*❇️ دیدید توی این شبها افراد با همدیگه تماس میگیرن، وازهمدیگه میخوان ڪه برای هم دعا ڪنند... آخه میگن اینجوری دعا به استجابت نزدیڪتره...*
*😭 منم یه نفر رو سراغ دارم ڪه دعاش حتما مستجابه، فقط از ایشون شماره ای ندارم...*
*👈 توی این سه شب احیا، مخصوصا شب 23رمضان ڪه احتمال شب قدر بودنش زیادتره برای سلامتی ایشون دعا میڪنم واز خدا میخام ڪه فرج ایشون رو هرچه زودتر مقدرڪنه...*
*🌺 وایشون هرجوری ڪه صلاح دونستند برای من دعا می ڪنند...*
*⬅️ آخه ایشون حجت حی زمانه هستند.. واز مشڪلات من باخبرند..*
*⬅️ آخه ایشون از پدر ومادر، برای من مهربون ترند.*
*⬅️ واز همه گذشته هرچی فڪرڪردم، دیدم دعایی زیبا تر از دعای فرج پیدا نمیڪنم... چرا ڪه با اومدن ایشون همه مشڪلات عالم برطرف میشه...*
*📣📣 شما هم اگه موافقی توی بهترین لحظه های این شبها برای فرج امام زمانت دعا ڪن. وشڪ نڪن ڪه آقا بطور ویژه برات دعا می ڪنند.*
18.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🤲
باور کن همهاش مال توست...💚
#ماه_مبارک_رمضان
#شب_قدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ١٢ توصيه حضرت آیتالله خامنهای درباره استفاده بهتر از شبهای قدر
🌙 @khamenei_reyhaneh
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اومدم با نیت دیدنت احیا بگیرم...
@Motevaseteh1_hoda
🕋 محل ضربت خوردن امام علی علیه السلام
در برج ولا مهر جهان تاب علیست
در شهر علوم نبوی، باب علیست
از اول خلقت بشر تا امروز
مظلوم ترین #شهید_محراب علیست . . .
#شب_نوزدهم_ماه_رمضان🌙
#شب_ضربٺ_خوردن💔
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
#شب_قدر🌙
🙏🏻التماس دعا🙏🏻
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هفتاد و ششم
👁 چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمهای از عطر حضورش را احساس کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیدهام چیز دیگری بود.
🏻سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش عجیبی جواب داد:
- نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!
🏻و من قانع نشدم که باز سماجت کردم:
❓خُب چرا همچین حسی میکنی؟
🏻که لبخندی مؤمنانه روی صورتش درخشید و با دلربایی جواب داد:
-خُب حس کردم دیگه! نمیدونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره نگام میکنه!
🏻سپس از روی تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد:
- یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره!
👁 و به عمق چشمان تشنهام، چشم دوخت تا باور کنم چه میگوید:
- الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بندههاش باشه! تا وقتی آدمها دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآله) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه!
☝🏻اگه قرار باشه امام زمان (علیهالسلام) چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (علیهالسلام) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه!
🏻نمیفهمیدم امت اسلامی چه نیازی به حضور واسطه رحمت خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به طریق واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این خیر میشد و صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، تمرکزم را بیشتر به هم میزد که با کلافگی سؤال کردم:
❓خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟
🏻 فهمیده بود قصد لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، صادقانه اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی متواضعانه پاسخ داد:
- الهه جان! من که کارهای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه وقتهایی میرسه که آدم حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا حرف بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه...
🌳🏣🌴 و حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست ادامه دهد.
🏻از اینکه چنین بحث خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای زن کمتر آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد:
‼حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا وهابیان! به خدا همهشون وهابی شدن!
🏻🏻 و نمیدانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد:
❓چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟
👤و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید:
- حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم شیعهاس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!
🏻🏻و مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم.
‼او هم مثل من مات و متحیر مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم.
👌هر چه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و داد میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد:
👤باباش وهابیه! همهشون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر!
🛋 و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در دست مجید بود، روی مبل نشستم.