eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
691 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
253 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
من به آمدنت مثل چشمانم اطمینان دارم.... مثل آمدن هر صبح بعد از شب تاریک؛ مثل آمدن بهار پس از زمستان سرد بیا و چشمانم را روشن نما.. 🌤أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤 @banooye_dameshgh
🌹 روی زمینیم آسمانی از دعاییم 🌹 مشغول ذکر دلنشین ربناییم 🌹 وقتی که دلتنگ حسینیم ، عاشقانه 🌹 با هر سلام صبحگاهی کربلاییم ‌‌✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ @banooye_dameshgh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یا سیدالساجدین ولادتت مبارک 💖💖💖💖💖💖💖💖 @banooye_dameshgh
هرنَخ ازسَجادّه ےسجّاد گوید العجل••• بحق @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹امام‌سجاد صلوات الله علیه می‌فرمایند : اى انسان! تو خواهى مُرد و سپس محشور مى شوى و در پیشگاه خداوند متعال جهت سؤال و جواب احضار خواهى شد ، پس جوابى مهیا و آماده کن. 📚تحف العقول: ص ۲۰۲ ولادت امام‌سجاد علیه‌السلام مبارک‌باد❤️ @banooye_dameshgh
✨امام سجاد علیه السلام چنان جایگاهی برای امر به معروف و نهی از منکر قائل بود که می‌فرمود: گناهانی که نازل می کنند، یاری نکردن غمدیده، ترک یاری مظلوم و ضایع کردن امر به معروف و نهی از منکر است. (معانی الاخبار، باب ۱۳۶) @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️️ رهبرانقلاب: اگر تلاشهای امام سجاد (ع) نبود، شهادت امام حسین (ع) ضایع شده بود و آثار آن نمی‌ماند. 🌷انتشار به مناسبت ولادت حضرت سجاد (ع) @banooye_dameshgh
♦️در نقطه ای ایستادیم که بزرگترین قدرت های دنیا نمیتونن علیه کشورمون کاری بکنن ولی مافیا ی خودمون داره شیره جون مردممون رو میخوره... دشمن واضحه! توروخدا کاری کنید @banooye_dameshgh
🔺 این هم نتیجه تسامح و تساهل مسئولان در رشت 😡 @banooye_dameshgh
🔴 ابلاغ دستورالعمل پوشش کارکنان داروخانه‌ها 🔻 سازمان غذا و دارو دستورالعمل نحوه پوشش کارکنان داروخانه را ابلاغ کرد که از جمله مفاد مهم آن می‌توان به ملزم شدن کارکنان خانم (اعم از مسئول فنی و سایر کارکنان) به پوشیدن مقنعه به رنگ مشکی اشاره کرد. 🔻 مسئولین فنی باید ملبس به روپوش سفید بوده و از برچسب مشخصات استفاده کنند. همچنین کلیه کارکنان غیر داروساز داروخانه باید از روپوش با رنگ سبز یا آبی استفاده کنند. ضمن اینکه کلیه داروخانه‌ها موظف به الصاق ضمیمه این دستورالعمل در معرض دید مراجعین داروخانه هستند. 🔻 کلیه کارکنان داروخانه موظف به رعایت رفتار حرفه‌ای، اخلاق داروسازی و کلیه شئون اسلامی و قانونی در همه جنبه‌های ارائه خدمت در داروخانه هستند و موسس داروخانه باید بر رعایت موارد فوق توسط سایر کارکنان داروخانه نظارت داشته باشد. 🔻 معاونت‌های غذا و دارو در مرحله قبل از راه‌اندازی داروخانه ملزم به اخذ تعهد کتبی از موسس داروخانه مبنی بر رعایت مفاد این دستورالعمل از زمان شروع فعالیت داروخانه هستند و کیفیت رعایت این دستورالعمل در ارزشیابی داروخانه‌ها لحاظ خواهد شد. @banooye_dameshgh
یک کار امیدوارکننده که امیدواریم ثمر بخش باشه🙏
💢 پرده برداری از پهپاد سنگین ایران همزمان با رجزخوانی اسرائیل علیه تاسیسات هسته‌ای ▫️ مشخصات پهپاد "شاهد ۱۴۹" ایران که از آن با عنوان برگ برنده ایران در نبردهای پهپادی نام می‌برند؛ ۲۱ متر دهانه بال، ۳۱۰۰ کیلوگرم جرم برخواست، مداومت پروازی ۳۵ ساعت و سرعت پروازی آن ۳۵۰ کیلومتر بر ساعت. @banooye_dameshgh
