eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 آمریکا: آقای مصباح، بزرگترین دشمن ماست. 🔻صحبت های عجیب مأمور سابق CIA در مورد آیت الله مصباح یزدی🔺 🔸 مارک گرشت (مأمورسابقCIA در غرب آسیا): بگذارید راحتتان کنم، تنها ما برای ایجاد دموکراسی (آمریکایی سازی)، ایران، ست، فقط آیت الله مصباح یزدی. ♦️ او تنها کسی است که دموکراسی را به چالش کشیده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدن این کلیپ روزی سه بار بعد صبحانه ناهار و شام واجبه! 🤔🤔🤔🤔🤔🧐🧐🧐🧐🧐🤔😳😳😳؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟!!!!
(حُر) ادامه داد شما نمي داني توي اين کابارهها و هتلهاي تهران چه خبره، اکثر اين جور جاها دســت يهودي هاســت، نمي دونيد چقدر از دختراي مسلمون به دست اين نا مسلمونها بي آبرو ميشن. شــاه دنبال عياشي خودشه، مملکت هم که دست يه مشت اسرائيل، اين وسط دين مردمه که داره از دست ميره. و وقتي بحث به اينجا رســيد حاج آقا داشــت خيره خيره تو صورت نگاه مي کرد، بعد گفت: آقا ، من شما را که مي بينم ياد مرحوم ميافتم. حاج اقا ادمه داد: در روزگار خودش گنده لاتي بود، مدتي هم وابسته به دربار، حتــي يکبار زده بود تو گوش رئيس پليس تهران، ولي کاري باهاش نداشــتند. همين آقاي را بعد از پانزده خرداد گرفتند و گفتند: شــرط آزادي تو، اينه کــه به خميني دشــنام بدي، بعد هم بگي كه من از او پــول گرفتم تا مردم را به خيابانها بريزم، اما او عاشــق امام حســين (علیه السلام) و آزاد مرد بود. قبول نکرد. گفت: دروغ نمي گم. توي همين تهران هم رو به رگبار بستند. بعد ادامه داد: اين درس عاشورا را خوب ياد گرفته بود که مرگ با عزت بهتر از زندگي با ذلت است.
(توبه) ســه روز از گذشته، خيلي جدي تصميم گرفته بود. کار در کابــاره را رهــا کرد. فردا صبح هم رفتیم . وارد شدیم. يکدفعه ديدم کنار درب ورودي ، روي زمين نشست رو به سمت گنبد، خيره شد به گنبد و شروع کرد با آقا حرف زدن. مرتب مي گفــت: خدا! من بد کردم. من غلط کردم، اما مي خوام کنم. خدايا منو ببخش ! يا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشــک از چشمان من هم جاري شد. يکساعتي به همين حالت بود. خلاصه دو روز بودیم و بعد برگشتيم تهران. در واقعاً توبه کرد. همه خلافکارهاي گذشته را رها کرد. بهمن ماه بود و هر شــب در تهران تظاهرات بود. اعتصابــات و درگيريها همه چيز را به هم ريخته بود. از که برگشتيم. براي نماز جماعت رفت !! خيلي تعجب کردم. فردا شب هم براي نماز رفت. با چند تا از بچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت مي کرد. حضور با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبي براي دوســتاش بود. البته از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباريها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه فحش مي داد. ارادت به امام بعد از شناخت امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود و روي آن هم نوشته بود؛ ، فدايت شوم. .
(انقلاب) اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار بر موتورها شــديم.همه به دنبال حرکت کرديم. رفت جلوی یه رستوران وایستاد و گفت: این رستوران صاحبش يه يهوديه، که الان ترســيده و رفته اســرائيل، اینجا اسمش رســتورانه، اما خيلي از دختراي مسلمون همين جا بي آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و ... بعد سنگي را برداشت و شيشه را شکست. بعد هم سراغ کابارههای دیگه رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر کابارهها و دانسينگهاي تهران را آتش زدیم. نيمه هاي شب بود. وارد خانه شدیم. لباسهاش خوني بود. مادر با عصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائي، اين کارها به تو چه ربطي داره. نشست روي پله ورودي و گفــت: اتفاقاً خيلي ربــط داره، ما از طرف خدا مســئوليم! ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن و اسلام ايســتاده، بعد به ما گفت: شــماايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطر بهشــت، يا ترس از جهنم نماز مي خونيد، اما راه درست اينه که همه کارهات براي خدا باشه !! خلاصه این ، با اون که چند ماه قبل مي شــناختيم خیلی فرق داشت...! .
(کردستان) موقع وردی به ایران نزدیک می شد. براي گروه انتظامات و دوستانش انتخاب شده بودند. بعد از ورود ، شاهرخ هر روز براي ديدار ایشان به مدرسه رفاه مي رفت. این چند ماه مدام در فضای کمیته و و ... بود. حالا دیگر فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت فرا رسید. خبر رسيد به آشوب کشيده شده، پيامي صادر کردند: به ياري برويد. با شنیدن پیام ديگر ســر از پا نمي شناخت. ســاعت ســه عصر (يکســاعت پس از پيام ) با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل ايستاد. بعد هم داد مي زد: ، بيا بالا، ...!!! ساعت چهار عصر ماشين پر شد. و به سمت حرکت کردیم. نيروي ما تقريباً هفتاد نفر بود. فرمانده پادگان وقتي بچه هاي ما را ديد گفت: فرمانده شما كيه ؟! ما هم بلافاصله گفتیم: آقاي . اما گفت: چي ميگي ؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم. من كه فرماندهي بلد نيستم. بعد با صحبت هایی که شد را به عنوان انتخاب کردند. .
(جنگ تحمیلی) بعد از مدتی که در بودیم ما به رفتیم عمليات آغاز شد. با دستگيري بيست نفر و كشته شدن چند نفر از سران ضد انقلاب هم پاكسازي شد. هم كه از ماجرا خبردار شــده بود به ديدن ما آمد و از رشادت بچه ها بخصوص تجلیل کرد. در طی عملیات مجروح شد و مدتي در تهران بستري بود. سال 59 بود، با بمبارانهای فرود گاههاي کشور جنگ تحميلي شــروع شــد. در مسجد نشسته بودیم همه مانده بودیم چه بکنیم که يکي از بچه ها از در وارد شد و را صدا کرد. نامهایی را به او داد و گفت: از طرف دفتر ارسال شده از سوي براي تمام نيروهائي که در حضور داشتند. به ســراغ تمامي رفقاي قديم وجديد رفت. صبح روز يازدهم مهر، با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نيرو راهي جنوب شديم. وقتي وارد اهواز شــديم همه چيز به هم ريخته بود. رزمندگان هم ازشهرهاي مختلف مي آمدند و ... همه به ســراغ استانداري و محل اســتقرار دکتر چمران مي رفتند. بعد از سه روز به همراه و برای عمليات راهي منطقه شديم. بعــد از اين حمله براي نيروها صحبت كــرد و گفت: اگر مي خواهيد کاري انجام دهيد ، اينجا نمانيد ، برويد .
💐🌹🌹🕊🌹🌹💐 (گروه آدم خوارها) 🍁بہ دستور تا آخر تصرف در آنجا ماندیم . حالا دیگر گروه ما زیر نظر فرماندهے قرار داشت . بیشتر افرادے کہ از مراکز دیگر رانده میشدند جذب مے شدند . او فرماندهے بســيار خوش برخوردے بود . با شــناختے که از داشــت . بيشــتر اين افراد را به گروه او يعنے مے فرستاد . 🍁در شــخصے بود کہ بہ مشــهور بود . مے گفتند گنده لات اينجا بوده . تمام بدنش جاے چاقو و شکسـتگے بود . وقتے را دید با همان زبان عاميانہ گفت : ببينم ، ميگن يہ روزے گنده لات بودے . ميگن خيلے هم جيگر دارے ، درســتہ !؟ اما امشب معلوم ميشہ ، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره اے ! 🍁شــب بہ سنگرهاے عراقيہـا نزديک شديم . بہ مجيد گفت : ميرے تو سنگراشون ، يہ رو ميکشے و اســلحہ اش رو ميارے . اگہ ديدم دل و جرأت دارے مييارمت تو گروه آدم خوارها . يہ چاقو از تو کيفش برداشت و حرکت کرد . دو ساعت بعد اومد . 🍁 يک دفعہ دستش رو داخل كوله پشتے کرد و چيزے شبيہ توپ را آورد جلو . يک دفعہ داد زدم : واے !! يک عراقے در دسـتش بود . که خيلے عادے به نگاه مےکرد گفت : سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدے ؟ کہ عصبانے شــده بود گفت : به خدا سرباز نبود ، بيا اين هم درجہ هاش ، کندم . سرے بہ علامت تائيد تکان داد و گفت : حالا شد ، تو ديگہ نيروے ما هستے .
(گروه آدم خوارها) هر کدام از کسانے کہ بہ گروه آدم خوارها ملحق مےشدند ماجراهائے داشــتند. مثلا قبل از انقلاب هم دانشجو بود و بہ زبان انگليسے مسلط بود. جذب شده بود. بعدها مواد را ترك كرد و بہ يكے از رزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد. در عمليات كربلاے پنج به رسيد. شــخص ديگرے بود كه براے دزدے از خانہ هاے مردم راهے شده بود. او با آشنا مےشود و رفاقت او با به جائے رسيد كہ همہ كارهاے گذشتہ را كنار گذاشت. او به يكي از رزمندهہاے خوب گروه تبديل شد. در گروه همہ جور آدمی بود. مثلا شخصے بود کہ فارغ التحصيل از آمريکا بود. افراد بے نمازے بودند که در همان گروه بہ تبعیت از نماز خوان شدند تا افراد شب خوان. اکثر نيروهایے کہ جذب گروہ مےشدند وارد گروه آدم خوارها مےشدند. وقتے براے جماعت مي رفت همه ے بچہ ها بہ دنبالش بودند. امام جماعت ما بود. دعاے و دعاے را از حفظ مےخواند و حال معنوے خوبے داشت. در شرايطے که کسے از اون بچہ ها بہ فکر نبودند، به دنبال اين فعاليتہا بود و خوب نتيجہ مي گرفت در همان روزها پســركے بہ نام حدود همیشہ با بود. مثل فرزندے كه همواره با پدرش باشد. با تعجب گفتم: رضا پسر شماست ؟ خندید و گفت: نه این پسر همون مهین خانم هست که توی کاباره پل کارون بود. آخرین بارے کہ براش خرجے بردم گفت: رضا خیلے دوست داره بره و پسرش را بہ من سپرد، من هم آوردمش . .
💐🌹🌹🕊🌹🌹💐 (کلہ پاچہ فرمانده) 🍁مرتب مے گفت : من نمے دونم ، بايد هر طور شده کلہ پاچہ پيدا کنے !گفتیم: آخہ آقا تو اين وضعیت غذا هم درست پيدا نمےشہ چہ برسہ بہ کلہ پاچہ !؟ بالاخره کلہ پاچہ فراهم شــد . گذاشتم داخل يک قابلمــہ ، بعد هم بردم مقرّ و نيروهاش . فکر کردم قصد و خوردن کلہ پاچہ دارند . 🍁 رفت ســراغ چهار کہ صبح همان روز گرفتہ بودند . آنہا را آورد و روے زمين نشــاند . بعد شروع بہ صحبت کرد : خبر داريد ديروز فرمانده يکے از گروهان هاے شــما اسير شد . با علامت ســر تأیيد کردند . بعد ادامہ داد : شــما متجاوزيد . ما شما را مےکشيم و مےخوريم !! مترجمے هم صحبت هاے را بہ عربے ترجمہ مےکرد . ترســيده بودند و گريہ مےکردند . 🍁 رفت و زبان کلہ را از قابلمہ در آورد و گفت : فکر مےکنيد شــوخے مےکنــم ؟! اين چيه !؟ زبان ! چی ؟! زبان ! دوباره ادامہ داد : اين زبان فرمانده شماست !! بعد زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد و گفت: شما بايد بخوريدش ! من و بچــه هاے ديگہ مرده بوديم از خنده . 🍁وقتے حسابے ترسيدند خودش آن را خورد ! بعد رفت سراغ چشم کلہ و حسابے آنها را ترسوند . ســاعتے بعد در کمال تعجب هر چہار را آزاد کرد . ازش پرسیدم : اين کلہ پاچہ ، ترسوندن ، آزاد کردنشون !؟ براے چے اين کارها رو کردے ؟! 🍁 خنده تلخے کرد و گفت : ببين ، دشــمن از ما نمے ترســه ، مےدونہ ما قدرت نظامے نداريم . نيروے نفوذے هم خيلے زياده . ما بايد يہ ترسے تو دل نيروهاے مےنداختيــم . مطمئن باش قضيہ کلہ پاچہ خيلے سريع بين نيروهاے پخش مےشہ !!!