🍃🍃🌻🍃🍃 شهلا خانم میگه...

. پدرم داد زد: مگه این بلند شده رفته التماس عباد از خدا بی‌خبر ملاحظه‌ی آبروی منو کرده.... مگه منو آدم حساب کرده... مگه با من مشورت کرده که این غلط و کرده... بابا ما نخوایم دلسوز داشته باشیم کیو باید ببینیم... محمد منو و بچه‌هام دایه‌ی مهربون‌تر از مادر نمی‌خوایم، دست از سر ما بردار... بذار با درد خودمون بمیریم.... عمو محمد هنوز دستش روی گونش بود جایی که پدرم با انگشتاش سرخش کرده بود و رد انگشتاش روی گونش مونده بود... تو چشمای پدرم نگاه کرد آروم و زیر لبی گفت: از کجا فهمیدین..؟ مادرم پشت پدرم دراومد و با غیض و طعنه گفت: از کجا؟؟؟ تو آبادی همه دارن از هنری که به خرج دادی حرف میزنن... آخه از شما بعیده... موهاتون سفید شده اما هنوز عقلتون کامل نشده.. زن عمو تو روی مادرم تند شد: حرف دهنتو بفهم مریم هر چرت و پرتی میاد تو دهنت میگی... عمو تو صورت پدرم براق شد: داداش جلوی زنتو نمی‌گیری... پدرم گفت: حرف حق تلخه....؟ عمو محمد جری‌تر شد و گفت: باشه، پس حالا که حرف زن و دخترتو به برادرت ترجیح میدی و من کم عقل و خر خطاب می‌کنی، پس بچرخ تا بچرخیم.. انگشت اشارشو تکون داد و سمت مادرم با تهدید داد زد: نامردم اگه داغ اون دختر بی‌آبروتو به دلت نذارم.... پدرم رگ گردنش باد کرد و فریاد زد: برو بیرون... از خونه‌ی من برو بیرون نمک به ح روم.. مادرم با حرص جیغ کشید: یه مو از سر دخترم کم بشه زندگیتو آتیش می‌کشم... حیف اون همه زحمت که من به پای تو کشیدم، زن عموم دست عمو محمد و گرفت و کشون کشون از پله‌ها بردش پایین... پدرم دستاش از استرس تکون می‌خورد... همون‌جا ولو شد روی زمین، نمی‌دونستم برم بیرون از اتاق یا نه.... جواد و علی از ترس تنشی که بین پدر و عموم به وجود اومده بود رنگشون پریده بود و هر دوتا با ترس اومدن تو اتاق.... کنار من کز کرده بودن... دستامو دور گردن دو تاشون انداختمو بغلشون کرده بودم هر سه‌تامون تو تاریکی نشسته بودیم... ساکت و غمگین زل زده بودیم به پنجره‌ای که دیگه نور مهتاب میوفتاد توش... علی آروم لب زد: شهلا من گرسنمه.... هیچی برای شام نداشتیم... پدرم دستاشو روی سرش قفل کرده بود.. به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و چشماشو بسته بود... آروم خزیدم تو ایوون و از تو پستوی آشپزخونه یه تیکه نون و یکم ماست برای برادرام بردم تو اتاق...