💣 حباب هایی که میترکانند! آقایان رئیسی ، مخبر ، خاندوزی ، فرزین و .... که هر روز اعلام میکنید مشکلی در تامین ارز متقاضیان ندارید، اگر مشکل عدم تطبیق عرضه و تقاضا نیست پس مشکل کجاست؟ بعد از فروکش کردن اغتشاشات و حمایت مردمی در ۲۲ بهمن ، دشمن شاد کردن این مردم مقاوم چه توجیهی دارد؟ طرح ها یکی پس از دیگری شکست خورد یک طرح عاجل و فوری و کارآمد اجرا کنید. طوری رفتار نکنید که مردم احساس کنند هنوز رئیس‌جمهور این کشور حسن روحانی است... @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 مستند جنجالی از امشب روی آنتن سیما روایت واگذاری اسناد املاک غصب شده توسط خاندان پهلوی به مردم 🗓 از امشب یکشنبه ۷ اسفند تا پنجشنبه ۱۱ اسفندماه ⏰ هر شب حوالی ساعت ۲۰ 📺 شبکه ۱ سیما @banooye_dameshgh
4_5775874695425427457.mp3
13.44M
🔴 ما در حال عبور از از تاریخ هستیم، که با محاسبات عقلانی، بزودی را تغییر می‌دهد! @banooye_dameshgh
حجره پریا داستان امنیتی واقعی تقدیم به سربازان گمنام امام زمان عج 📌قرارگاه جبهه ضد صهیونیستی
یکی دو ساعت به همون وضعیت سپری شد ... باید هر چه زودتر یه فکری به حال پریا و صابر میکردیم... شوخی بردار نبود... فقط یه فشار نامتعارف شدید کافی بود که همه چیز خراب بشه! یکی از بچه ها اومد پایین و گفت: «حاجی یه نفر اومده با شما کار داره!» گفتم: «کیه؟ از بچه های اداره خودمونه؟!» گفت: «نمیدونم... گفت از طرف ملکوت 22 اومده!» بیسیم زدم به ملکوت... گفتم: «حاجی شما برای ما مهمون فرستادی؟!» ملکوت گفت: «آره... کارش درسته... باباش تخریبچی گردان خودمون بوده... الان هم پسرش راه باباش داره ادامه میده!» گفتم: «باشه... توکل بر خدا ... اما حاجی اینجا شرایط حساسی هستا ... خودتون که ماشالله اوستایین!» خیلی با حالت اطمینان گفت: «اونی که الان اومده پیشتون اوستای این کاره نه من!» خودم رفتم بالا ... میخواستم تو حیاط و هوای روشنتر از زیر زمین ببینمش! با یه پسر کم ریش و کم سیبیل حدودا 30 ساله مواجه شدم! تا دیدمش تعجب کردم! خیلی جوون بود... اما قیافه جدی و بی احساسی داشت... خوشم میاد از اینجور آدما که تو کارشون خیلی اوستان اما نشون نمیده و هر کی ندونه فکر میکنه از یه جایی در رفته! سلام کردیم... گفت: «منو ملکوت 22 فرستاده... مورد کجاست؟ درخدمتم!» گفتم: «اسم شریفتون چیه؟!» گفت: «قربان جسارت نباشه اما مامور نیستم اسممو بگم! اگر در اصل ماموریتم ضرورت داره و حتما باید بگم، تا بگم!» گفتم: «نه! مهم نیست... فقط اون دو نفرو زنده میخوام... هردوشونو زنده تحویلم بده!» گفت: «تلاشمو میکنم... حداقلش اینه که اگر قرار باشه اتفاقی برای کسی بیفته، اول برای خودم میفته!» بردمش پایین... نزدیک رفت و شرایط دست پریا و صابر و کاشی زیر پای پریا سنجید و بررسی کرد. گفت: «لطفا همه را بفرستید بیرون... اگر خودتون مایلید بمونید، به مسئولیت خودتون تشریف داشته باشید اما لطفا بقیه بیرون باشن!» همه رفتند و موندیم خودمون چهار نفر! لباس بیرونیش درآورد و یه لباس راحتی، مثل لباس کارگاه نجاری و اینا زیرش تنش بود. با همون کارش را شروع کرد. وسایلش که بیشتر شبیه وسایل پزشکی و شکنجه های حرفه ای بود بیرون آورد... از انواع سوزن و انواع میکرو بطری و مایعات رنگارنگ و .... نمیدونم الکل و سیم های بسیار باریک و... نشست پشت سر صابر... جوری که تقریبا بین پریا و صابر محسوب میشد... برگشت و قبل از اینکه کارش را شروع بکنه، دستشو زد به زمین و با همون مختصر خاک روی زمین، تیمم گرفت!! حساس شدم ببینم میخواد چیکار کنه؟ بهش نزدیک شدم و همونجوری که وایساده بودم، سرمو به طرف دیوار نزدیک کردم تا راحتتر بتونم ببینم... همونطوری که سرش پایین بود گفت: «قربان لطفا تاریکی نکن... نور اینجا به اندازه کافی کم هست!» یه کم دیگه که بررسی کرد، رو کرد به پریا و گفت: «کارم خیلی حساسه... باید کاملا بی حس باشید!» پریا با بی حالی و کم رمقی که داشت گفت: «چشم! تکون نمیخورم!» اون گفت: «چشم چیه؟ یا باید بیهوشتون کنم یا باید بی حس بشید!» پریا که نمیدونست چی بگه؟ گفت: «نمیدونم... سر در نمیارم!» اون گفت: «خیلی ساده است... اگر بیهوش بشید، خدایی نکرده اگر ترکید، چیزی متوجه نمیشید و فقط بدنتون میسوزه و از دنیا میرین! اما اگر بی حستون کنم، شاهد کارای من هستین و ممکنه استرس وارد بشه و دستتون را از دست بدین و اتفاقای دیگه!» صابر به اون گفت: «نمیتونی یه کم مهربون تر توضیح بدی؟! این چه طرز حرف زدنه؟! اصلا نمیخواد ... هیچکدومش نمیخواد... پاشو ببینم!» به صابر گفتم: «صابر جان! آروم باش. این کارشو بلده! راس میگه. بذار کارش را بکنه!» صابر باز ادامه داد و به اون گفت: «لابد برای منم نسخه داری! هان؟ چیه؟ بگو... تعارف نکن!» حالا که دارم اینا را مینویسم، دارم عصبی میشم که اسمشو نمیدونم و باید به جای اسمش مدام بگم «اون» ! اون به صابر گفت: «شما که کاره ای نیستی! خطری هم تهدیدت نمیکنه! اصلا اتصال به مرکز نداری! نه اتصال به چاشنی و نه اتصال به حسگر! پاشو برو خونتون!» صابر و من که داشتیم مثلا بهت و تعجبمون را میخوردیم، با هم گفتیم: «چی؟! دستمو بردارم؟! اتصال به هیچکگفتدومش ندارم؟!» اون همون لحظه، به صابر گفت: «میشه یه لحظه اون سیمی که اون طرف شماست را بهم بدید؟!» تا اینو گفت، صابر صورتشو برگردوند... به محض اینکه صابر صورتش برگردوند، اون انگشت صابر را خیلی سریع... ینی خیلی سریعا ... در حد سرعت دست دزدهای حرفه ای، انگشت صابرو از روی دست پریا برداشت! من و صابر تا به خودمون اومدیم، اون با اون یکی دستش و پای سمت راستش، صابر را هل داد اون طرف و خودش نشست جای صابر!! من و صابر فقط داشتیم حرص و تعجب خودمون و سرعت عمل اونو تحلیل میکردیم اما بازم سر در نمیاوردیم! خیلی قشنگ، صابرو از پریا جدا کرد و انداخت یه طرف! بعدش هم به صابر گفت: «تشخیصت خوب بود... اگر خودت فهمیدی که نوع چاشنی و حسگر چیه، الحق و الانصاف تشخیصت خوب بوده
صابر آدم ترسویی نبود اما اون لحظه که دستش را برداشته بود، بنظرم احساس از گور فرار کرده ها داشت! حداقلش این بود که کنار یه نفر آلوده به چاشنی انفجاری ... با مقدار قابل توجهی مواد منفجره ننشسته بود و این، خودش ینی یکی دو پله تا مرگ حتمی فاصله گرفتن! الان فقط مونده بود پریا... ملکوت اومد رو خطم... گفت: «حاجی الحمدلله نسیم خانوم هم به هوش اومد! من ندیدمش اما میگن به هوش اومده... گفتم بگم که لااقل وسط معرکه ای که گرفتارش هستی، یه کم روحیه بگیری!» با خوشحالی گفتم: «الهی شکر... دست شما درد نکنه! ان شاءالله همیشه خوش خبر باشید. چیزی نگفته؟ حرفی؟ صحبتی؟ تقاضایی؟ اسم چیزی یا کسی؟ نکته ای؟» ملکوت گفت: «چیزی که به درد پرونده من و تو بخوره که نه... اما ... فقط یه جمله به پرستاری که بالای سرش بوده گفته... گفته: کو روسریم؟ چرا روسریم را در آوردین؟!» دختر است دیگر... شیر پاک خورده و با اصالت... اونم از جنس طلبه ... پرسیدم: «از یگانه خانوم و هاجر و اون یکی اسمش چی بود؟ یادم رفته... از اونا چه خبر؟» گفت: «یگانه خانوم به بیمارستان سوختگی تهران منتقل شد... تقریبا یه ساعت پیش... جای نگرانی نیست... فقط به خاطر اینکه دختر هست و صورت هم حساسه، ترجیح دادیم بفرستیمش تهران!» گفتم: «جسارتا کسی هم باهاش هست؟» گفت: «مامور خانم اداره خودمون! اگر منظورت اون آقاهه است، باید بگم که نه! دلیلی نداشت که زنگ بزنیم و به اون بگیم!» مکالممون تموم شد... مهم ترین نکاتش همینا بود که نوشتم. رفتم پیش «اون»... همون پسره که داشت روی چاشنی و حسگر کار میکرد... دیدم مشغوله... خیلی حساس و با دقت داره کارش را انجام میده! منو که دید گفت: «قربان! باید صحبت کنیم... میشه بریم بالا؟» رفتیم بالا... وسط حیاط اونجا ایستادیم و صحبت کردیم... گفتم: «میشنوم!» گفت: «قربان! لطفا دستور تخلیه کوچه و خونه های اطراف را صادر کنین... اگر اتفاقی بیفته، تبعات زیادی داره! اداره زیر بار تبعاتش نمیره! مخصوصا قم و این همه حساسیت و...» چشمام داشت گرد میشد...گفتم: «ینی چی؟ نترسونم! ینی هیچ راهی نیست؟ دختره چطور؟» گفت: «اینطور به نظر میرسه... باید زودتر تصمیم بگیریم... داره کش پیدا میکنه... بالاخره صبر و ذکر و این حرفها تا حدی میتونه این دختر را نگه داره... میترسم ببره! از یه طرف دیگه هم نمیشه کار خاصی روی چاشنی و حسگر کرد... البته من دارم کارمو میکنم و کوتاه نمیام وظیفه خودم میدونم که بهتون بگم که بالاخره مواد منفجره است دیگه... حرف حالیش نمیشه... من و این دختره چاره ای نداریم اما بقیه مردم و همسایه ها ... توی این همه خونه نیمه قدیمی ساخت نیروگاه و...» گفتم: «ینی پریا خانوم ... ینی هیچ راهی نداره؟!» گفت: «من دارم وزن خودم و اون خانم را محاسبه و معادل سازی میکنم که بتونم مثلا کلک بزنیم و بشینم سرجاش ... اما خودتون که میدونید... ریسکش بالاست... حالا در هر حال... لطفا شما برید همسایه ها را جمع کنین و کارای تخلیه را انجام بدید!» به درد «چه کنم؟» مبتلا شده بودم... علوی که درگیر ماموریت بود... ملکوت 22 هم باید تا اذون صبح از تک به تک تروریست ها اقرار و اعتراف ثبت میکرد... دیگه کسی نداشتم که باهاش حرف بزنم... ازش مشورت بگیرم... رفتم تو کار تخلیه... خودم و صابر در تک به تک خونه ها میزدیم و براشون توضیح میدادیم که بوی گاز میاد و میخوایم برای کسی مشکل ایجاد نشه و علمک ها را چک کنیم و لطفا از خونه بیایید بیرون و این حرفها ... توقع ندارین که تریپ راستگویی بزنم و به مردم از همه جا بی خبر بگم پاشید بیایید بیرون که به اندازه یه محله، مواد منفجره بغل گوشتون هست؟! همینطور که کارمون انجام میدادیم، مجبور بودیم به مردم توضیحات اضافی هم بدیم... بعضی از همسایه ها هم که ماشالله پر چونه و مدام سوال میکردن و ربطش به انتخابات و حالا کجا بودین و چرا پس بوی گاز نمیاد و این حرفها ... یه لحظه یه صدایی اومد ... زیر پاهامون یه کم لرزید... لرزش از جنس انفجار... بعدش هم یهو شنیدم صدای سر و صدا میاد ... صدای یکی که میخواد جیغ بکشه اما صداش گرفته و بلند نیست و مجبوره مدام با صدای خفه و خسته جیغ بکشه... یا امام حسین... فقط میتونست از اون خونه باشه... همین... دویدم به طرف خونه... دیدم صابر هم داره میدوه به طرف خونه... با داد به صابر گفتم: «برگرد صابر ... برگرد مردمو بگیر... برگرد گفتم... کجا میایی؟ برگرد...» پریدم تو خونه و در را بستم... دیدم پریاست... داره خودشو روی پله ها میکشه و مثل مار زخمی، به خودش میپیچه و خودشو به زور روی پله ها میکشونه و منو صدا میزنه و میاد بالا ... «آقا محمد!» «محمد آقا ! کمک!» «یا فاطمه زهرا!» «کمک! کمک!» رسیدم به اول راه پله زیرزمین... گفتم: «پریا خانوم! بیا بالا ... از زیر زمین داشت بوی دود و خاک بسیار غلیظ میومد... از اون بدتر، این بود که صدای چارچوب خونه هم میومد ..
