچه ها حالشون واقعا بده... اینجوری میخواستین از دخترای مردم محافظت کنین؟! کجایی الان؟» 🔹گفتم: «وای... راس میگی؟ مگه نگفتی یگانه خونه بوده؟! کار اون نیست؟!» 🔸خانمم با تعجب گفت: «کار یگانه؟! بعیده بابا... الان همونم داره غش و ضعف میکنه بنده خدا!» 🔹گفتم: «نمیدونم... من الان میام...» رفتم اونجا... تا در زدم فورا در را باز کردم... همشون ریخته بودن توی حیاط و کسی نمیرفت بیرون... یگانه و زهرا واقعا داشتن غش و ضعف میکردن... حال بقیشون هم تعریفی نداشت... بالاخره قصه خون و ترور هست... شوخی بردار که نیست... اونم با رد طبیعی و باحالی که صابر از خودش روی اون در گذاشته بود! همشون را جمع کردم... نشستم یه گوشه و اونا هم اومدن نشستند تا صحبت کنیم... خانمم رفت بچه ها را آروم کنه و بخوابونه ... بهشون گفتم: «ما خیلی حواسمون هست... فکر کردیم وقتی شماها خونه نباشین، مشکلی نیست اما اشتباه میکردیم... آتا دنبالتون هست و از یه پسر معمولی و مثلا آتئیست خیلی پا را فراتر گذاشته... من فقط موندم چطوری آدرستون را پیدا کرده؟ خیلی برام عجیبه! با اینکه به شماها هم خیلی اعتماد دارم... اما دیگه از دست اعتماد منم کاری بر نمیاد... 🔸زهرا که حالش خیلی بد بود گفت: «من فقط ضعف کردم... اگه یه چیزی بخورم بهتر میشم... من از این چیزا نمیترسم...» 🔸یگانه گفت: «من خونه بودم... اصلا متوجه این نشدم... یه کم خوابیدم... شاید وقتی خواب بودم اون اومده اینحا... وای من درم میترسم... ینی اون منو هم دیده؟!» 🔸هاجر که رنگش شده بود مثل گچ... گفت: «مگه چیکارش کردیم که بخواد ما را بکشه؟! وای من خیلی احساس بدی دارم!» 🔹به نسیم نگاه کردم و گفتم: «نظر شما چیه؟! شما در لا به لای حرفاتون چیزی خطی ربطی بهشون ندادین؟!» 🔸نسیم گفت: «نه... من هر حرفی زدم جلوی بچه ها و با هماهنگی پریا بوده... من حرفی نزدم... نمیدونم» 🔸پریا گفت: «اینا طبیعیه... از امشب باید با چشمای باز بخوابیم... مثل همون مرده توی فیلم «لئون» ... باید مثل اون هر لحظه احساس کنیم یکی بالا سرمون هست و داره میاد به طرفمون... راهی هست که خودمون انتخاب کردیم... اشکال نداره...» 🔹خیلی حرفای دیگه هم زدند ... من گفتم: «بالاخره از امشب یه کم بیشتر احتیاط کنین... بچه های ما همین دور و برها هستن. شبتون بخیر!» 🔸رفتم بیرون... حالا دیگه باید منتظر چیزی که دنبالش بودم میموندم... صابر گفت: «حاجی میشه برام بگی چرا من عصر رفتم تو اون خونه؟ نقشتون چیه؟!» 🔹گفتم: «بشین نگاه کن... خیلی طول نمیکشه... اگر عاقل باشه.....» 🔸جملم ناقص موند... تا اینکه دیدم به گوشیم پیام اومد... نوشت: «سلام جناب! ببخشید بهتون پیام دادم!» شمارش غریب بود اما به حدس من نزدیک ... 🔹نوشتم: «سلام. خواهش میکنم. بفرمایید!» 🔸نوشت: «من یکی از بچه های خونه پریا هستم... لطفا تحقیق نکنید که کی هستم؟ هرچند میدونم برای شما کاری نداره...» 🔹نوشتم: «بزرگوارید. امرتون؟!» 🔸نوشت: «نمیدونم از کجا شروع کنم... من یه اشتباه بزرگ کردم که میخواستم بهتون بگم!» 🔹نوشتم: «بفرمایید! لطفا سریعتر!» 🔸نوشت: «چطوری بگم؟ من شبهایی که با عطا مناظره داشتیم، دلم برای عطا سوخت. پسر بدی نیست... اما نمیدونم چرا امشب چرا این کارو کرده و اومده ما را پیدا کرده و تهدیدمون کرده! جناب من خیلی میترسم. خیلی احساس شرمندگی پیش دوستام میکنم. اگر یه مو از سرشون کم بشه تا آخر عمر خودمو نمیبخشم!» 🔹نوشتم: «میشه واضحتر بگید چیکار کردین؟! لطفا خلاصه و سریع بگید!» 🔸نوشت: «ببخشید خیلی هول شدم... اینقدر ترسیدم که نمیتونم سرعت جوابتون بدم... راستش من رفتم پی وی عطا و راهنماییش کردم که بتونه راهش را پیدا کنه! اما نشد. ینی نخواست. حتی منو مسخره کرد. اما کم کم پی برد که بدیش نمیخوام و میخوام کمکش کنم. تا اینکه بهش گفتم ما دختریم و اونی که داره باهات بحث میکنه دوستمه... حتی اسم ما را هم میدونه...» 🔹نوشتم: «چرا دارید الان اینا را میگین؟! اگر امشب یه تار مو از یه نفرتون کم شده بود، چیکار میکردین؟!» 🔸نوشت: «میدونم. به خدا الان هم دارم گریه میکنم و حالم خیلی بده. من فکر نمیکردم عطا اینقدر خطرناک باشه که حتی به قصد جونمون پاشه بیاد اینجا. من حتی اسم شهر و طلبه بودنمون هم آوردم و اون الان همه چیزو میدونه! آقا تو را خدا بگید من چیکار کنم؟!» 🔸پیاماشو برای صابر خوندم... صابر گفت: «شماره اش هم که ثبت نشده... این کدومشونه؟!» 🔹با حالت ناراحتی و با احساسی که نمیدونستم خوشحال باشم که فهمیدم یا ناراحت، گفتم: «هاجره!» ادامه دارد... 🔴کپی ممنوع @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴مقایسه‌ی اختیارات رهبر ایران با پادشاه انگلیس، رئيس جمهور فرانسه و رئیس جمهور آمریکا :