☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۵
شکل توپی که بادش را کشیدند شدم. وارفته. توقع نداشتم داستان سمانه همینجا تمام شود. لبهامآویزان شد: بعدش؟!
_مغازه منو که بلدی؟
سر تکان دادم: همون خرازی؟
_اومد و نبش خیابون روبهرویی مغازه زد. موبایل فروشی. ته خیابونم که دانشگاه آزاده.
دانشگاه را بلد بودم. قبلا آنجاها رفته بودم: موبایلفروشی؟ اون موقع؟ تو اون شهرک کوچیک؟
"فقط میخواست نزدیک هم باشیم. کاری نداشت مشتری داشتهباشد یا نه. اصلا به پولش نیازی نداشت.
مغازه که زد. دردسرهای جدید شروع شد. دخترها دیوانهش کردند. هر روز کادو و نامه بود که برایش میآوردند. کلافه شد. ساعتهایی که میدانست کلاس دانشگاه تمام است و وقت رفتوآمد دانشجوهاست، مغازه را میبست.
بعد که کرکره را بالا میزد. میدید از زیر کرکره نامه انداختند تو. میآورد مینشست برایم میخواند. قاهقاه هم میخندید.
من اما حرص میخوردم. چارهای نداشتم بروم خرخرهشان را بجوم که برای منصور، عزیزم و عشقم نوشتهاند.
این را به خودش هم گفتم. بلندتر خندید: مسخره! من فقط تو رو میخوام. اینا رو خوندم یکم بخندیم.
نامهها را از دستش کشیدم: خنده داره؟
قیافهش جدی شد. هرچند لبخند پشت لبهای چفتش ماند. نامهها را پرت کردم تو سینهش. دودستی گرفتشان. همه را پاره کرد ریخت توی سطل."
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
طلوع روی
زیبای تو ای عشـق
برای من طلوع
صبح ناب است......
تو باشی در برم
حال دلم خوب
نباشی بیتو
دنیایم سراب است......
🌱امیرعباس خالقوردی
|صبحتون پر برکت 🌷🪴
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ زیبا رو ببینید و کیف کنید😍😍
من که از ذوقم بیست بار دیدمش😉❤️
تقدیم به همه معلمین ،و متعلمینِ گروه ، مهرو محبت ِ سید و سرور و اصلی ترین معلم ما در مسیر زندگی🌺🌺🌺
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۶
م_خلیلی:
دمدمای غروب بود. آفتاب جان نداشت. سرما لرز انداخت به تنم. نمیتوانستم بیخیال بقیهی قضیه بشوم. از بچگی پای شنیدن قصه بودم. وگرنه حالا نمیتوانستم داستانهای دنبالهدراز بنویسم.
سمانه هم چانهش گرم تعریف بود. به قول خودش یکی را پیدا کرده بود با خیال راحت برایش حرف بزند: یک روز آمد در مغازه. انگار از زیر اتو پرس درآمده بود. گفت ببند بریم دور بزنیم.
درآمدم که: برو بابا! منو چه به این غلطا.
دست توی جیب. یک تای ابروش را بالا برد: اعتماد نداری! نه؟
دو تا ادکلن گذاشتم جلوش: تا همینجام زیادی پیش رفتیم.
زیرچشمی در مغازه را نگاه کرد. دو سه تا اهل محل داشتند نگاهمان میکردند. حساب آمد دستش: جعبه ادکلن را باز کرد که مثلاً تست کند: میترسی آره؟
گرفت زیر دماغ. انگار بدش نیامد.
یک جعبهی دیگر گذاشتم روی گیشه: خرم نکن.