.ینی ممکن بود هر لحظه همه چی خراب بشه روی سرمون... فقط فرصت کردم پریا را بکشونم به طرف درب ورودی منزل ... در را باز کردم و انداختمش تو کوچه ... با داد به صابر گفتم: «صابر اینو دریاب! مردم این طرف نیان ... صابر این دختره کمک میخواد ... بدو صابر ... کسی داخل نیادا ...» در را بستم و با سرعت رفتم زیر زمین... به والله قسم گریم گرفته که دارم اینا را تایپ میکنم... وقتی از گرد و خاک شدید راه پله رد شدم و چشمامو مالیدم و یه کم بیشتر دقت کردم، کاش نمیدیدم... آخه صحنه خاصی بود... یه پسر ... نه آرتیست بود و نه میخواست برای فیلم تبلیغات مجلس و شورای شهرش صحنه سازی کنه ... فیلم سینمایی جنگی مخصوص ایام دفاع مقدس که نبود... خبری از دروبین و کف و سوت و علی برکت الله و اینا هم که نیست... دیدم خوابیده رو زمین... سینه و قسمت بالای شکمش، چسبیده به همون کاشی هایی که زیرش حسگر و چاشنی اصلی گذاشته بودن... تا فهمید من اونجام، سرشو آورد بالا... چشمم به صورت ماهش افتاد ... وااااای خداااا ... الهی بمیرم... دیدم سه چهار تا لکه بزرگ خون روی صورتشه ... حتی از گوشه یکی از چشماش هم داشت خون میومد... بهم گفت: «حاجی من سن و سالی نداشتم که بابام رفت... اما بچه های گردان تخریب میگفتن بابام تخصص خوبی در شناسایی نول و فاز داشته!» همونجوری که داشت نفس نفس میزد ، دستشو یه کم آرود بالا ... دو تا سرفه کرد... آروم... جوری که تکون زیادی نخوره... معلوم بود نفسش درست بالا نمیاد... مشتش را باز کرد و نشونم داد و گفت: «ببین حاجی! این دو تا سیم، دور دست اون خانمه بوده... یکیش مال حسگره و یکی دیگش مال چاشنی... الان بدن من شده واسطه این دو تا ... در هر حال، اینجا یه اتفاقی خواهد افتاد... چون نه میتونم ولشون کنم و نه دیگه کسی میتونه بیاد و وزن منو از روی این چند تا کاشی برداره... اصلا از عمد آورده بودنش زیر زمین... میخواستن میزان تخریب و خطر را ببرن بالا... فقط دعا کن تونل نکنده باشن و زیر من، تونل نباشه که مجبور میشی کل محل را تخلیه کنی... حاجی جان! کاریش نمیشه کرد... برو بیرون لطفا و در را هم پشت سرت ببند ... برو ...» ادامه دارد... 🔴کپی ممنوع @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠باشروع اذان میتونم نمازم رو بخونم؟ ✅ پاسخ : 🔹مراجع عظام(آیت الله خامنه ای و سیستانی و مکارم): 🔹در نماز صبح👈حدود ۵الی ۶ دقیقه بعد از پایان اذان در رسانه ها،نماز صبح را بخواند 🔹در نماز ظهر ومغرب👈با شروع اذان اگر یقین به داخل شدن وقت دارید میتونید بخونید 📚 @banooye_dameshgh