ادکلن آخری را برداشت: تو ماشین منتظرم. دو سه تا کوچه پایینتر. دیر نکنی.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
12.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْبَرَاهِينِ الْوَاضِحَاتِ
🔸سلام بر تو اى فرزند برهان هاى نمایان
🗺️ قم،خیابان مرجعیت
🗓️ ٧ اردیبهشت ماه ۱۴٠٣
#کوه_نویـــــــسی
#لبیک_یا_مهدی
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۷
من دختری نبودم که به منصور نه بگویم. خودش هم میدانست. ادکلنها را جمع کردم. تراول صد تومانی هم برایم گذاشته بود. پسرهی احمق!
گذاشتم توی جیب ببرم بدم به خودش. ادکلن که قابل او را نداشت. ویترین را دور زدم. پاکت دستهداری گذاشته بود آنجا. وقت نداشتم نگاهش کنم. گذاشتم پشت دخل. مغازه را بستم. رفتم طرف کوچهای که گفته بود.
ماکسیمای سیاهش را دیدم. نزدیک ماشین رسیدم. از پشت فرمان کش آورد و در را برایم باز کرد. نشستم و چرخیدم سمت او. تو چشمهایش چراغانی بود. دست گذاشت روی سینهش: مرسی که اومدی سمانهخانوم.
کنارش حس و حال عجیبی داشتم. هیجان و ترس با هم. هیجان از کاری که میدانستم نباید کنم و ترس از دیدهشدن با منصور. مثلا اگر داداشهام یکیش سر میرسید. باید فاتحهی خودم را میخواندم.
او ولی آرام بود. ماشین را برد ته شهرک. فضای دنجی داشت. رودخانه، چمنهای خودرو و بیدهای سربهزیر.
منصور اما آنجا را رد کرد. از کنار مزرعهی آفتابگردان گذشت. ماشین را کشید تو خاکی. پشت بوتههای آفتابگردان پیدا نبودیم.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۸
سمت من دشت بود. خارمریمها گل داده بودند. یکدست بنفش. دهانم آب افتاد: وای منصور من عاشق پنیرکای تو این خارم.
چشمهاش رفت فرق سرش: خار میخوری؟!
ریسه رفتم از خنده. او هنوز وارفته نگاهم میکرد: چهجوری میخوری اینو؟!
اشک کنار چشمهایم را پاک کردم: منصور دارم میگم پنیر داخلش. خیلی خوشمزهس!
انگشتهای کشیدهاش را تاب داد: خیلی دوست داری؟
_خیلی!
لب برچید. برایش عجیب بود. آفتاب داشت مینشست. نورش تیز میزد توی چشم. عینک دودیم را زدم. منصور انگار میخواست چیزی بگوید.
به ساعت نگاه کردم. کمکم باید میرفتم خانه. منصور دست کشید به صورت صافش: چهجوری باباتو راضی کنم؟
حرفی نزدم. فقط میدانستم که بابا یککلام است. نمیخواستم ناامید باشم و او را هم ناامید کنم.
کاش منصور از بابا حرف نمیزد. اوقاتمان تلخ نمیشد. زدم به دلهبازی: مطمئنی من خارخور رو میخوای هنوز؟
خندید. چشمهام را باریک کردم: مطمئنی؟
روی فرمان ضرب گرفت: دلم نمیخواد اسم دوسپسر دوسدختر بذارن رومون. میخوام مال خودم باشی.
سر تا پام داغ شد. لامصب فکر نمیکرد من بیجنبهم. صاف توی چشمهام نگاه کرد: من تو رو حلال و شرعی میخوام. توی خونهم. این آمد و شدا تو شان ما نیس. این غورهبازیا زشته برا ما..
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
https://eitaa.com/banovan_leyli/2629
لینک برگ اول داستان جذاب باران اردیبهشت⛈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤
صبور باش!
همه چیز در ابتدا سخت و مبهم به نظر می رسند!
هر چه بیشتر در راه هدفهایت تلاش کنی و پیش روی، راه واضح تر خواهد شد!
هیچ کس نمی داند در مسیر، خدا چه معجزه ای برایش در نظر گرفته😊
سلام✋🌱
روزتونبخیر
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli